┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چند وقت پیش برای خودم و فاطمه دوتا چادر سفارش دادم برامون بدوزن .
چادرها آماده شد .
با دوست عزیزی که زحمت دوختش رو کشیده بودن داشتم هماهنگ میکردم که اگه ممکنه چادر ها رو به دستم برسونن ؛ خودم شرایط تحویل گرفتنش رو نداشتم.
ایشون قبول کردن و گفتن اسنپ میگیرن و برامون میفرستن .شب چهارشنبه سوری بود ؛ بعد از چند دقیقه تماس گرفتن که هر چقدر تلاش کردم هیچ راننده ای درخواستم رو قبول نمیکنه ، اگه امکانش هست اسنپ رو شما بگیرین .
درخواست اسنپ دادم هیچ راننده ای قبول نکرد .
دوباره هم اسنپ و هم تپسی رو همزمان گرفتم .
بعد از ۲۰ دقیقه اسنپ پیدا شد .
تماس گرفتم : ببخشید آقا میخواستم
یک بسته ای رو به دستم برسونید .
راننده قبول نکرد و سفر رو لغو کردم .
و مجدد هم درخواست اسنپ و تپسی ...
دیر وقت شده بود و من هم خیلی عجله داشتم .
بعد از چند دقیقه در ناامیدی تمام راننده ای قبول کرد .
تماس گرفتم : ببخشید آقا امکانش هست بسته ای رو به دستم برسونید ؟
بعد از چند دقیقه مکث گفتند: داخل بستتون چیه ؟
گفتم :لباس.
ایشون قبول کردند .
نگرانی بعدی این بود که خودم خونه نبودم و مونده بودم چطوری بهشون بگم بسته رو به نگهبانی تحویل بدن .
چون معمولا کسی قبول نمیکنه و باید کسی باشه که بسته رو تحویل بگیره .
راننده رسید و تماس گرفت : ببخشید خانم من رسیدم .
گفتم اگه امکانش هست بسته رو به نگهبانی تحویل بدید .
گفتند: همون آقایی که داخل ساختمون نشستند؟
گفتم بله ، بهشون بگین که بسته برای ...۱۱_۱۸.
دیدم اون آقا ادامه داد .
۱۸_۱۱_۵
خیلی تعجب کردم اما اصلا توجه نکردم و دوباره تکرار کردم بفرمایید بسته برای ...
دوباره گفتند: خانم من این شماره رو از دیشب حفظم ۵_۱۱_۱۸
ساکت و مبهوت مونده بودم .
_ببخشید خانم تو بسته چادره؟
دوتا چادر ؟
+بله
_شما تو خانوادتون شهید دارین ؟
شهید گمنام ؟
+شهید داریم ولی گمنام نه.
راننده با حس و حال عجیبی گفت :
من دیشب خواب دیدم ،خواب دیدم شهیدتون بهم دوتا چادر داد و گفت :
اینارو تحویل نگهبانی بده .
بگو برای ۵_۱۱_۱۸
من از دیشب این شماره رو حفظم .
شهید شما دیشب منو تا اینجا آورد که چادرها رو به شما برسونم .
نمیدونم حکمتش چیه...🌿🤍
۱۴۰۲/۱۲/۲۲
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
خدایا از تو ممنونم بیاندازه که در دل ما محبت سید علیخامنهای را انداختی تا بیاموزد درس ایستادگی را .
فرازی از وصیت نامه شهید صدرزاده
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چند روز پیش به دعوت گروهی از دوستان( خانواده ما همراه پدرو مادر آقا مصطفی )دعوت شدیم به سفر مشهد.
بندگان خدا ازدو ماه قبل بلیط های رفت و برگشت و محل اسکان رو هماهنگ کرده بودند.
بلیط رفت ما ساعت ۸ صبح بود وما از ساعت ۶:۳۰فرودگاه بودیم .
به محض ورود با تاخیر یک ساعته پرواز روبرو شدیم.
بعد از یک ساعت اعلام کردند برای گرفتن کارت پرواز مراجعه کنیم،طبق روال بعد از گرفتن کارت پرواز،برای سوارشدن باید وارد سالن دیگه ای میشدیم
به محض ورود به سالن
با جمله( پرواز باطل شد) رو برو شدیم.
در همین حین خواهر بزرگواری که زحمت هماهنگی را به عهده داشتن با نگرانی و اضطراب تماس گرفتند :خانم صدرزاده شرمنده شدیم شما تا فرودگاه رفتید و.....
خیلی ناراحت بودند و خیلی سعی و تلاش کردند همان روز بلیط بگیرند اما نشد
و با زحمت زیاد برای فردا آن روز بلیط گرفتند.ما هم به خانه برگشتیم.
وقتی به مشهد رسیدیم،تماس گرفتم که تشکر کنم ؛
گفتند :من دیشب خواب آقا مصطفی رو دیدم؛
گفتند از کنسل شدن بلیط و رفتن شما و حاج آقا وحاج خانم به فرودگاه و برگشت شما خیلی شرمنده شدم تا شب ناراحت بودم هر چه همسرم میگفتند خب پیش میاد دست شما نبود ،حتما خیر بوده،اما من آروم نمیشدم.
شب وقتی خوابیدم
خودم رو توی فرودگاه میدیم .گروهی که پروازشون کنسل شده بود جمع شده بودند و صحبت میکردن .
توی اون جمع دیدم حاج آقا و حاج خانم جلو ایستادن
شما و آقا مصطفی با بچه ها هم پشت سرشون.
من هم شرمنده و نگران از این اتفاق گوشه ای ایستاده بودم .
یک دفعه آقا مصطفی اومدن نزدیک و گفتن چرا نگرانید ،خواستم صحبت کنم گفتند به شما ربطی نداره ما خودمون این کارها رو انجام میدیم .
بعد تکرار کردن دست خودمونه ما خودمون اینها رو مدیریت میکنیم .
این خانم میگفتند وقتی از خواب بیدار شدم انقدر خوشحال بودم که خودشون مدیریت میکنند و خیالم راحت راحت شده بود.
۱۴۰۲/۱۲/۲۴
ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیا ءعند ربهم یرزقون
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
این روزها جای خالیت را نه تنها ما، بلکه کودکان فلسطینی هم احساس می کنند، دیگر کسی نیست که وقتی دلم تنگ شد به او زنگ بزنم و سراسیمه خود را به من برساند؛ حتی از سوریه؛
دیگر گویا کسی نیست که این صهیونیست ها از ترسش دست به هرکاری نزنند، آه آه آه
فکر کنم آقا هم این روزها جای خالی شما را بیشتر احساس می کند و دلتنگ شماست
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
یه روز به آقا مصطفی گفتم اگه جنگ سوریه تموم بشه اونوقت درست مونده
میخواهی چی کار کنی ؟
بهم نگاه کرد گفت خیالت رو راحت کنم .
هرجای دنیا هر مظلومی نیاز به کمک داشته باشه من میرم .
فرقی نمیکنه سوریه ،یمن،فلسطین....
آقا مصطفی میبینی عزیزم
فلسطین .......😭😭😭😭😭😭😭
تو که نمی تونستی تحمل کنی زن سوری با بچه هاش توی میدون شهر بی پناه باشه
الان فلسطین .....
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود😭😭😭😭#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
۱.اتاق رو آتیش میزنم!
برادرش مرتضی که به دنیا اومد ، مصطفی سه سال و نیمش بود. بچه توی بغلم بود و میخواستم حمامش کنم . مصطفی اومد و به زبون بچگونه گفت که می خواد برادرش رو بشوره . گفتم :نمیشه مامان .
از حمام که اومدم بیرون ، یکهو پای مرتضی رو گرفت و کشید .
با ناراحتی گفتم :
چرا این کار رو کردی ؟
عصبانی شد و گفت :
حالا که به من ندادی ، منم اتاقو آتیش میزنم !
به روی خودم نیاوردم . پیش خودم فکر کردم از سر بچگی یک حرفی زده .
لباس مرتضی رو تنش کردم و خواستم از پله بیام پایین که متوجه شدم دود که از آشپزخونه می زنه بیرون !
وقتی رسیدم دیدم فرش آشپز خونه رو آتیش زده ! خودش هم با اون قدو قواره یک پتو گرفته بود دستش که اگه زیاد شد پتو رو بندازه روی آتیش .
دیگه حساب کاراش دستم اومد .
مصطفی ۵ محرم مصادف با ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ توی شوشتر به دنیا اومد. خودم سید طباطبایی هستم و همسرم هم از سمت مادرش سیادت داشت . مصطفی سومین بچمون بود . نه ماهه که بود از شوشتر به اهواز رفتیم . خونه ی اهوازمون طبقه ی دوم بود و من هیچ وقت خیالم از این بابت راحت نبود. مصطفی از خواهر و برادرش شیطنت بیشتری داشت ، اگه بعضی وقتها در باز می موند مطمئن بودم حتما بلایی سرش میاد .
یک بار که اتفاقا در باز مونده بود ، برای اینکه بهش نرسم و نگیرمش چهارده پله رو یکی کرد و پرت شد توی کوچه .
چهار پنج ساله بود که خودش رو از پنجره طبقه دوم آویزون کرد و هر طور که بود پرید توی کوچه ؛ عابرهای کوچه همه مونده بودن که چطور بااین سن و سال و جثه اینکار رو کرده.
از دیوار صاف بالا می رفت و تفریحش این بود که باهم سن و سالاش مسابقه بذاره که کی میتونه از درخت بالا بره .
یکر روز همه باهم سوار ماشین شدیم و برای دیدن اقوام به شوشتر رفتیم .
توی ماشین با خواهر برادرش سر اینکه کی کنار پنجره بشینه کَل کَل کردند . مصطفی هم عصبانی شد و گفت : همین جا نگه دارین من میخوام پیاده بشم .
باباش گفت پیاده بشی کجا میری ؟
گفت میرم خونه عمه .
من و باباش نگاهی به هم کردیم ،گفت بذار روشو کم کنم .
نگه داشت ، مصطفی هم سریع پیاده شد .
به باباش گفتم الان بره چیکار کنیم .
باباش گفت بلد نیست مطمئن باش .
بعد از چند دقیقه دور زدیم اما هرچقدر گشتیم مصطفی نبود .
خیلی نگران شده بودم .
تصمیم گرفتیم بریم خونه خواهر همسرم .
اونها هم خونه نبودند .
جلوی در قدم میزدم و حرص میخوردم . سرم گیج می رفت.
داشتم میگفتم : ((ما میخواستیم روی مصطفی رو کم کنیم مصطفی روی مارو کم کرد. ))
که دیدم مصطفی از بالای دیوار گفت : حالا دیدید ! من که گفتم میرم .
باباش با تندی گفت : چطور اومدی که زود تر از مارسیدی و رفتی بالای دیوار .
گفت شما که رفتین . یک موتوری اومد بهش گفتم : آفا ببخشیر شما اوستا احمد مکانیک رو میشناسید ؟
گفت آره . گفتم منو میبری خونشون ؟
اونم قبول کرد .
هر چقدر بزرگ تر میشد شیطنتش بیشتر میشد .
یک روز انقدر اذیت شدم . که بردمش پیش روانشناس ، بعد از یک ساعتی که با مصطفی حرف زد .
بهم گفت: مصطفی یک مشکل داره اونم اینه که روح بزرگش توی جسم کوچیکش نمی گنجه بخاطر همین فوران میکنه.
اذیتش نکنید و بهش نگین که باید تورو پیش دکتر ببرم .
بعد ها که بزرگتر شد همه شیطنت هاش رو یاد آوری می کرد و میگفت: ((مامان ببخشید خیلی اذیتت کردم .))
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
#سرباز_روز_نهم
@mesle_mostafa
آخرین باری که با هم رفتیم پابوس امام رضا(علیه السلام)
آقا محمد علی ۳۵ روزه بود
خانواده شهید صابری آمدن شهریار منزل ما
آقا مصطفی فقط احساس کردن مادر(ما به مادر شهید صابری میگیم مادر)سرحال نیستند .
پیشنهاد دادن بریم شمال دو ماشینی
رفتیم، توی مسیر ماشین ما خراب شد ،وقتی بردیم تعمیرگاه گفت ۲۴ ساعته تحویل میده
فردا وقتی رفتیم،تعمیرکار گفت کارش تموم نشده.
آقا مصطفی کنار خیابون زیر انداز پهن کرد توپ خرید با بچه ها توپ بازی کرد که بچه ها خیلی اذیت نشن .
برای ناهار هم یه غذای محلی خرید.بعد ناهار پدر و مادر شهید صابری چون برنامه داشتند برگشتند قم .فکر کنم ساعت ۱۰ یا ۱۱ شب ماشین تحویل گرفتیم (حدود ۱۲ ساعت کنار خیابون با دوتا بچه نشستیم )
بعد از تحویل گرفتن ماشین
آقا مصطفی گفت ما که انقدر خرج ماشین کردیم ،میای بریم مشهد؟
گفتم خسته ای،گفت نه.
گفتم من فقط برای یه روز برای بچه ها لباس آوردم ،گفت: یه روزه بریم برگردیم .
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبتهای زیبای شهید مصطفی صدرزاده را ببینید و بشنوید و حظ ببرید.
🌹واقعا که برای شهید شدن ،باید شهیدانه زندگی کرد.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
هر سال صبح عید فطر موقع دادن زکات فطریه که میشد
ما که بیشتر مصرف نون داشتیم ولی آقا مصطفی برنج حساب میکردند
و برای هر کیلو برنج مبلغی که اعلام میکردند رو حساب نمیکردن
همون مبلغی که خودشون برنج میفروختن حساب میکردن
برنج ایرانی درجه یک
میگفتم خب وقتی مبلغی رو اعلام میکنند
میگفت من همان مبلغ که برنج خوب میفروشم
حساب میکنم
بعد هم با یه حالت ذوقی میگفت
بده سه کیلو برنجی که میخواهی بدی برنج خوب درجه یک ایرانی بدی؟
باور کن کلی دعات میکنند 😊
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
الحمدلله دیشب دل تمام مظلومین جهان شاد شد
الحمدلله دیشب آرزوی دیرین آقا مصطفی محقق شد
وقتهایی که سوریه از دور به مرز فلسطین نگاه میکرد و آرزو میکرد کاش میتونست کوچکترین کاری برای مظلومین فلسطین انجام بده.....
امشب بچه های فلسطین بعد از ۱۹۰ شب بدون ترس موشک خوابیدند
امشب دل خیلی ها شاد شد
امشب دل مظلومین جهان شاد شد
دل خانواده شهدا شاد شد
الحمدلله
الحمدلله
الحمدلله
ان شاءالله بزودی آرزوی دیرینه شهدا
نابودی کامل اسرائیل محقق شود .
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله اکبر از این اتصال به قرآن و امام زمان عج ، الله اکبر به این بصیرت، الله اکبر به این حکمت و نگاه بلند
این سخنرانی ۴۰ سال پیش امامون هست و اون کسی هم که کنارشون ایستاده، علمدارشان حاج قاسم عزیز هستند.
ببینید ۴۰ سال پیش با چه صراحت و قاطعیتی دارد این روزها را می بیند و بیان میکند.
فرازی از وصیت نامه شهید مصطفی صدرزاده
خدایا از تو ممنونم بی اندازه که در دل ما محبت سید علی خامنه ای را قرار دادی تا بیاموزد درس ایستادگی را درس اینکه یزیدهای دوران را بشناسیم وجلوی آنها سر خم نکنیم .
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳۱ فرودین سال ۱۳۹۴ عملیات بصرالحریر
مصادف با اول رجب
مجروحیت آقا مصطفی
شهادت حاج حسین بادپا
شهید مالامیری
شهید کجباف
شهید سید مصطفی موسوی
عملیاتی که آقا مصطفی کلی خاطره تلخ داشتند و تا مدتها از این عملیات و اتفاق های آن تعریف میکردن و گریه میکردند
صدای آقا مصطفی
توی اوج درد میگه
الحمدلله
الحمدلله
خدا رو شکر
هرچی دادیم برای خدا، کمه
الحمدلله علی کل حال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات آقا مصطفی از لحظه شهادت حاج حسین بادپا
چقدر آقا مصطفی حاج حسین بادپا رو دوست داشتند
و چقدر حاج حسین بادپا به آقا مصطفی علاقه داشتند
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
روز سوم فروردین مصادف بود با ایام فاطمیه ، عازم کرمان شدیم با چند خانواده دیگر از همرزمان آقا مصطفی .
در طول مسیر چون من حالم خوب نبود خیلی توقف میکردیم .تقریبا ساعت ۹ تا ۱۰ شب رسیدیم،مستقیم رفتیم بیت الزهرا کرمان (منزل حاج قاسم سلیمانی که حسینه درست کرده بودند و بیت الزهرا نامگذاری کرده بودند و هر سال ایام فاطمیه مراسم داشتند )وقتی وارد حسینیه شدیم مراسم تموم شده بود. با خانواده حاج قاسم سلام و علیک کردیم سفره شام پهن بود نشستیم سر سفره
یکباره حاج قاسم با لهجه زیبای کرمانی صدا کردند: خانم سید ابراهیم ،خانم سید ابراهیم .دست فاطمه خانم رو گرفتم رفتم نزدیک پرده ای که بین خانم ها و آقایون بود.حاج قاسم کنار آقا مصطفی ایستاده بودند.گفتند: خوبی دخترم؟
گفتم: الحمدلله
گفتند: ما سید ابراهیم خیلی دوست داریم، سید که شما رو اذیت نمیکنه؟
بعد هم رو کردند به آقا مصطفی گفتند این مدتی که کرمان هستیدکجا میمونید؟
آقا مصطفی چیزی نگفتند.
بعد حاج قاسم صدا زدند حاج حسین کجاست؟ (حاج حسین بادپا)
حاج حسین بادپا اومدند کنار حاج قاسم ایستادند سلام و علیک کردیم .
بعد حاج قاسم رو به حاج حسین گفتند: هوای سید ابراهیم داشته باش؛
حاج حسین با یه ذوقی آقا مصطفی رو بغل کردند و گفتن خیالت راحتی حاجی
چند روزی که کرمان بودیم،از بهترین و شیرین ترین روزهای عمرمون بود در کنار خانم بادپا استقامت رو یاد میگرفتم
وقتی آقا مصطفی و حاج حسین از شهادت میگفتند من فقط اشک میریختم
و خانم بادپا با اینکه دلش میگرفت اما محکم میگفتن چی بهتر از شهادت
و من متعجب بودم .
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چند روزی که کرمان بودیم
وقتی این شدت علاقه بین آقا مصطفی و حاج حسین بادپا رو میدیدم تعجب میکردم؛
چطور جنگ میتونه دو نفر از دو نسل،با اختلاف سنی زیاد از دو عالم متفاوت رو اینطور عاشق هم کنه .
با خانم بادپا و آقای بادپا میرفتیم میهمانی
توی مسیر کوهستانی
وقتی زمان اذان ظهر شد حاج حسین رو به آقا مصطفی، گفتن: بمونیم نماز بخونیم بعد بریم ؟
آقا مصطفی هم گفتن آره؛
من با تعجب نگاه میکردم وسط این جاده که حتی جای صافی هم نداره چطور روی سنگها نماز بخونیم ؟
آقا مصطفی نگاهی کرد متوجه تعجب من شدن
بعد با خنده گفت: اینجا که خوبه تیر و ترکشِ دشمن نیست
توی میدون جنگ وسط تیر و ترکشی که میترسیم الان تیکه تیکه بشیم
حاج حسین بدون پوتین
انگار توی خونه نشسته راحت نماز جماعت میخونه
بعد حاج حسین هم با لبخندی گفت :
افوض امری الی الله
(این تکه کلام حاج حسین بادپا بود )
کل مسیر آقا مصطفی با حاج حسین تحلیل مسائل روز،جبهه مقاومت و ..... داشتند
و من در کنار خانم بادپا از دوری و ترس شهادت آقا مصطفی میگفتم و اشک میریختم
در واقع کار خدا بود که من کمی از استقامت و بزرگی خانم بادپا یاد بگیرم
چطور ممکنه خانمی با این همه علاقه به همسرش
راهیش کنه برای رفتن
خودش به حاج قاسم بگه که اجازه بدید همسرم بره
این فقط یه عشق بود
عاشقی که نمی تونِ بی تابی همسرش رو ببینه
خودش اذیت میشه که همسرش به آرزوش برسه
کلاس خوبی بود برای من
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa۷
یک شب وقتی از بیت الزهرا
برگشتیم خونه
حاج حسین عادت داشت سریع تلویزیون رو روشن میکردند و فقط شبکه خبر .
زیر نویس شبکه خبر اعلام جنگ یمن رو میداد.
آقا مصطفی با دلهره و نگرانی نشست کنار حاج حسین ،گفت:حاجی چی میشه الان، چه کنیم ؟سوریه ؟یمن ؟
حاج حسین با آرامش خاصی گفت: هیچی چی میخواد بشه ....
نگران نباش
افوض امری الی الله
انقدر آرامش برای من قابل درک نبود.
بعد ها وقتی آقا مصطفی از حاج حسین تعریف میکرد،میگفت حاج حسین اوج توکل و اعتماد به خدا بود،
که این اعتماد به خدا باعث نترس بودن و شجاعتش بود .
موقع خداحافظی و برگشت ما از کرمان حاج حسین متوجه ناراحتی و نگرانی من شده بودن ،رو به من گفتن مامان محمد علی، نگران نباش سید ابراهیم فعلا نمیاد سوریه کنار شما هستن تا محمد علی به دنیا بیاد .
شب ۱۲ فرودین ۱۳۹۴ آقا مصطفی با ذوق اومد خونه .
گفت :حاج حسین صبح میرسه تهران
گفتم :با خانواده؟
گفت:نه میخواد بیاد که برن قم خونه شهید صابری و بعد غروب برن سوریه؛
نگرانی من هزار برابر شد ...
نکنه آقا مصطفی هم بره؟
وقتی آماده میشد بره فرودگاه از استرس
گفتم: منم میام؛
گفت:نه
گفتم: راستش میترسم تو هم بری!
با خنده ای بلند گفت:نه نگران نباش فعلا هستم .
صبحانه رو آماده کردم سفره رو چیدم
حاج حسین و آقا مصطفی اومدن صبحانه خوردن، بعد از یکی دو ساعت ؛
آقا مصطفی اومد تو اتاق گفت: حاج حسین میخواد بره؛
میخواد از شما خدا حافظی کنه .
اومدم جلوی در باز هم حاج حسین حرفهای خدا حافظی کرمان رو تکرار کردن.
(مامان محمد علی نگران نباش سید ابراهیم میمونه تا محمد علی به دنیا بیاد.)
من هم که میدونستم حاج حسین یکی از فرمانده های آقا مصطفاست ،خوشحال بودم اگه آقا مصطفی هم بخواد بره، حاج حسین اجازه نمیده.
آقا مصطفی و حاج حسین روز سیزده فرودین رفتند قم حاج حسین تاکید داشتن که حتما خدمت مادر و پدر شهید صابری برن.
و بعد هم غروب رفتن فرودگاه
آقا مصطفی بعد از بدرقه حاج حسین
وقتی برگشتن خونه خیلی ناراحت بودن که نتونستن برن سوریه
و این ناراحتی ، توی چهره همیشه شاداب آقا مصطفی مشخص بود .
آقا مصطفی نمی تونست تحمل کنه از این سفره پهن شده دور باشه .
روز ۲۱ فرودین سال ۹۴ مجدد رفت سوریه؛
من تو اوج نگرانی و استرس
دلگرم بودم به حرفهای حاج حسین
که حواسش به آقا مصطفی هست .
بعد ظهر روز ۳۱ فرودین با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم
شماره خانم بادپا بود!
جواب دادم ، با استرس گفتن :شما از سید ابراهیم خبر دارید ؟
گفتم :دیشب صحبت کردم خوب بودن.
گفتن:امروز خبر ندارید ؟
گفتم:نه
چطور!
با نگرانی گفت:از صبح دلشوره دارم نگرانم
هیچ خبری هم ندارم.
گفتم :چشم اگر خبری گرفتم اطلاع میدم شما هم اگه خبری گرفتید به من بگید؛
نگرانی خانم بادپا من رو نگران کرد.
به آقا مصطفی پیام دادم جواب نداد.
از نگرانی به همه دوستای آقا مصطفی پیام دادم ؛شاید یک نفر جواب بده.
بعد از چند ساعت نگرانی ؛
یکی از دوستانشون
جواب داد:سید خوبه بادمجون بمِ،آفت نداره؛
با اصرار من گفتن :فقط یکم مجروح شده .
الان زنگ میزنم باهاش صحبت کنید.
بعد از چند دقیقه آقا مصطفی پشت خط بود .بعد از احوال پرسی ،گفت :حاج حسین جاموند.
گفتم :چی ؟
جاموند یعنی چی؟
گفت:شهید شد پیکرش موند؛
نتونستیم بیاریمش.
من مونده بودم چی بگم
چهره خانم بادپا ،احسان ۷ ساله ،فاطمه ...
چی بگم؟
خانواده ش چه کنن؟
گفتم:شاید دروغه؟شایعه ست؟
آقا مصطفی با بغضی عجیب گفت :کاش دروغ بود .ولی خودم دیدم .
تکفیریا عکس گذاشتن توی سایت ها.
حاج حسین بادپا جانباز دفاع مقدس
شب اول رجب شهید جاوید الاثر مدافع حرم شدند....
ای شهدا از شما یاد کردیم
شما هم یاد ما باشید
دعاگوی ما باشید
ما در منجلاب دنیا گرفتاریم و محتاج دعای شما...
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای نذر آقا محمدعلی به روایت آقامصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
وقتی روز خواستگاری مطرح شد که من میخوام برم سرکار، اولین سوالی که پرسید؛چه کاری؟گفتم معلمی ؛
گفت:خوبه اتفاقا،شاید تنها کاری که هیچ مشکلی ندارم همسرم وارد این شغل بشه معلمیه.
بعد از چند سال وقتی فاطمه خانم خیلی کوچیک بود یه روز بهش گفتم :بهم پیشنهاد شده برم مدرسه.
با خوشحالی گفت حتما برو.
گفتم با بچه که نمی تونم برم.
گفت :نگران نباش،من کارم آزاده میتونم ساعت هام رو طوری تنظیم کنم،شما که نیستی پیش فاطمه میمونم،بعد که اومدی من میرم سرکار.
خیلی خوشحال شدم .
روزهایی که من مدرسه بودم وقتی بر می گشتم انقدر پدر دختری بازی کرده بودن،تمام خونه با اسباب بازی فرش شده بود.
گاهی من که می اومدم،با فاطمه میرفتن پارک که من بتونم به کارهام برسم.
خیلی از اوقات می نشست کنارم ،میگفت از مدرسه چه خبر منم از کلاس و مدرسه صحبت میکردم،از سوالات و مشکلات بچه ها براش تعریف میکردم.
یه روز داشتم از رفتار بچه ها و مشکلاتشون میگفتم.
گفت:میای معامله کنیم؟
_چه معامله ای ؟
گفت:اجر و ثواب این ساعت هایی که مدرسه ای، رو بده به من ،منم تمام اجر کار فرهنگی م رو میدم به شما؟
_۸سال در برابر ۲ سال؟
گفت دو سال نه،یه روز؛
نمیدونی این کاری که شما میکنی چه اجری داره ؟بچه ها تاثیر پذیری شون از معلم خیلی زیاده؛کاری که شما میکنی توی چند ساعت ،منه مربی باید چند سال کار کنم که این نتیجه رو بده.
با یه حساب سر انگشتی میبینی که من ضرر نمیکنم 😀
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
روز ۱۳ اردیبهشت بعد از خواندن خطبه ی عقد من رو رسوند جایی من که از ماشین پیاده شدم،گفت: الان اذانِ تا شما آماده بشید من میرم مسجد .
مادر آقا مصطفی گفت:کلی مهمون داریم همه منتظر شما هستن .
اصلا مهمون ها هیچی خانمت رو میذاری بری مسجد؟
با لبخندی گفت: مامان جان
مسجد که روز عقد و غیر عقد نداره
نماز جماعت که جشن و دامادی و....نداره .
من بعد نماز سریع میام دنبال شما
بعد ها تعریف میکرد که اون شب وقتی رفته بود مسجد خیلی ها بهش گفته بودن بابا شب عقد هم میای مسجد ؟
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
جمعه ۱۴ اردیبهشت فردای عقد صبح زود پیام داد میای بریم نماز جمعه؟
گفتم : چشم،آقا مصطفی اومد دنبالم؛
فکر میکردم با ماشین برادرش اومده. وقتی دیدم پیاده ست!گفتم با تاکسی میریم؟گفت :نه،هوای بهاری ،پیاده میریم.با تعجب نگاهش می کردم.
گفت: اذیت میشی ؟گفتم: یکم طولانیه
گفت :خوبه دیگه کلی با هم حرف میزنیم.از خونه ما تا محل برگزاری نماز جمعه حدودا ۴ کیلومتر بود.حرکت کردیم از مسیر خیابون درختی رفتیم دوطرف خیابون درخت بودشاخه های درختان در هم تنیده بودو حالت طاق مانند درست شده بود و جوی آبی که در دوطرف پای درخت ها جاری بود .
درختهایی با برگهای سبز روشن و صدای پرنده ها این مسیر رو فوق تصور زیبا کرده بود.
من هم برای اولین بار در کنار آقا مصطفی قدم میزدم و خیلی هم خجالت می کشیدم.آقا مصطفی دید که من حرفی نمیزنم شروع کرد،دیشب خوب بود مراسم نه؟مهمان ها خیلی زحمت کشیده بودن از شمال این همه راه اومده بودن.بعد گفت:شما حرفی نمیزنی؟
مونده بودم چی بگم!از سوالهای معمولی شروع کردم.چه رنگی دوست داری ؟
چه غذایی دوست داری؟
گفت:شاید آدم از رنگی بیشتر خوشش بیاد اما اینها ارزش دوست داشتن نداره.
آدمها هستن که دوستشون داریم .دوست داریم کنارشون باشیم باهاشون راه بریم.
در حال صحبت بودیم ، آشناها و همسایه هایی که با ماشین میرفتن سمت نماز جمعه اگر ماشین جا داشت توقف میکردن که سوار شید با هم میریم ،چرا پیاده ،مسیر طولانیه؟
اگر هم که جا نداشتن بوق میزدن.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa