eitaa logo
فرزندی مثل مصطفی
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
88 فایل
بسم رب الشهدا والصدیقین این کانال جهت باز نشر خاطرات شهید مصطفی صدرزاده راه اندازی شده است مستقیم زیر نظر خانواده محترم شهید صدرزاده اداره میشه #شهید_مصطفی_صدرزاده
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا🌹 خاطرات از کودکی تا شهادت شهید مصطفی صدرزاده آبان سال ۱۳۹۰ بود, من خدمت پدر بودم ،ساعت ۱۴ متوجه شدم که سردار و چندتا از نیروهایشان در انفجار موشکی شدند.😔 شب بود که طبق معمول همیشه زنگ زد واحوال پرسی کردیم ولی اون صدای شاد را نداشت،😔💕 وقتی بیشتر ازش جویای حال خودش و بچه ها شدم گفت ما خوییم نگران نباش . گفت: مامان دو تا از دوستام که یکی از آنها همسایه ما بود و شب بود به رسیدند😔🌹 خیلی بهم ریخته وناراحت بود .😔 من سریع بلیط گرفتم و برگشتم تهران، که در مراسم شرکت کنم.😔🌹 زمانی که در مراسم بودم جمعیت بسیار زیادی شرکت کرده بودند ومن دربین ها بودم که همه چادر مشکی به سر داشتند ، من کناری ایستاده بودم. به تنها چیزی که فکر می کردم به این دو شهید بود ،که یه دفع یه صدای به گوشم رسید. ❤️ که می گفت :مامان دعا کن که خداوند به من هم توفیق بده ومن را کنار دفن کنن...😔 من یه دفعه برق از پرید که مصطفی تو این چطور تونست من رو پیدا کنه و چنین دعای از من بخواد .😔 در اون لحظه داشتم به فکر می کردم و چیزی از احساسشون درک نمی کردم ولی الان که دارم فکرشون می کنم با تمام دارم درک می کنم .😭🌹 حتی کلمه روی می کند...😔🌹😭 دقیقا در تاریخ آبان ۹۴ یعنی بعد از چهار سال به رسید.😭 🌹 @meslemostafaa https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
بسم رب الشهدا🌹 خاطرات مادر شهید زمانی که به دنیا آمد،بعد از چند روز مشکل پیدا کرد 😔 .بیمارستان بستری شد. بیمارستان رفتم . در بخش نوزادان پشت در اتاق نشسته بود ،ازش پرسیدم: مصطفی بهتره؟ 😔🌹 گفت: الحمدلله خیلی بهتر شده، ولی من نگران بودم . مصطفی متوجه نگرانی من شد. گفت : مامان اینقدر که نگران هستی ؟🌹💕 کمی هم برای شدنش دعا کن .✅ بهش گفتم: نگران نباش ، قبل از اینکه شما به دنیا بیایی از خواستم که اگر قرار است نسلی از من بوجود آید ، که در غیر راهت باشد اصلا بوجود نیاید .👏🌹👏 این همیشگی ام بوده . بعد از چند دقیقه گفت: چه دعای اساسی کردی ، این دعای ریشه ای است ،خیلی .👏💕👏 🌹 @meslemostafaa https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
@meslemostafaa بسم رب الشهدا🌹 خاطره ایی 😭 شبی که متولد شد ،خیلی خوشحال بودم و مرتب خداروشکر می کردم ، محمد علی و مصطفی رو بهم داد . 💕🙏 اون شب داشتم که بمونم بیمارستان پیش مصطفی ، ولی راضی نمی شد می گفت مامان اذیت میشی ،🌹😔 داشت نمی خواست من اذیت بشم ،با اصرار زیاد 🌹 خیلی بود ،دوست داشتم تا صبح کنارش بشینم وبا هم بزنیم . 😔🌹😭 بهش گفتم چیزی نمی خوای کاری نداری ،فقط می گفت مامان اذیت میشی برو استراحت کن. با اصرار رفتم بخوابم ،بعد از مدتی دیدم رفت زیر پتو و خیلی می لرزه ، 😭 اهسته رفتم کنارش دیدم داره می کنه خیلی شدم ، 😭😔 گفتم شاید یاد دوستاش افتاده نخواستم خلوتشو بهم بزنم ، بعد از مدتی دوام نیاوردم ، رفتم به پرستار گفتم پرستارگفت، احتمالا درد داره .😔 خیلی اروم اومدم که مصطفی متوجه نشه، داشت ولی بخاطر اینکه من متوجه نشم بروز نداد .😭🌹😔 آخرش نفهمیدم اش از دوستان بوده یا راز نیازش بوده 😔 یادرد یا همه اینها باهم بود😔 فقط خدا میدونه که چرا اون شب آنقدر بیقرار بودهنوز من عذاب وجدان دارم که چرا معذبش کردم و من داشتم که چرا اصرار کردم که بمونم .😭 🌹 @meslemostafaa https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
بسم رب الشهدا🌹 بخشی از های 💕 شهید مصطفی صدرزاده در مورد 🌹 همیشه زندگی نامه را مطالعه می کرد،جوری که انگار باهاشون کرده باشد.👏🙏 درباره کامل تحقیق می کرد وشناخت داشت.🌹 مصطفی همیشه می گفت : از خدا بخواه نصیبم بشود .😔 من می گفتم : 💕 برای عاقبت به خیریت دعا می کنم. به شوخی می گفت مامان آخرشو برام بخواه یعنی ......🙏😭🙏 بهش می گفتم خیلی چیز از من میخواهی .....😔 واقعا سخته .............😭 با تمام کارشو و راهشو قبول داشتم و دارم.🙏😔🙏 واز اینکه منو قابل دونست که باشم سپاس گذارم، وهمیشه خداروشکر میکنم .😭🙏😭 امیدوارم در آن دنیا کند.🙏 🌹 @meslemostafaa https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
11.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشهدا🌹 خاطرات از کودکی تا شهادت شهید مصطفی صدرزاده آبان سال ۱۳۹۰ بود, من خدمت پدر بودم ،ساعت ۱۴ متوجه شدم که سردار و چندتا از نیروهایشان در انفجار موشکی شدند.😔 شب بود که طبق معمول همیشه زنگ زد واحوال پرسی کردیم ولی اون صدای شاد را نداشت،😔💕 وقتی بیشتر ازش جویای حال خودش و بچه ها شدم گفت ما خوییم نگران نباش . گفت: مامان دو تا از دوستام که یکی از آنها همسایه ما بود و شب بود به رسیدند😔🌹 خیلی بهم ریخته وناراحت بود .😔 من سریع بلیط گرفتم و برگشتم تهران، که در مراسم شرکت کنم.😔🌹 زمانی که در مراسم بودم جمعیت بسیار زیادی شرکت کرده بودند ومن دربین ها بودم که همه چادر مشکی به سر داشتند ، من کناری ایستاده بودم. به تنها چیزی که فکر می کردم به این دو شهید بود ،که یه دفع یه صدای به گوشم رسید. ❤️ که می گفت :مامان دعا کن که خداوند به من هم توفیق بده ومن را کنار دفن کنن...😔 من یه دفعه برق از پرید که مصطفی تو این چطور تونست من رو پیدا کنه و چنین دعای از من بخواد .😔 در اون لحظه داشتم به فکر می کردم و چیزی از احساسشون درک نمی کردم ولی الان که دارم فکرشون می کنم با تمام دارم درک می کنم .😭🌹 حتی کلمه روی می کند...😔🌹😭 دقیقا در تاریخ آبان ۹۴ یعنی بعد از چهار سال به رسید.😭 🌹 @meslemostafaa https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
بسم رب الشهدا🌹 بخش از خاطرات 💕 مصطفی و نذرش🙏 زمانی که را بنا کرد اصلا از نذرش اطلاعی نداشت. یک روز آمد خانه و با خوشحالی گفت: یک هئیت به اسم حضرت ( ع) زدم. 🙏 خیلی خوشحال شدم و در چشم هایم جمع شد. وقتی دید دارم گریه می کنم با تعجب علتش را پرسید؟😔 اشک هایم را پاک کردم و گفتم: آخه تو رو نذر عمویم عباس کردم ،🙏🌹 حالا خوشحالم که این کاروکردی . ازآنجا متوجه شدم که حسابی هوای مصطفي را دارند.🙏 برای مصطفي خیلی اتفاقهای می افتاد و همیشه ختم بخیر می شد.🌹 همیشه برایم عجیب بود که چقدر درمعرض خطر بوده و همیشه به خیر گذشته. کنجکاو حکمت خدا می شدم..... حالا خوب دلیلش را می فهمم. مصطفی را برای خاندان آل علی علیه السلام انتخاب کرده بود.🙏🌹 🌹 @meslemostafaa https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
بسم رب الشهدا🌹 بخش از خاطرات 💕 مصطفی و نذرش🙏 زمانی که را بنا کرد اصلا از نذرش اطلاعی نداشت. یک روز آمد خانه و با خوشحالی گفت: یک هئیت به اسم حضرت ( ع) زدم. 🙏 خیلی خوشحال شدم و در چشم هایم جمع شد. وقتی دید دارم گریه می کنم با تعجب علتش را پرسید؟😔 اشک هایم را پاک کردم و گفتم: آخه تو رو نذر عمویم عباس کردم ،🙏🌹 حالا خوشحالم که این کاروکردی . ازآنجا متوجه شدم که حسابی هوای مصطفي را دارند.🙏 برای مصطفي خیلی اتفاقهای می افتاد و همیشه ختم بخیر می شد.🌹 همیشه برایم عجیب بود که چقدر درمعرض خطر بوده و همیشه به خیر گذشته. کنجکاو حکمت خدا می شدم..... حالا خوب دلیلش را می فهمم. مصطفی را برای خاندان آل علی علیه السلام انتخاب کرده بود.🙏🌹 🌹 @meslemostafaa https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
بسم رب الشهدا🌹 خاطره ایی از مادر شهید مصطفی صدرزاده:🌹💕🌹 سال گذشته اول ماه ، مصطفی ایران بود ، داشتم تدارک ماه رمضان رامی دیدم ، زنگ در به صدا دراومد بود.☺️ گفت: چقدر دلم برای سحرهای زمان بچگی هامون تنگ شده.😔 گفتم : از موقعی که شماها رفتید من و بابا برای بیدار نمی شیم😔 احساس کردم کمی ناراحت شد، گفت: گذشته :از بلندشدن سحر, مامان نگران سلامتی شما بابا هستم.😔🌹 من از فرصت استفاده کردم گفتم باشه شما سحرها بیایید ،باهم بخوریم. ولی افسوس که همان روزهای اول ماه رمضان رفت نیامد،🌹😭 تا بعداز عید که برای، آخرین بار به پایش خورد و برگشت.😭 هزاران که دیگر فرصتی پیش نیامد تا سحری را باهم باشیم.😔🌹😔 @meslemostafaa https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
بسم رب الشهدا🌹 خاطره ایی از مادر شهید مصطفی صدرزاده:🌹💕🌹 سال گذشته اول ماه ، مصطفی ایران بود ، داشتم تدارک ماه رمضان رامی دیدم ، زنگ در به صدا دراومد بود.☺️ گفت: چقدر دلم برای سحرهای زمان بچگی هامون تنگ شده.😔 گفتم : از موقعی که شماها رفتید من و بابا برای بیدار نمی شیم😔 احساس کردم کمی ناراحت شد، گفت: گذشته :از بلندشدن سحر, مامان نگران سلامتی شما بابا هستم.😔🌹 من از فرصت استفاده کردم گفتم باشه شما سحرها بیایید ،باهم بخوریم. ولی افسوس که همان روزهای اول ماه رمضان رفت نیامد،🌹😭 تا بعداز عید که برای، آخرین بار به پایش خورد و برگشت.😭 هزاران که دیگر فرصتی پیش نیامد تا سحری را باهم باشیم.😔🌹😔 🌹 @meslemostafaa https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
💠مصطفی و نذرش🙏 زمانی که را بنا کرد اصلا از نذرش اطلاعی نداشت. یک روز آمد خانه و با خوشحالی گفت: یک هیئت به اسم حضرت ( ع) زدم. 🌷خیلی خوشحال شدم و در چشم هایم جمع شد. وقتی دید دارم گریه می کنم با تعجب علتش را پرسید؟😔 اشک هایم را پاک کردم و گفتم: آخه تو رو نذر عمویم عباس(ع) کردم 🙏🌹 حالا خوشحالم که این کاروکردی . 🌷ازآنجا متوجه شدم که حسابی مصطفي را دارند. برای مصطفي خیلی اتفاقهای می افتاد و همیشه ختم بخیر می شد.🌹 🌷همیشه برایم عجیب بود که چقدر درمعرض خطر بوده و همیشه به خیر گذشته. کنجکاو حکمت خدا می شدم..... حالا خوب دلیلش را می فهمم. مصطفی را برای خاندان آل علی علیه السلام انتخاب کرد. 🌷 🆔 @meslemostafaa
🌹بسم رب الشهدا🌹 خاطره ایی از مادر ❤️ شهید  صدرزاده زمانی که درس  می خوند ، بهش می گفتم دوست دارم در لباس  ببینمت 💕 گفت :  این لباس پیامبر ، مسئولیتش سنگین هست ، کسی باید این لباس را بپوشه، که بتونه بهترین  باشه و هیچ  ازش سرنزنه . من در حدی نیستم که این لباس را به تن کنم...🌹 🆔@meslemostafaa
‍ 🌷بسم رب الشهدا خاطرات مادر شهید  زمانی که  به دنیا آمد،بعد از چند روز مشکل پیدا کرد .بیمارستان بستری شد. بیمارستان رفتم .  در بخش نوزادان پشت در اتاق نشسته بود ،ازش پرسیدم: مصطفی  بهتره؟  گفت:  الحمدلله خیلی بهتر شده، ولی من نگران بودم . مصطفی متوجه نگرانی من شد. گفت : مامان اینقدر که نگران   هستی ؟ کمی هم برای  شدنش دعا کن .✅ بهش گفتم: نگران نباش ، قبل از اینکه شما به دنیا بیایی از  خواستم که اگر قرار است نسلی از من بوجود آید ، که در غیر راهت باشد اصلا بوجود نیاید . این  همیشگی ام بوده . بعد از چند دقیقه گفت:  چه دعای اساس‌ی کردی ، این دعای ریشه ای است ،خیلی . 🆔@meslemostafaa