✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_8
فرهنگسرای ولای شهرری، مملو از جمعیت بود ...
روز آخر نمایش رویای لیلا...
نمایشی که برای تکریم زنان مدافع حرم روی صحنه رفته بود...
از ابتدای شروع نمایش دائما به ساعتش نگاه میکرد و منتظر بود...
اضطراب داشت و عرق سرد بر روی پیشانیش..
هیچ وقت زیر قولش نمیزد ...
پس چرا خبری از فرستاده نبود...؟
نمایش که به اتمام رسید همه ی بانوان صحنه به وجد آمدن، بلند شدند با سلام وصلوات گروه را تشویق کردند...
از مسئولین و بانوان مسجد و پایگاه بسیج برای تقدیر که آمدند او فقط چشمش به در بود... نا امید شد و شروع کرد به پرت کردن حواس ِخودش تا در موقع مناسب در همان گروه ساختگی گلایه هایش را بکند...
همین که آرام گرفت ، به یکباره درب سالن باز شد و فرستاده اش وارد شد.
خودش بود اما از کجا؟؟ انتظار همه را داشت اما انتظار او را نه!!!
یعنی کسی بهتر از او نداشت تا بفرستد.
او هم اینهمه راه در ترافیک و در جستجوی نمایش هرجور شده بود فقط آمده بود ببیند و دل ناآرام او را آرام کند
از بهت و تعجب ، اشک های چشمانش را که بر گونه هایش سرریز شده بود پاک میکرد...
فرستاده قدم قدم نزدیکش میشد...
و او با هر قدمش ، قلبش در سینه اش با شدت بیشتر میکوبید..
با خودش میگفت چه نشانه ای بهتر از اینکه تو زنده ای و ناظر به همه چیز ... ما در این دنیا مرده ایم و از همه جا بی خبر...
وقتی خدا در قرآن اشاره میکند که شهدا زنده اند این دل مرده ی من است که باور نمیکند...
و او فرستاده ی خودش ، عزیز خودش ، همسرش را فرستاده بود...
همسر شهید مصطفی صدر زاده بود که قدم به قدم به او نزدیک میشد...
وقتی بهم رسیدند هردو در آغوش هم گریه کردند..
راست گفت خدای بزرگ و بلند مرتبه :
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
و این داستان با عنایت حضرت مادر ادامه دارد...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_8
انگار هیچ گاه ، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت ؛ منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظهای سازِ دنیا ، بابِ دلم کوک شود .
بیچاره خانه مان که از وقتی ما را به خود دید ، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشتیم .
روزهایمان خاکستری بود ، اما دیگر ، رنگش به سیاهی کلاغ های ولگرد می زد .
رفتارهای دانیال علامتی بزرگ از سئوال را برایم ایجاد میکردند . این دین و خدا چه چیزی از زندگی ما میخواهند ؟
مگر انسان کم بود ، که خدا اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکند ؟
مادر یک مسلمان ترسو ، پدر یک مسلمان سازمان زده ، و حالا تنها برادرم ، مسلمانی مذهبی که از هُول حلیم ، توی دیگ فرو رفته بود .
کمتر از گذشته با دانیال روبه رو میشدم ، اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم . چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود و برخوردهای عجیب ترش ، کنجکاوی ام را بیش تر میکرد . ولی در این بین ، چیزی که مانند خوره ذهنم را می جوید ، اختلاف عقاید و کشمکش هایش با مادر مسلمانم بود .
هر دو مسلمان ، با این همه اختلاف ؟ پس مسلمان ها دو دسته اند : ترسو هایش مانند مادر ، مهربان و قابل ترحمند ؛ جسور هایش می شوند دانیال .
دانیالی که نمی دانستم کیست ،بد است یا خوب ؟
پدرم از کدام گروه بود ؟ او فقط یک مجاهد خلقی مست بود ؛ همین !
طاقتم تمام شده بود ؛ باید سر در می آوردم ، از راهزنی که آرامش اندکم را با خود برد . باید آن پسر مسلمان را پیدا می کردم و دروازه های زندگی مان را به رویش می بستم .
دلم فقط برادرم را می خواست . دانیال زیبای خودم ، بدون ریش ، با همان موهای طلایی و کوتاه .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱