🌱تئاتر زیبای گمگشته در سال ۱۴۰۰ در سالن شیخ صدوق حرم حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام برروی صحنه رفت .
#گمگشته
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
کاملا سری و محرمانه برای اعضای کانال مصباح الهدی 🤫
📛شما در این نوشته؛ یک راز را میخوانید.
یک راز که بالاخره تصمیم به افشای آن کردیم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_1
بعد از شش سال تصمیم گرفتم...
با خودم کلنجار رفتم که لزومی داره گفتن این موضوع یا نه؟!
اما باید یکجا، یک روز میگفتم.
و چه روزی بهتر از روز مادر...
نمیدانم علاقه ی تکتک شما به حضرت زهرا(س) چقدر هست؟؟
نمیدانم عنایت مادرانه شان ، دست پر مهرش نصیب شما شده یا نه؟!
نمیدانم چقدر متوجه حضورش شدید ؟؟نه فقط یک عقیده ی سَرسَری !بلکه یک باور ریشه دار...
شاید شش سال پیش ، باور یک نفر اینجوری بود...
علاقه بوود به حضرت زهرا(س)، اما شاید یک علاقه ی سَرسَری...
عنایت رو بیشتر در جبهه های جنگ تصور میکرد ...اونم مخصوص شهید همت و تورجی زاده و سلیمانی ...
دست پر مهرش رو فقط برای مخلصین راه حق میدونست و زیاد باور نداشت به اینکه شاید من هم !!! نه بابا من؟؟؟؟ من که یه آدمم مثل همه ی آدمها... جنگ ندیدم .
اخلاص هم تا اونجایی که با خبربود نداشت. پس هیچی دیگه ... تموم شد 😅حضرت مادر چی بشه که یه نگاه بکنه به این بی سر و پا...
یه مدت بود تازه از لاک خودش دراومد بود و شروع کرده بود کار جمعی میکرد...
اون بنده خدا رو میگم...
تشخیصش بدک نبود. فهمیده بود بره از تو مسجد شروع کنه...
اونم با دخترای نوجوون محلشون.
کلی کلاس و درس و هدیه و ...
یه روز میگفت دکور جذاب بزنیم که وقتی نوجوون میاد کلی حال کنه...
یه روز میگفت نه بیایید یه جشن باحال بگیریم که تو محل هیچکس مثلشو ندیده باشه...
یه روزم میگفت نه ... بذار یه کمد جایزه بزنیم که هرکس اومد وسوسه شه و موندگار همین مسجد بشه...
خلاصه کلی مسیر و کلی داستاااان داشت تا مسجد محله رو پر از نوجوون کنه..
اما خلاصه یهو ... یه جا ... یکی از رفیقاش اومد و بهش گفت: بیا و یه نمایش بساز ..
نوجوونا با نمایش خیلی حال میکنن..
تو فکر فرو رفت..
بدش نیومد از ایده ی رفیقش ...
گفت حالا یه بار نمایش که چیزی نمیشه!
ما که کلی راه رفتیم اینم روش...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_2
نزدیک فاطمیه بود و تصمیم گرفت اولین کار رو برای حضرت زهرا درست کنه...
تنها ایده ای که توی ذهن مثلا خلاقش میگذشت این بود که توی نمایش حتما از در سوخته استفاده کنه!! حالا کی بسازه و کی بسوزونه و کی !!! خدا میدونه....
وقتی شروع کرد به مقدمه چینی برای یه اجرا تو مسجد تازه فهمید چه کاری کرده😅!!!
دور از جون به غلط کردن افتاده بود.
با خودش میگفت ننه ات خوب ،بابات خوب ، نمایش درست کردنت چی بود...؟
میدونی تازه بشین نمایشنامه بنویس . حالا اصلا نمایشنامه چه جوری نوشته میشه؟!
بعدش لباس میخواهد ،تمرین میخواهد ، دکور میخواهد ، اوه اوه ، بازیگر ها و سناریو و .....
خلاصه بیخیال شد ...
اما ته دلش نه...
یه شب اما ورق برگشت...
همه چیز به ثانیه ای تغییر کرد...
یه شب وقتی توی یه مدرسه ی بزرگ داشت میدویید از این کلاس به اون کلاس سر میزد و با کلی دختر نوجوون سر و کله میزد یهو دو تا برادر سید رو میبینه...
باهاش حرف میزنن و میگن چرا شروع نمیکنی؟!
اونم که خودش از همه چیز باخبر بوده و دلش به یاد فاطمیه ونمایش و.. میگه آخه سختی داره ... دوندگی داره...منم نابلد....
تو عالم رویا فقط بهش یه جمله میگن و میرن: #تو_فقط_در_رو_بساز
این داستان به عنایت حضرت مادر ادامه دارد ...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
موضوع تئاتر گمگشته :
روایت یک مادر مفقود الاثر در بهشت زهرا(س)است که هر پنجشنبه در گلزار شهدای گمنام ، برای تمامی شهدای آن قطعه مادری میکند به هوای اینکه شاید یکی از این قبرها، قبر پسر مفقود الاثرش باشد .
در این روایت، همسر شهید آتش نشان و خواهر شهید مدافع حرم ، او را میبینند .
حال نگران او را که میبیند، جویای احوال او میشوند و از او میپرسند که چه اتفاقی افتاده...
و حالا او راوی خوابی میشود که بعد از سالیان سال پس از شهادت پسرش دیده ...
و پسرش به او گفته که مادر اگر مرا دوست داری به دنبال من نیا ...
چرا که حضرت زهرا برای ما مادری میکند...
در این میان وقایعی از حضور حضرت در گلزار شهدای گمنام در شبهای جمعه و شهادت و وصیت حضرت برای مخاطبین نشان داده میشود.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
بازیگران اصلی :
فاطمه شفیعی
فاطمه آقاخانی
فاطمه سادات موسوی
طاهره عرب
فاطمه سادات عباسی
و با هنرمندی جمعی از نوجوانان
#گمگشته
#فاطمیه
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_3
اذان صبح بود.
بعد از نماز ،شروع به ذکر تسبیحات کرد و با هر مهره ی الله اکبری که میانداخت ،تمامی رویایش مثل یک فیلم از جلوی چشمش میگذشت...
خدایا ،این چه رویایی بود که من دیدم . یک مدرسه ی بزرگ ؛ پر از دختر نوجوان ؛ آن دو برادر سید ؛ و دربی که باید ساخته بشه تا قصه ای آغاز بشه!!!
راستی درب...
همان دربی که از ذهن مثلا خلاقش سر ریز شده بود و حالا همون اندک نیتی که به چشم خودش هم نمی آمد ، برای آنها بزرگ بود.
گاهی ارزش نیت های کوچک، که به چشم خودمان نمیآید ،میشود شروع یک قصه ...
گاهی برای ما یک نیتی کوچک است ولی برای اهل آسمان بزرگ است. چون به چشم خودت نمیآید ...
و گاهی یک نیتی آنقدر بزرگ است که میخواهی جار بزنی ، اما اندک اهمیت و ارزشی برای اصل کاری ها ندارد....
او به کارهای بزرگ فکر میکرد و اصلا نگاهی به همان نیت کوچک ابتدای راهش نداشت...
دائما از ذهنش میگذشت..
تو فقط درب را بساز و ما بقی درست میشود...
چقدر عجیب !
چقدر ساده ...
یعنی هیچ چیز دست تو نیست.
یعنی تو هیچ کاره ای ...
تو فقط برو دنبال ساخت در...
شاید ....
شاید در اینجا کنایه از در ...
ای بابا ،،، چقدر فکر میکنی دختر...
ولش کن ...
حالا خورشید که طلوع کرد میروی با چند نفری مشورت میکنی تا بفهمی چه باید بکنی...
دائما با آینه ی ذهنش صحبت میکرد ، اما غافل از اینکه تسبیح به انتها رسیده و هنوز ذکر الله اکبر ورد زبانش بود.
کلافه بود ، اما نور امیدی در دلش روشن شدهبود.
نوری که قرار بود تازه جان بگیرد وبتابد و گرمابخش وجود خودش و اطرافیانش شود ...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_4
کار جمعی رشد دهنده است.
تو را از ته چاه خود پسندی بیرون میکشد .
تماااااامی غبار ها و چرک هایی که در این دنیا به خاطر دوست داشتن خودت، بر تنت نشسته بود و تو متوجه اش نمیشدی در کار جمعی شسته میشود و به یکباره تو را متوجه دیگری میکند .
وقتی متوجه دیگری میشوی ، تازه خودت را پیدا میکنی...
گویا دیگری آینه ی تو میشود..
بوی تعفن ِخود پسندی و غرور که فکر میکردی درونت نیست تازه بالا میزند و اول از همه خودت را آزار میدهد...
چرا به من اینجور گفت؟؟
بگذار دفعه ی بعد جوری میشورم و میذارمش کنار که دیگه جرات نکنه به من چیزی بگه!!
چرا به من این کار رو نداد؟؟
چرا من را ندید؟؟
چرا و چرا و چرا ....
همه ی چرا ها را اگر حل کنی میشود پله برای رشدت ولی اگر بخواهی ادامه دهی جوری شعله بر میآورد که همه چیز را به یکباره میسوزاند که اولینش خودت هستی...
همه اینها درسهایی بود که در طول این دوره به او داده میشد...
بیشترین ضربه را که میخورد تازه دیوارهای اطرافش شکسته میشدند...
درد میکشید ، اما چشمانش باز تر میشد.
دغدغه ی سطحی اش کم کم عمق پیدا میکرد .
و حالا باید بیشتر میدوید ...
محال است فکرکنی هرچه راه باز تر میشود باید به استراحت بیشتر بپردازی.
برعکس باید بدوی ... تند تر ...
یعنی آنقدر عاشقت میکنند ،که اصلا به خواب و استراحت فکر نمیکنی...
و فقط برای تو دویدن معنا پیدا میکند ، و استراحت در بعد از مرگ خلاصه میشود...
در خواب دیده بود که در مدرسه است ...
مدرسه ای بزرگ با دختران نوجوان...
مدرسه ای که قرار است هم خودش رشد کند و هم با دیگران بزرگ شود...
و این است معنای همراهی اهل آسمان با اهل زمین ...
و این قصه تازه شروع شده بود...
قصه ای مبارک در عالم رویا ، قصه ای که از پشت در شروع شد در سالهای بسیار دور قمری ...
از پشت دری سوخته ...
و این داستان با عنایت حضرت مادر ادامه دارد...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_5
با دعوا به آن دو مرد رو کرد و گفت ...
چرا مادر و برادرم را گذاشتی بروند من را نمیگذاری؟!؟؟؟
آنها نمیفهمیدند... زبانشان با هم فرق داشت...
با عربی گفت: ای رجلان... انا اینجا .... امی و اخی اونجا ...
انا غریب فی شهر...
اما آنها حتی نگاهش نمیکردند...
بغض گلویش را گرفت ...
به کنج دیوار تکیه زد و چادرش را روی سرش انداخت و هق هق گریه کرد...
چادر را با ناراحتی از صورتش برداشت و با طلبکاری که میشود بغض راهم چاشنی اش کرد بلند بلند گفت:
این رسمش نیست اینهمه راه با این همه سختی دعوتم کنی و حالا با بی احترامی راهم ندهی...!!
منم ... دختر کوچکت... به تازگی رسم این درگه ، این شده که پسرها را بیشتر از دخترانت دوست داری...؟
برادرم را ببین با چه شوقی از آن طرف صحن به من نگاه میکند و من....
نکند ...
نکند کاری کرده ام و حالا راهم نمیدهی!
شاید این عدم اذن ، تنبیهی باشد برای من!!!
و دوباره چادرش را بر سرش کشید و های های گریه کرد...
به یکباره خودش را بر زیر ملحفه ای دید برروی تخت گرمو نرمی که در اتاق کوچکش بود ..
با بهت و نگرانی فقط نگاه میکرد و دنبال ردی از آن صحن و سرا...
اما همهچی رویا بود...
رویایی که حالا باید تعبیرش میکرد...
با خود نشست و فکر کرد...
کمکم تمامی واژه های دلتنگی و بغض اش بر زبانش جاری شد...
من ، حرم امیرالمومنین (ع)، دختر، عدم اذن..
من ، نمایش به نام پدر ، بازیگریِ شخصیت اول، تصمیمم برای نرفتن ....
به یکبار مثل برق از جا پرید...
وضو گرفت و سر جانمازش آنقدر گریه و نالهکرد که دلش رضا داد همه چیز را ببخشد و به خاطر اینکه از درگاه پدر دور نشود بماند و پا روی خودش و غرورش بگذارد...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
و
به نقل از یک بازیگر عاشق (م.ا)❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_6
تازگی ها دلِ خوشی از همگروهی اش نداشت...
قرار بود که باهم تمرین کنند و اجرا کنند و یکی شوند...
اما برای یکی شدن باید ،دلت صاف باشد ..
او دلش صاف نبود ... هرچه کرد صاف نشد..
تنها راه چاره را در رفتن دیده بود...
اما از طرفی هم هروقت به مسئول گروهش فکر میکرد که با چه ذوقی از او تعریف میکرد ، دلش رضا نمیداد به رفتن...
ماندهبود میان برزخ رفتن و نرفتن...
ولی تصمیم خودش را گرفت ..
گفت میروم تا زودتر جای مرا با کسی بهتر از من پر کنند ...
اما شبی که در عالم رویا ردش کردن ، فهمید که با پای خودش نیامده که بخواهد با پای خودش برود ...
دعوت نامه ای که او رد کرده بود
حالا شده بود عدم جواز ورود به صحن پدر.
تمامی اتفاقات را که مرور کرد ، فهمید که تازه منت بر سرش گذاشتن که در این صحن و سرا اجازه ی ورود به او را داده بودند... اما حالا او برای یک دلخوری بچگانه داشت خود را محروم میکرد...
تصمیمش را که گرفت ، گفت از آسمان سنگ هم ببارد ، راهش را از این خاندان جدا نمیکند.
خودش را میسازد اما خانه ی خودش را که زیر سایه آن ها بنا شده بود را خراب نمیکند...
دوباره برگشت به تمرینات ، با جون و دل هم از خودش مایه گذاشت ...
شبها به آن صحن و سرا فکر میکرد و منتظر یک نشانه ی دیگر ...
در ماه مبارک رمضان بود ، که با زبان روزه تمامی دیالوگ ها را از بر میگفت و از هیچ حرکتی دریغ نمیکرد ...
تا اینکه دوباره در عالم رویا آن صحن و سرا را دید و حالا آن دو مرد خادم عرب که با احترام او را تا دم ضریح مشایعت میکردند...
قرار بود دری ساخته شود تا قصه ای آغاز شود ...
قصه ای از یک مدرسه ی بزرگ که هرکس که واردش میشود دست در دست خود اهل بیت (علیهمالسلام) تا مقصد حق رشد کنند.
و این است معنای همراهی اهل آسمان با اهل زمین ...
و این قصه تازه شروع شده بود...
قصه ای مبارک در عالم رویا ، قصه ای که از پشت در شروع شد در سالهای بسیار دور قمری ...
از پشت دری سوخته ...
و این داستان با عنایت حضرت مادر ادامه دارد...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
و
به نقل از یک بازیگر عاشق (م.ا)❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_7
محرم سال ۱۳۹۷ بود ...
در ایتا یکگروهبرای خودش و رفیقش زده بود .
قرار بود کارها را دو نفره انجام دهند .
تمامی حرفهایش را وقتی نیاز به حضورش داشت در همان گروه دو نفره میزد...
و او هم که با معرفت تر از همه بود سریع چکمیکرد و تیک آبی میخورد...
رفیقش میدانست او تنها تر از همیشه هست برای همین بیشتر از بقیه حواسش به او بود .
کارهای ریز زنانه...
کارهای سنگین مردانه
کارهای لطیف دخترانه
کارهای ...
تمام کارهایی که از صفر تا صد نمایشی باید جلو میرفت را سعی میکرد با دختران و بانوان گروه جلو ببرد.
اما گاهی نیروی مردانه ای لازم بود تا پیگیری ها بهتر انجام شود و سنگینی این مسیر کمتر او را اذیت کند
اما کسی را پیدا نمیکرد...
راستش را بخواهی ، کسی او را جدی نمیگرفت که بخواهد کمکش کنند...
فکر میکردند چون با دختران نوجوان کار میکند ، یعنی خاله بازی ...
اما رفیقش بهتر از هرکسی او را درک میکرد...
وقتی خودت در کارهای فرهنگی ذوب شده باشی تازه میفهمی یعنی چه ...!!
تازه میفهمی پوستت کنده میشود تا بخواهی اثر گذار باشی ...
آنهم در کار نمایشی که ظرافت کاریش پوست را که نه گوشت را آب میکند .
برای همین قسم خورده بود برای هرکسی که پای کار فرهنگ این انقلاب است از تمام جانش مایه بگذارد حتی وقتی که نباشد
قرارشان بود وقتی کارها انجام شد ، با یک علامت یا یک فرستاده ای به او بفهماند که پشت رفیقش را خالی نکرده...
بوده اگرچه حضور نداشته...
همه چیز خوب بود ...
اما هرچه منتظر ماند نشانه ای نرسید...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_8
فرهنگسرای ولای شهرری، مملو از جمعیت بود ...
روز آخر نمایش رویای لیلا...
نمایشی که برای تکریم زنان مدافع حرم روی صحنه رفته بود...
از ابتدای شروع نمایش دائما به ساعتش نگاه میکرد و منتظر بود...
اضطراب داشت و عرق سرد بر روی پیشانیش..
هیچ وقت زیر قولش نمیزد ...
پس چرا خبری از فرستاده نبود...؟
نمایش که به اتمام رسید همه ی بانوان صحنه به وجد آمدن، بلند شدند با سلام وصلوات گروه را تشویق کردند...
از مسئولین و بانوان مسجد و پایگاه بسیج برای تقدیر که آمدند او فقط چشمش به در بود... نا امید شد و شروع کرد به پرت کردن حواس ِخودش تا در موقع مناسب در همان گروه ساختگی گلایه هایش را بکند...
همین که آرام گرفت ، به یکباره درب سالن باز شد و فرستاده اش وارد شد.
خودش بود اما از کجا؟؟ انتظار همه را داشت اما انتظار او را نه!!!
یعنی کسی بهتر از او نداشت تا بفرستد.
او هم اینهمه راه در ترافیک و در جستجوی نمایش هرجور شده بود فقط آمده بود ببیند و دل ناآرام او را آرام کند
از بهت و تعجب ، اشک های چشمانش را که بر گونه هایش سرریز شده بود پاک میکرد...
فرستاده قدم قدم نزدیکش میشد...
و او با هر قدمش ، قلبش در سینه اش با شدت بیشتر میکوبید..
با خودش میگفت چه نشانه ای بهتر از اینکه تو زنده ای و ناظر به همه چیز ... ما در این دنیا مرده ایم و از همه جا بی خبر...
وقتی خدا در قرآن اشاره میکند که شهدا زنده اند این دل مرده ی من است که باور نمیکند...
و او فرستاده ی خودش ، عزیز خودش ، همسرش را فرستاده بود...
همسر شهید مصطفی صدر زاده بود که قدم به قدم به او نزدیک میشد...
وقتی بهم رسیدند هردو در آغوش هم گریه کردند..
راست گفت خدای بزرگ و بلند مرتبه :
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
و این داستان با عنایت حضرت مادر ادامه دارد...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱