eitaa logo
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
320 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
67 فایل
ما ، تیم نمایشی مصباح الهدی که بانوانی هنرمند و متعهد به مبانی انقلابی و اسلامی هستیم ، میخواهیم تئاتر رو به زبان ساده و با شیوه ی خانومانه و مذهبی بهتون یاد بدیم. . آیدی پیج اینستا : 👇🏻 @mesbahehoda . ارتباط با ادمین : 👇🏻 @khadem_hosseinam_128
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢💢 💠رسالت شخصی ✅برای کشف رسالت شخصی باید خودت رو دقیق تر و کامل تر بشناسی👌 👈کسی که موفق به خودشناسی بشه به بزرگترین موفقیت رسیده 😍 💗 یکی از بزرگترین شناخت هاست. 💖اینکه بدونی تو یک انسان هستی و برترین مخلوق با بالاترین توانایی ها و خدا همه عالم رو برای تو خلق کرده و ... ✅باید از توانایی ها و استعدادهایی که خدا بهت داده آگاه بشی و کشفشون کنی استعداد های تو مثل معدن طلا هستن که باید کشف بشن.😍 👈و آگاهی از ابعاد مختلف وجودی و شناخت جسم و ذهن و روح خودت همه در پیدا کردن رسالت تو تاثیرگذار هستن. پس اول بکوش در خودآگاهی👌😉 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 دانیال به مرور عجیب شد . کم حرف میزد ، نمی خندید ، جدی و سخت برخورد می‌کرد . در مقابل دیوانگی‌های پدر ، هیچ عکس العملی نشان نمی داد . زود میرفت ، دیر می آمد .توجهی به مادر نداشت ، من هم برایش غریبه تر از هر غریبه ای به نظر می آمدم . نگرانی ، داشت کلافه ام میکرد . چه اتفاقی افتاده بود ؟ چه چیزی دانیال ، برادری که الهه می‌خواندمش را هر روز سنگ تر از روز قبل ، تحویلم می داد ؟ چند مرتبه برای حرف زدن به سراغش رفتم ، اما هر بار با سردی از اتاقش بیرونم کرد. چند بار مادر به سراغش رفت ، اما رفتاری به مراتب بدتر ، از خود نشان داد . سرگردان مبهوت مانده بودیم ؛من و مادر . دیگر نمی خواستیم تنها ته‌مانده‌ی امید به زندگی را هم از دست بدهیم . اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم . دانیال روز به روز بدتر شد . بد اخلاق ، کم حرف ، بی منطق . اجازه نمی‌داد ، دستش را بگیرم ، مانند دیوانه ها فریاد می کشید که تو نامحرمی ! و من مانده بودم حیران، از مرز هایی بی معنی ، که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی هستی ام می‌گذاشت. بیچاره مادری که هاج و واج می ماند با دهانی باز ، وقتی هم تیمی اش از احکام جدید می گفت . باز هم ذهنم غِر غِره می کرد که این خدا چقدر بد است . دانیال با هر بار بیرون رفتن ، منجمد و خشن تر می شد ، و این تغییر در چهره زیبایش ، به راحتی هویدا بود . حالا دیگر این مرد با آن ریش های بلند و موها و سیبیل های تراشیده ، نه شبیه دانیال من بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت . لحظه های بی دریغ تنهایی ام خرج می شد برای تنفری بی نهایت از پسری مسلمان ، که برادرم را به غارت برد ، و من دانه‌ دانه کینه می کاشتم تا روزی انتقام درو کنم . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 انگار هیچ گاه ، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت ؛ منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه‌ای سازِ دنیا ، بابِ دلم کوک شود . بیچاره خانه مان که از وقتی ما را به خود دید ، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشتیم . روزهایمان خاکستری بود ، اما دیگر ، رنگش به سیاهی کلاغ های ولگرد می‌ زد . رفتارهای دانیال علامتی بزرگ از سئوال را برایم ایجاد می‌کردند . این دین و خدا چه چیزی از زندگی ما می‌خواهند ؟ مگر انسان کم بود ، که خدا اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمی‌کند ؟ مادر یک مسلمان ترسو ، پدر یک مسلمان سازمان زده ، و حالا تنها برادرم ، مسلمانی مذهبی که از هُول حلیم ، توی دیگ فرو رفته بود . کمتر از گذشته با دانیال روبه رو می‌شدم ، اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم . چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود و برخوردهای عجیب ترش ، کنجکاوی ام را بیش تر می‌کرد . ولی در این بین ، چیزی که مانند خوره ذهنم را می جوید ، اختلاف عقاید و کشمکش هایش با مادر مسلمانم بود . هر دو مسلمان ، با این همه اختلاف ؟ پس مسلمان ها دو دسته اند : ترسو هایش مانند مادر ، مهربان و قابل ترحمند ؛ جسور هایش می شوند دانیال . دانیالی که نمی دانستم کیست ،بد است یا خوب ؟ پدرم از کدام گروه بود ؟ او فقط یک مجاهد خلقی مست بود ؛ همین ! طاقتم تمام شده بود ؛ باید سر در می آوردم ، از راهزنی که آرامش اندکم را با خود برد . باید آن پسر مسلمان را پیدا می کردم و دروازه های زندگی مان را به رویش می بستم . دلم فقط برادرم را می خواست . دانیال زیبای خودم ، بدون ریش ، با همان موهای طلایی و کوتاه . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 شروع شد . هر جا که می رفت ، بدون این که بفهمد ، تعقیبش می‌کردم؛ در کوچه و خیابان . اما چیز زیادی دستگیرم نمی شد . هر بار با تعدادی جوان در محله‌های مهاجرنشین ملاقات می‌کرد . جوان هایی با شمایلی مسلمان نما ، که هیچ کدام شان آن دوست مسلمان نبودند . راستی ! آن ها هم خواهر داشتند ؟و چقدر سارای بیچاره ، در این دنیا بود .با این همه تعقیب ، چیزی سر در نمی آوردم . فقط ملاقات‌های فوری با مردانی با ظاهر مسلمان . چند دقیقه صحبت با افرادی دشداشه پوش . مدتی خیابان گردی ، و ورود به ساختمان های مهاجرنشین ، که من حتی جرأت نزدیک شدن به آن ها را هم نداشتم . گاهی ساعت ها کنج دیوار ،زیر آسمان منتظر می ماندم ، اما جز عطر تند ادویه های عربی ، چیزی مشام کنجکاوم را سیراب نمی کرد . پس کجا بود این دزد اعظم ، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران حفظ می کردم ، محض محاکمه؟! آخرین تعقیب و گریز من و دانیال ، منتهی شد به گم کردنش در پس کوچه های بازگشت به خانه ، باتنی خسته و دست از پا درازتر . مقابل در چوبی و قهوه ای رنگ آپارتمان ایستادم. «شماره ۶ » با درخششی خاص بر پیشانی در کوبیده شده بود . گاهی فکر میکردم شاید نحوست این شماره ، خانه مان را کلبه ی شیطان کرده است و ما بی خبریم . کلید را در قفل چرخاندم و بازش کردم . یک قدم به داخل کشیدم و در را آرام پشت سرم بستم . اوایل شب بود و نور کم جانی در ملودی شاعرانه ای از سکوت ، بی رمقی تزریق می کرد. عطر چای مادر حالم را به هم می ریخت.هیچ وقت نمی فهمید که از چای متنفرم ! چینی به بینی ام انداختم و برای درآوردن کفش ها خم شدم. هنوز کفش هایم را به سبک خانواده‌های ایرانی از پا در نیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیال مسلمان به وجودم حمله ور شد . ادامه دارد... نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لحظه ی تحویل سال دعای فرج یادتون نره ، خیلی دعاها توی این لحظه مستجاب میشه. شاید امسال سال ظهور آقا صاحب الزمان (عج) باشه ...💚