💢💢
💠رسالت شخصی
✅برای کشف رسالت شخصی باید خودت رو دقیق تر و کامل تر بشناسی👌
👈کسی که موفق به خودشناسی بشه به بزرگترین موفقیت رسیده 😍
💗#خودشناسی یکی از بزرگترین شناخت هاست.
💖اینکه بدونی تو یک انسان هستی و برترین مخلوق با بالاترین توانایی ها و خدا همه عالم رو برای تو خلق کرده و ...
✅باید از توانایی ها و استعدادهایی که خدا بهت داده آگاه بشی و کشفشون کنی
استعداد های تو مثل معدن طلا هستن که باید کشف بشن.😍
👈و آگاهی از ابعاد مختلف وجودی و شناخت جسم و ذهن و روح خودت همه در پیدا کردن رسالت تو تاثیرگذار هستن.
پس اول بکوش در خودآگاهی👌😉
#رسالت_شخصی
#هدف
#خودآگاهی
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_7
دانیال به مرور عجیب شد . کم حرف میزد ، نمی خندید ، جدی و سخت برخورد میکرد . در مقابل دیوانگیهای پدر ، هیچ عکس العملی نشان نمی داد . زود میرفت ، دیر می آمد .توجهی به مادر نداشت ، من هم برایش غریبه تر از هر غریبه ای به نظر می آمدم . نگرانی ، داشت کلافه ام میکرد . چه اتفاقی افتاده بود ؟ چه چیزی دانیال ، برادری که الهه میخواندمش را هر روز سنگ تر از روز قبل ، تحویلم می داد ؟ چند مرتبه برای حرف زدن به سراغش رفتم ، اما هر بار با سردی از اتاقش بیرونم کرد.
چند بار مادر به سراغش رفت ، اما رفتاری به مراتب بدتر ، از خود نشان داد .
سرگردان مبهوت مانده بودیم ؛من و مادر .
دیگر نمی خواستیم تنها تهماندهی امید به زندگی را هم از دست بدهیم .
اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم . دانیال روز به روز بدتر شد .
بد اخلاق ، کم حرف ، بی منطق . اجازه نمیداد ، دستش را بگیرم ، مانند دیوانه ها فریاد می کشید که تو نامحرمی !
و من مانده بودم حیران، از مرز هایی بی معنی ، که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی هستی ام میگذاشت.
بیچاره مادری که هاج و واج می ماند با دهانی باز ، وقتی هم تیمی اش از احکام جدید می گفت . باز هم ذهنم غِر غِره می کرد که این خدا چقدر بد است .
دانیال با هر بار بیرون رفتن ، منجمد و خشن تر می شد ، و این تغییر در چهره زیبایش ، به راحتی هویدا بود .
حالا دیگر این مرد با آن ریش های بلند و موها و سیبیل های تراشیده ، نه شبیه دانیال من بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت .
لحظه های بی دریغ تنهایی ام خرج می شد برای تنفری بی نهایت از پسری مسلمان ، که برادرم را به غارت برد ، و من دانه دانه کینه می کاشتم تا روزی انتقام درو کنم .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_8
انگار هیچ گاه ، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت ؛ منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظهای سازِ دنیا ، بابِ دلم کوک شود .
بیچاره خانه مان که از وقتی ما را به خود دید ، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشتیم .
روزهایمان خاکستری بود ، اما دیگر ، رنگش به سیاهی کلاغ های ولگرد می زد .
رفتارهای دانیال علامتی بزرگ از سئوال را برایم ایجاد میکردند . این دین و خدا چه چیزی از زندگی ما میخواهند ؟
مگر انسان کم بود ، که خدا اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکند ؟
مادر یک مسلمان ترسو ، پدر یک مسلمان سازمان زده ، و حالا تنها برادرم ، مسلمانی مذهبی که از هُول حلیم ، توی دیگ فرو رفته بود .
کمتر از گذشته با دانیال روبه رو میشدم ، اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم . چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود و برخوردهای عجیب ترش ، کنجکاوی ام را بیش تر میکرد . ولی در این بین ، چیزی که مانند خوره ذهنم را می جوید ، اختلاف عقاید و کشمکش هایش با مادر مسلمانم بود .
هر دو مسلمان ، با این همه اختلاف ؟ پس مسلمان ها دو دسته اند : ترسو هایش مانند مادر ، مهربان و قابل ترحمند ؛ جسور هایش می شوند دانیال .
دانیالی که نمی دانستم کیست ،بد است یا خوب ؟
پدرم از کدام گروه بود ؟ او فقط یک مجاهد خلقی مست بود ؛ همین !
طاقتم تمام شده بود ؛ باید سر در می آوردم ، از راهزنی که آرامش اندکم را با خود برد . باید آن پسر مسلمان را پیدا می کردم و دروازه های زندگی مان را به رویش می بستم .
دلم فقط برادرم را می خواست . دانیال زیبای خودم ، بدون ریش ، با همان موهای طلایی و کوتاه .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_9
شروع شد . هر جا که می رفت ، بدون این که بفهمد ، تعقیبش میکردم؛ در کوچه و خیابان . اما چیز زیادی دستگیرم نمی شد .
هر بار با تعدادی جوان در محلههای مهاجرنشین ملاقات میکرد . جوان هایی با شمایلی مسلمان نما ، که هیچ کدام شان آن دوست مسلمان نبودند .
راستی ! آن ها هم خواهر داشتند ؟و چقدر سارای بیچاره ، در این دنیا بود .با این همه تعقیب ، چیزی سر در نمی آوردم .
فقط ملاقاتهای فوری با مردانی با ظاهر مسلمان . چند دقیقه صحبت با افرادی دشداشه پوش .
مدتی خیابان گردی ، و ورود به ساختمان های مهاجرنشین ، که من حتی جرأت نزدیک شدن به آن ها را هم نداشتم . گاهی ساعت ها کنج دیوار ،زیر آسمان منتظر می ماندم ، اما جز عطر تند ادویه های عربی ، چیزی مشام کنجکاوم را سیراب نمی کرد .
پس کجا بود این دزد اعظم ، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران حفظ می کردم ، محض محاکمه؟!
آخرین تعقیب و گریز من و دانیال ، منتهی شد به گم کردنش در پس کوچه های بازگشت به خانه ، باتنی خسته و دست از پا درازتر .
مقابل در چوبی و قهوه ای رنگ آپارتمان ایستادم. «شماره ۶ » با درخششی خاص بر پیشانی در کوبیده شده بود .
گاهی فکر میکردم شاید نحوست این شماره ، خانه مان را کلبه ی شیطان کرده است و ما بی خبریم .
کلید را در قفل چرخاندم و بازش کردم . یک قدم به داخل کشیدم و در را آرام پشت سرم بستم .
اوایل شب بود و نور کم جانی در ملودی شاعرانه ای از سکوت ، بی رمقی تزریق می کرد.
عطر چای مادر حالم را به هم می ریخت.هیچ وقت نمی فهمید که از چای متنفرم !
چینی به بینی ام انداختم و برای درآوردن کفش ها خم شدم.
هنوز کفش هایم را به سبک خانوادههای ایرانی از پا در نیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیال مسلمان به وجودم حمله ور شد .
ادامه دارد...
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
لحظه ی تحویل سال دعای فرج یادتون نره ، خیلی دعاها توی این لحظه مستجاب میشه.
شاید امسال سال ظهور آقا صاحب الزمان (عج) باشه ...💚
#لحظه_طلایی
#عید_نوروز
#امام_زمان
#نوروز