eitaa logo
مثل مصطفی
7.3هزار دنبال‌کننده
110 عکس
92 ویدیو
1 فایل
سید ابراهیم به روایت خانواده کپی مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است . ارتباط با ادمین: @meslle_mostafa
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند وقت پیش برای خودم و فاطمه دوتا چادر سفارش دادم برامون بدوزن . چادرها آماده شد . با دوست عزیزی که زحمت دوختش رو کشیده بودن داشتم هماهنگ میکردم که اگه ممکنه چادر ها رو به دستم برسونن ؛ خودم شرایط تحویل گرفتنش رو نداشتم. ایشون قبول کردن و گفتن اسنپ میگیرن و برامون میفرستن .شب چهارشنبه سوری بود ؛ بعد از چند دقیقه تماس گرفتن که هر چقدر تلاش کردم هیچ راننده ای درخواستم رو قبول نمیکنه ، اگه امکانش هست اسنپ رو شما بگیرین . درخواست اسنپ دادم هیچ راننده ای قبول نکرد . دوباره هم اسنپ و هم تپسی رو همزمان گرفتم . بعد از ۲۰ دقیقه اسنپ پیدا شد . تماس گرفتم : ببخشید آقا میخواستم یک بسته ای رو به دستم برسونید . راننده قبول نکرد و سفر رو لغو کردم . و مجدد هم درخواست اسنپ و تپسی ... دیر وقت شده بود و من هم خیلی عجله داشتم . بعد از چند دقیقه در ناامیدی تمام راننده ای قبول کرد . تماس گرفتم : ببخشید آقا امکانش هست بسته ای رو به دستم برسونید ؟ بعد از چند دقیقه مکث گفتند: داخل بستتون چیه ؟ گفتم :لباس. ایشون قبول کردند . نگرانی بعدی این بود که خودم خونه نبودم و مونده بودم چطوری بهشون بگم بسته رو به نگهبانی تحویل بدن . چون معمولا کسی قبول نمیکنه و باید کسی باشه که بسته رو تحویل بگیره . راننده رسید و تماس گرفت : ببخشید خانم من رسیدم . گفتم اگه امکانش هست بسته رو به نگهبانی تحویل بدید . گفتند: همون آقایی که داخل ساختمون نشستند؟ گفتم بله ، بهشون بگین که بسته برای ...۱۱_۱۸. دیدم اون آقا ادامه داد . ۱۸_۱۱_۵ خیلی تعجب کردم اما اصلا توجه نکردم و دوباره تکرار کردم بفرمایید بسته برای ... دوباره گفتند: خانم من این شماره رو از دیشب حفظم ۵_۱۱_۱۸ ساکت و مبهوت مونده بودم . _ببخشید خانم تو بسته چادره؟ دوتا چادر ؟ +بله _شما تو خانوادتون شهید دارین ؟ شهید گمنام ؟ +شهید داریم ولی گمنام نه. راننده با حس و حال عجیبی گفت : من دیشب خواب دیدم ،خواب دیدم شهیدتون بهم دوتا چادر داد و گفت : اینارو تحویل نگهبانی بده . بگو برای ۵_۱۱_۱۸ من از دیشب این شماره رو حفظم . شهید شما دیشب منو تا اینجا آورد که چادرها رو به شما برسونم . نمیدونم حکمتش چیه...🌿🤍 ۱۴۰۲/۱۲/۲۲ @mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ خدایا از تو ممنونم بی‌اندازه که در دل ما محبت سید علی‌خامنه‌ای را انداختی تا بیاموزد درس ایستادگی را . فرازی از وصیت نامه شهید صدرزاده @mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند روز پیش به دعوت گروهی از دوستان( خانواده ما همراه پدرو مادر آقا مصطفی )دعوت شدیم به سفر مشهد. بندگان خدا ازدو ماه قبل بلیط های رفت و برگشت و محل اسکان رو هماهنگ کرده بودند. بلیط رفت ما ساعت ۸ صبح بود وما از ساعت ۶:۳۰فرودگاه بودیم . به محض ورود با تاخیر یک ساعته پرواز روبرو شدیم. بعد از یک ساعت اعلام کردند برای گرفتن کارت پرواز مراجعه کنیم،طبق روال بعد از گرفتن کارت پرواز،برای سوارشدن باید وارد سالن دیگه ای میشدیم به محض ورود به سالن با جمله( پرواز باطل شد) رو برو شدیم. در همین حین خواهر بزرگواری که زحمت هماهنگی را به عهده داشتن با نگرانی و اضطراب تماس گرفتند :خانم صدرزاده شرمنده شدیم شما تا فرودگاه رفتید و..... خیلی ناراحت بودند و خیلی سعی و تلاش کردند همان روز بلیط بگیرند اما نشد و با زحمت زیاد برای فردا آن روز بلیط گرفتند.ما هم به خانه برگشتیم. وقتی به مشهد رسیدیم،تماس گرفتم که تشکر کنم ؛ گفتند :من دیشب خواب آقا مصطفی رو دیدم؛ گفتند از کنسل شدن بلیط و رفتن شما و حاج آقا وحاج خانم به فرودگاه و برگشت شما خیلی شرمنده شدم تا شب ناراحت بودم هر چه همسرم میگفتند خب پیش میاد دست شما نبود ،حتما خیر بوده،اما من آروم نمیشدم. شب وقتی خوابیدم خودم رو توی فرودگاه میدیم .گروهی که پروازشون کنسل شده بود جمع شده بودند و صحبت میکردن . توی اون جمع دیدم حاج آقا و حاج خانم جلو ایستادن شما و آقا مصطفی با بچه ها هم پشت سرشون. من هم شرمنده و نگران از این اتفاق گوشه ای ایستاده بودم . یک دفعه آقا مصطفی اومدن نزدیک و گفتن چرا نگرانید ،خواستم صحبت کنم گفتند به شما ربطی نداره ما خودمون این کارها رو انجام میدیم . بعد تکرار کردن دست خودمونه ما خودمون اینها رو مدیریت میکنیم . این خانم میگفتند وقتی از خواب بیدار شدم انقدر خوشحال بودم که خودشون مدیریت میکنند و خیالم راحت راحت شده بود. ۱۴۰۲/۱۲/۲۴ ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیا ءعند ربهم یرزقون @mesle_mostafa
این روزها جای خالیت را نه تنها ما، بلکه کودکان فلسطینی هم احساس می کنند، دیگر کسی نیست که وقتی دلم تنگ شد به او زنگ بزنم و سراسیمه خود را به من برساند؛ حتی از سوریه؛ دیگر گویا کسی نیست که این صهیونیست ها از ترسش دست به هرکاری نزنند، آه آه آه فکر کنم آقا هم این روزها جای خالی شما را بیشتر احساس می کند و دلتنگ شماست @mesle_mostafa
یه روز به آقا مصطفی گفتم اگه جنگ سوریه تموم بشه اونوقت درست مونده میخواهی چی کار کنی ؟ بهم نگاه کرد گفت خیالت رو راحت کنم . هرجای دنیا هر مظلومی نیاز به کمک داشته باشه من میرم . فرقی نمیکنه سوریه ،یمن،فلسطین.... آقا مصطفی میبینی عزیزم فلسطین .......😭😭😭😭😭😭😭 تو که نمی تونستی تحمل کنی زن سوری با بچه هاش توی میدون شهر بی پناه باشه الان فلسطین ..... ما را به سخت جانی خود این گمان نبود😭😭😭😭 @mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ۱.اتاق رو آتیش میزنم! برادرش مرتضی که به دنیا اومد ، مصطفی سه سال و نیمش بود. بچه توی بغلم بود و میخواستم حمامش کنم . مصطفی اومد و به زبون بچگونه گفت که می خواد برادرش رو بشوره . گفتم :نمیشه مامان . از حمام که اومدم بیرون ، یکهو پای مرتضی رو گرفت و کشید . با ناراحتی گفتم : چرا این کار رو کردی ؟ عصبانی شد و گفت : حالا که به من ندادی ، منم اتاقو آتیش میزنم ! به روی خودم نیاوردم . پیش خودم فکر کردم از سر بچگی یک حرفی زده . لباس مرتضی رو تنش کردم و خواستم از پله بیام پایین که متوجه شدم دود که از آشپزخونه می زنه بیرون ! وقتی رسیدم دیدم فرش آشپز خونه رو آتیش زده ! خودش هم با اون قدو قواره یک پتو گرفته بود دستش که اگه زیاد شد پتو رو بندازه روی آتیش . دیگه حساب کاراش دستم اومد . مصطفی ۵ محرم مصادف با ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ توی شوشتر به دنیا اومد. خودم سید طباطبایی هستم و همسرم هم از سمت مادرش سیادت داشت . مصطفی سومین بچمون بود . نه ماهه که بود از شوشتر به اهواز رفتیم . خونه ی اهوازمون طبقه ی دوم بود و من هیچ وقت خیالم از این بابت راحت نبود. مصطفی از خواهر و برادرش شیطنت بیشتری داشت ، اگه بعضی وقتها در باز می موند مطمئن بودم حتما بلایی سرش میاد . یک بار که اتفاقا در باز مونده بود ، برای اینکه بهش نرسم و نگیرمش چهارده پله رو یکی کرد و پرت شد توی کوچه . چهار پنج ساله بود که خودش رو از پنجره طبقه دوم آویزون کرد و هر طور که بود پرید توی کوچه ؛ عابرهای کوچه همه مونده بودن که چطور بااین سن و سال و جثه اینکار رو کرده. از دیوار صاف بالا می رفت و تفریحش این بود که باهم سن و سالاش مسابقه بذاره که کی میتونه از درخت بالا بره . یکر روز همه باهم سوار ماشین شدیم و برای دیدن اقوام به شوشتر رفتیم . توی ماشین با خواهر برادرش سر اینکه کی کنار پنجره بشینه کَل کَل کردند . مصطفی هم عصبانی شد و گفت : همین جا نگه دارین من میخوام پیاده بشم . باباش گفت پیاده بشی کجا میری ؟ گفت میرم خونه عمه . من و باباش نگاهی به هم کردیم ،گفت بذار روشو کم کنم . نگه داشت ، مصطفی هم سریع پیاده شد . به باباش گفتم الان بره چیکار کنیم . باباش گفت بلد نیست مطمئن باش . بعد از چند دقیقه دور زدیم اما هرچقدر گشتیم مصطفی نبود . خیلی نگران شده بودم . تصمیم گرفتیم بریم خونه خواهر همسرم . اونها هم خونه نبودند . جلوی در قدم میزدم و حرص میخوردم . سرم گیج می رفت. داشتم میگفتم : ((ما میخواستیم روی مصطفی رو کم کنیم مصطفی روی مارو کم کرد. )) که دیدم مصطفی از بالای دیوار گفت : حالا دیدید ! من که گفتم میرم . باباش با تندی گفت : چطور اومدی که زود تر از مارسیدی و رفتی بالای دیوار . گفت شما که رفتین . یک موتوری اومد بهش گفتم : آفا ببخشیر شما اوستا احمد مکانیک رو میشناسید ؟ گفت آره . گفتم منو میبری خونشون ؟ اونم قبول کرد . هر چقدر بزرگ تر میشد شیطنتش بیشتر میشد . یک روز انقدر اذیت شدم . که بردمش پیش روانشناس ، بعد از یک ساعتی که با مصطفی حرف زد . بهم گفت: مصطفی یک مشکل داره اونم اینه که روح بزرگش توی جسم کوچیکش نمی گنجه بخاطر همین فوران میکنه. اذیتش نکنید و بهش نگین که باید تورو پیش دکتر ببرم . بعد ها که بزرگتر شد همه شیطنت هاش رو یاد آوری می کرد و میگفت: ((مامان ببخشید خیلی اذیتت کردم .)) @mesle_mostafa
آخرین باری که با هم رفتیم پابوس امام رضا(علیه السلام) آقا محمد علی ۳۵ روزه بود خانواده شهید صابری آمدن شهریار منزل ما آقا مصطفی فقط احساس کردن مادر(ما به مادر شهید صابری میگیم مادر)سرحال نیستند . پیشنهاد دادن بریم شمال دو ماشینی رفتیم، توی مسیر ماشین ما خراب شد ،وقتی بردیم تعمیرگاه گفت ۲۴ ساعته تحویل میده فردا وقتی رفتیم،تعمیرکار گفت کارش تموم نشده. آقا مصطفی کنار خیابون زیر انداز پهن کرد توپ خرید با بچه ها توپ بازی کرد که بچه ها خیلی اذیت نشن . برای ناهار هم یه غذای محلی خرید.بعد ناهار پدر و مادر شهید صابری چون برنامه داشتند برگشتند قم .فکر کنم ساعت ۱۰ یا ۱۱ شب ماشین تحویل گرفتیم (حدود ۱۲ ساعت کنار خیابون با دوتا بچه نشستیم ) بعد از تحویل گرفتن ماشین آقا مصطفی گفت ما که انقدر خرج ماشین کردیم ،میای بریم مشهد؟ گفتم خسته ای،گفت نه. گفتم من فقط برای یه روز برای بچه ها لباس آوردم ،گفت: یه روزه بریم برگردیم . @mesle_mostafa
9.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥صحبتهای زیبای شهید مصطفی صدرزاده را ببینید و بشنوید و حظ ببرید. 🌹واقعا که برای شهید شدن ،باید شهیدانه زندگی کرد. @mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هر سال صبح عید فطر موقع دادن زکات فطریه که میشد ما که بیشتر مصرف نون داشتیم ولی آقا مصطفی برنج حساب میکردند و برای هر کیلو برنج مبلغی که اعلام میکردند رو حساب نمیکردن همون مبلغی که خودشون برنج میفروختن حساب میکردن برنج ایرانی درجه یک میگفتم خب وقتی مبلغی رو اعلام میکنند میگفت من همان مبلغ که برنج خوب میفروشم حساب می‌کنم بعد هم با یه حالت ذوقی میگفت بده سه کیلو برنجی که میخواهی بدی برنج خوب درجه یک ایرانی بدی؟ باور کن کلی دعات میکنند 😊 @mesle_mostafa