✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_3
اذان صبح بود.
بعد از نماز ،شروع به ذکر تسبیحات کرد و با هر مهره ی الله اکبری که میانداخت ،تمامی رویایش مثل یک فیلم از جلوی چشمش میگذشت...
خدایا ،این چه رویایی بود که من دیدم . یک مدرسه ی بزرگ ؛ پر از دختر نوجوان ؛ آن دو برادر سید ؛ و دربی که باید ساخته بشه تا قصه ای آغاز بشه!!!
راستی درب...
همان دربی که از ذهن مثلا خلاقش سر ریز شده بود و حالا همون اندک نیتی که به چشم خودش هم نمی آمد ، برای آنها بزرگ بود.
گاهی ارزش نیت های کوچک، که به چشم خودمان نمیآید ،میشود شروع یک قصه ...
گاهی برای ما یک نیتی کوچک است ولی برای اهل آسمان بزرگ است. چون به چشم خودت نمیآید ...
و گاهی یک نیتی آنقدر بزرگ است که میخواهی جار بزنی ، اما اندک اهمیت و ارزشی برای اصل کاری ها ندارد....
او به کارهای بزرگ فکر میکرد و اصلا نگاهی به همان نیت کوچک ابتدای راهش نداشت...
دائما از ذهنش میگذشت..
تو فقط درب را بساز و ما بقی درست میشود...
چقدر عجیب !
چقدر ساده ...
یعنی هیچ چیز دست تو نیست.
یعنی تو هیچ کاره ای ...
تو فقط برو دنبال ساخت در...
شاید ....
شاید در اینجا کنایه از در ...
ای بابا ،،، چقدر فکر میکنی دختر...
ولش کن ...
حالا خورشید که طلوع کرد میروی با چند نفری مشورت میکنی تا بفهمی چه باید بکنی...
دائما با آینه ی ذهنش صحبت میکرد ، اما غافل از اینکه تسبیح به انتها رسیده و هنوز ذکر الله اکبر ورد زبانش بود.
کلافه بود ، اما نور امیدی در دلش روشن شدهبود.
نوری که قرار بود تازه جان بگیرد وبتابد و گرمابخش وجود خودش و اطرافیانش شود ...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_3
آن روزها همه چیز خاکستری و سرد به نظر می رسید ، حتی چله ی تابستان .
پدرم سال ها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت ؛ به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند ، که نشد .
فرزندانش عادت کرده بودند به شعار زدگی پدر ، و رنگ نداشت برایشان رجز خوانی هایش .
بیچاره مادر که هیچ همدمی نداشت . در این بین ، دانیال همیشه هوایم را داشت ... هرروز و هر لحظه ، درست وقتی که خدای مادر ، بی خیالش می شد زیر کتک ها و کمر بند های پدر .
خدای مادر ، بد بود.دوستش نداشتم .
من خدایی داشتم که برادرم بود و وقتی صدای جیغ های دلخراش مادر زیر آوار کمر بند آزارم می داد .
محکم گوش هایم را می گرفت و اشک هایم را می بوسید .کاش خدای مادر هم ، کمی مثل دانیال ، مهربانی بلد بود .
دانیال ، در ، پنجره ، آسمان و تمام دنیایم را تشکیل می داد .کل ارتباط این خانواده خلاصه می شد در خوردن چند لقمه غذا کنار یکدیگر ، آن هم گاهی ، شاید صبحانه یا ناهار ، چون شب ها اصلا پدری وجود نداشت تا خانواده کامل باشد .
در روز های کودکی ، گاهی از خودم می پرسیدم : «یعنی همه همین طور زندگی میکنند ؟ حتی خانواده ی تام ؟یا مثلا معلم مدرسه مان ، خانم اشتوتگر هم از شوهرش کتک می خورد ؟ پدر لیزا چه طور ؟ او هم مبارز و دیوانه است؟ »و بی هیچ جوابی ، دلم می سوخت برای دنیای که خدایش جرعه ای مهربانی نداشت .
کودکی و نوجوانی ام رفت و من جز از برادر ، عشق هیچ کس را به جان نخریدم . بیچاره مادر چه کشید در غربت آن خانه و من بی میل بودم نسبت به محبت هایش و او صبوری می کرد محض داشتنم.
چند سال بعد از بیست سالگی ام ، دنیا لرزید . زلزله ای که زندگی ام را سوزاند ؛ زندگی همه مارا . من ، دانیال ، مادر ، و پدر سازمان زده ام .
آتشی که خیلی زود مرا به بازی قمار برای نفس کشیدن هل داد .....
ادامه دارد...
نویسنده: زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱