🍂
🔻 سرداران سوله 0⃣1⃣1⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻یک روز پرسنل بیمارستان شهید مصطفی زاده، در اوقات فراغت، ما را برای گردش و رفع خستگی به ییلاقات اطراف شهر بردند.
روزهای آخر مأموریت، دکتر نیکخواه مدیر شبکه بهداری بهبهان از گروه اعزامی از تهران تشکر و قدردانی کرد و گفت: « شما خیلی تلاش کردید. کاری برای قدردانی نمی توانم انجام بدهم. صد و هفتاد و پنج ساعت اضافه کاری برای شما نوشتم.»
در جواب محبت و قدردانی ایشان گفتم: «من و همکارانم برای حفظ حیثیت کشور و خدمت به عزیزان رزمنده به اینجا آمدیم. مسئله مالی مطرح نیست، پزشکان هم همچون سربازان جبهه، فرقی نمی کند، ما هم به رزمندگان و مردم مدیون هستیم و کار ما، وظیفهای ملی و مذهبی است. کمترین کاریست که برای کشور و حفظ حیثیت ملی خود می کنیم.»
مأموریت در بهبهان به اتمام رسید. به دستور امام جمعه قزوین، حجت الاسلام باریک بین، آمبولانسی جهت کمک از قزوین به بهداری بهبهان فرستاده شده بود. قرار بود به قزوین برگردد. راننده را دیدم و گفتم: «به قزوین می روی، من و دکتر بهرامی را هم سر راه به تهران برسان.»
گفت: «نه، من تا اهواز می روم و بعد از همدان به قزوین می روم و تهران توی مسیرم نیست.»
حرکت کردیم و به اهواز آمدیم، به ستاد بهداری و دفتر دکتر وزیریان رفتم. پس از پذیرایی در دفتر ایشان حکم پایان مأموریت را گرفتم. دکتر وزیریان گفت: «متوجه شدی که چرا حکم بهبهان را در اول کار به شما دادم و شماها را انتخاب کردم.»
گفتم: «بله»
گفت: «روی شما شناخت داشتم. هر کس دیگری را می فرستادم مشکل ارتوپدی و بیمارستان زنان و زایمان حل نمی شد.»
بعد از تعارفات معمول از دکتر وزیریان خداحافظی کردم و بیرون آمدم. راننده آمبولانس به هلال احمر می رفت تا برگه پایان مأموریتش را بگیرد. مدیرعامل اداره هلال احمر آن زمان، آقای سرهنگ دکتر مکی بود. او را میشناختم. همراه راننده رفتم تا او را ببینم. داخل ساختمان هلال احمر سراغ دکتر مکی را گرفتم. اتاقش را نشانم دادند. دکتر آنجا نبود. یکی از برگه های روی میزش را برداشتم. بالای آن نشان هلال احمر داشت. روی برگه نوشتم: بدینوسیله به شما مأموریت داده میشود که دکتر اخلاقی و دکتر بهرامی را به تهران ببرید و از آن جا به قزوین بروید. پایین برگه را امضاء کردم. مهر دکتر هم روی میز بود. برگه را مهر کردم و از ساختمان بیرون آمدم. راننده کنار آمبولانس ایستاده بود. گفت: «چی شد؟ رئیس رو دیدی؟»
گفتم: «بیا کارت در آمد. باید ما را تا تهران ببری.»
برگه را به دستش دادم. اخم هایش رفت توی هم و ناراضی گفت: می خواستم از همدان بروم.»
گفتم: «حالا که قسمت شد همسفر باشیم، برویم بازار کمی خرید کنیم.»
رفتیم بازار اهواز، هر چه می خواستیم خریدیم و عقب آمبولانس گذاشتیم. دکتر بهرامی عقب آمبولانس خوابید و من کنار راننده نشستم. حرکت کردیم. راننده پاش را گذاشته بود روی پدال گاز و با سرعت تمام شاید صد و پنجاه کیلومتر سرعت در سکوت روی جاده حرکت می کرد. به پست بازرسی اندیمشک رسیدیم. مأمور از راننده پرسید: عقب ماشین چیه؟»
راننده با عصبانیت و لحن تندی گفت: «من چه میدونم، برو ببین چی داریم.»
گفتم: «درست صحبت کن. عصبانی نباش.»
کمی که آمدیم جلوتر گفتم: «رادیو را روشن کن. حداقل رادیو گوش کنیم. می خواهی همین طوری ما را تا تهران ببری.»
آنقدر تند می رفت که ما غروب خرم آباد بودیم و دوازده شب به قم رسیدیم. دیدم خسته است. گفتم: «قم توقف کن، زیارت کنیم. شما هم خسته ای برو عقب و بخواب. ادامه مسیر را من رانندگی می کنم.»
گفت: «مگه بلدی؟!» گفتم: «آره، پاتروله، میرانم تا تهران.»
خلاصه رفتیم زیارت کردیم. راننده رفت عقب خوابید و من تا تهران پشت فرمان نشستم. جلو در منزل وقتی پیاده شدیم گفتم: «اون برگه مأموریت را بده ببینم. من خودم آن را نوشته بودم.»
دوباره عصبانی شد. گفت: «به من کلک زدی.»
گفتم: «پسر جان، به زبان خوش بهت گفتم ما را ببر تهران، صد و پنجاه کیلومتر که بیشتر فرقش نبود. قم هم زیارت می کنی، خوب قبولنکردی، من هم مجبور شدم آن حکم مأموریت دستوری را برای شما بزنم.»
عذرخواهی کردم و گفتم: ان شاء الله دو ساعت دیگر به سلامت در قزوین هستی.»
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سلام مادر...
🔹 با نوای
حاج مهدی رسولی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #توسل
#نماهنگ #ایام_فاطمیه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌸خواب
یکشب از دزفول نیروها را سوارکرده بودم میرفتیم از کمربندی آبادان بطرف فاو
توپخانه دشمن قدم بقدم ما را به رگبار بسته بود ، جوانی داخل اتوبوس بلند شد گفت آقای راننده لطف کن یجایی نگردار پیاده بشیم تاتوپخانه دشمن آروم بشه بعد حرکت کن
گفتم پسرخوب من اگر نگهدارم خیلی راحت دشمن یک گلوله مستقیم میزنه داخل اتوبوس ، نمیشه نگهداشت
من هم بجای نگهداشتن گلوله کرده بودم تخته گاز میرفتم ، یکی ازاین مسافرا بهتر بگم نیروها بهم گفت رسیدیم فاو شما بیا داخل سنگر ما استراحت کن ، بمحض رسیدن همه رفتن داخل سنگرهایشان من ماندم و اتوبوس !!
دراین نیمه شب داخل اتوبوس رفتم بخوابم شرجی داشت خفم میکرد
رفتم روی اتوبوس پتو را پهن کردم متکا را میخواستم بذارم یکدفعه یکصدایی از بیخگوشم بلند شد ، دیدم گلوله های رگباری پشت سرهم داره میره فهمیدم که کاتیوشاهای خودیه دشمن را بسته به رگبار خیالم راحت شد گفتم بخوابم ، یکباره گله پشه های حمله کردن مثل هلیکوپتر کبرا دورمرا محاصره کردن
خلاصه سرتان را بیشتر از این بدرد نیاورم استراحت کردن زهر مار شد
اینهم از استراحت کردن بعد از بیست و چهارساعت این حقیرسراپا تقصیر
پاینده باشید زنده و پاینده باد میهن پاک کشورمان و شماها عزیزانی که نگهبانی از کشورعزیز من کرده و میکنید شماها عزیزان زنده باشید و پاینده
یاعلی مدد
محمد رضا زند گنبدی
@mfdocohe🌸
🌸چای
راننده لودر بودم توجزیره مجنون قرار بود خاکریزها را تقویت کنم از اونجایی که به چای علاقه شدیدی داشتم واون روز چای نخوده بودم به مجتبی گفتم
مجتبی من میرم یک کمی چای درست کنم بیارم غافل از اینکه توخط مقدم هستیم
آتش روشن کردن همانا به توپ بستن اون منطقه توسط عراقی ها هم همانا
یک دفعه دید مجتبی دادبیداد میکنه
که خاموش کن خاموش کن ، آتیش وخاموش کن
من هم زود آتیش و خاموش کردم ومسئله ختم بخیر شد
ارادتمند رخصت طلب
@mfdocohe🌸
شب جمعه ؛
رحمةالله به عشاق اباعبدالله
به یاد شهید نوجوانی که لحظهی شهادت
با ذکر السلام علیک یااباعبدالله جان داد.
#شهید_قدرتالله_حسینزاده
#لشکر۱۴_امامحسین
💠 @bank_aks
🍂
🔻 سرداران سوله 1⃣1⃣1⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻 هفتمین مأموریت پنج دی ما ۱۳۶۵ در خوزستان بود. از تهران با هواپیمای C۱۳۰ ارتش جمهوری اسلامی ایران به اهواز رفتیم و از آنجا ما را با اتوبوس به اندیمشک بردند. محل کار ما بیمارستان صحرائی شهید کلانتری بود. ساختمان این بیمارستان شامل یک سالن بزرگ و ساختمان کوچک تری بود که اتاق های عمل در آن قرار داشت. بقیه بیمارستان با استفاده از کانتینرها و وسائل مربوط به راه آهن آماده شده بود. در اصل بخش های این بیمارستان به طور پراکنده در یک محوطه بزرگی ساخته شده بود. مجروحین در بخش های مختلف بستری بودند. برای انتقال آنها به اتاق عمل، باید از فضای آزاد عبور داده می شدند. این بیمارستان توسط راه آهن تجهیز و در اختیار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قرار گرفته بود.
یک ساختمان هم با سالن و اتاق های متعدد، جهت خوابگاه برای پرسنل اعزامی آماده کرده بودند. در سالن تلویزیون و میز و صندلی برای ناهار خوری گذاشته بودند، ضمن اینکه مبلمان تمیز و شیکی هم بود که پس از کار روزانه یا شبانه، موقع استراحت از آن استفاده می کردیم.
مشغول کار و مداوای مجروحینی شدم که از اطراف مرز می آوردند. مسئول بیمارستان، حاج نصیر، یکی از بچه های سپاه بود. یک روز من به رئیس بیمارستان گفتم: «حاجی اگر روز پنج شنبه خلوت بود اجازه بدهید ما برای زیارت به شوش دانیال برویم.»
گفت: «چشم، پنج شنبه ان شاء الله شما را به شوش دانیال می بریم.»
لبخندی زد. من هم خوشحال شدم. پنج شنبه صبح از تلفن خانه بیمارستان خواستم که تلفن منزل یکی از اقوامم در اهواز را بگیرد. تلفن که وصل شد با او صحبت کردم و گفتم: «اگر جمعه کار زیادی نداشتم، یکی از جراحان را جای خودم می گذارم و به اهواز می آیم.»
چند دقیقه بعد با تلفنخانه تماس گرفتم و گفتم که تهران را برایم بگیرد. تلفنچی با کمال ادب، عذرخواهی کرد و گفت: «دکترجان به ما دستور داده اند که به هیچ وجه برای پرسنل تلفن به هیچ جائی چه داخلی و شهرستان و تهران نگیرید. تقریبا ممنوع کردند.»
گفتم: «چرا؟ من همین چند دقیقه پیش با اهواز صحبت کردم.» گفت: «دلیلش را نمی دانم.» گفتم: «بسیار خوب ما تابع هستیم.» صبح پنج شنبه به امید زیارت شوش و مرقد دانیال پیغمبر بودم.
ساعت ده صبح حاج نصیر آمد. پزشکان، پرسنل اتاق عمل، همه در سالن خوابگاه جمع شده بودیم. یکی از بچه های سپاه آمد و به هر کدام از ما یک جفت کفش کتانی، زیرپوش، شورت و جوراب و یک دست لباس بسیجی داد. همه با تعجب به هم نگاه می کردیم. کسی علت را نمی دانست. بچه ها مشغول خوردن چای و تماشای تلویزیون شدند، آمدند و گفتند برای رفتن به شوش راه بیفتیم. پزشکان سوار ماشین تویوتا و بقیه پرسنل و پرستاران و تکنسین های اتاق عمل سوار اتوبوس بشویم.
پس از آماده شدن، سوار خودروها شدیم و حرکت کردیم. جاده اندیمشک اهواز را طی کردیم. از مقابل جاده ی شوش عبور کردیم و در ادامه مسیر به طرف اهواز رفتیم. دکتر سراج که یکی از جراحان بود، به من گفت: «تو که گفتی قبلا در آبادان بودی و به خوزستان کاملا آشنایی. می گفتی که از اندیمشک تا شوش چند کیلومتر بیشتر نیست؟ »
گفتم: «بله، من به این جاده ها آشنا هستم، فعلا نزدیک اهواز هستیم و اینجا عبدالخان است، از شوش خیلی گذشتیم، فکر می کنم مقصدمان اهواز است.»
همکار ما روحیه اش خراب و اوقاتش تلخ شد. به او گفتم: «بابا نترس، اهواز که مشکل نداریم.»
بالاخره به اهواز رسیدیم. نزدیک غروب بود، به محل کمیته انقلاب اسلامی اهواز در لشگر آباد رفتیم. آنجا استراحت کردیم و عصرانهای به ما دادند. سراغ تلفن رفتم، خواستم گوشی را بردارم که یکی از مسئولین کمیته دستم را گرفت گفت: «نه. تلفن ممنوع است.»
گفتم: «برای همه، یا فقط برای ما.» گفت: «برای همه.» علت را پرسیدم. گفت: «بعد می گویم چرا؟ »
عصرانه را خوردیم، یکی دو ساعتی آنجا بودیم. اتوبوس آمد و همگی سوار شدیم. اکیپ شامل دو نفر جراح متخصص بیهوشی، ارتوپد و تکنسین و کادر اتاق عمل بود. سریعا ما را به طرف خرمشهر حرکت دادند. در تاریکی کامل اتوبوس می رفت و بچه ها شوخی و خنده می کردند. یکی می گفت به فاو می رویم. یکی می گفت خرمشهر یا آبادان، یکی می گفت ما را دزدیده اند. نتیجه این شوخی و خنده ها کار را خراب کرد. صدای دوست جراح ما به اعتراض و دعوا بلند شد. به من می گفت: «تو مسخره بازی در آورده ای، من از ترس دارم می میرم، تو به شوخی گرفته ای. راستش را بگو اینجا کجاست و ما کجا می رویم؟»
گفتم: «بابا جان من گفتم به خوزستان، آبادان، خرمشهر آشنا هستم. ولی نمیدانم کجا می رویم. فقط میدانم این محلی که فعلا در حرکت هستیم، حدودا نزدیک خرمشهر است و تقریبا بیست کیلومتر دیگر برویم به خرمشهر می رسیم.»
گفت: «نکند آبادان یا فاو می رویم.» گفتم: «فکر کنم به فاو برویم.»
گفت: «من قرار بود تا اهواز بیایم، حالا فاو دیگر کجاست.»
🍂
🔻 سرداران سوله 2⃣1⃣1⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻چند کیلومتری با خرمشهر فاصله داشتیم. اتوبوس سر یک سه راهی به طرف چپ پیچید و در یک جاده خاکی و در بیابان جلو رفت. آن دوست شجاع ما گفت: «داخل بیابان چرا می رود؟ »
گفتم: «من هم مثل تو بی اطلاعم، فرمانده کس دیگری است.»
تقریبا دو کیلومتر داخل جاده خاکی در بیابان جلو رفتیم و بالاخره اتوبوس ایستاد. از دهانه ای که روی زمین بود نور بیرون می زد. چند نفر از آن جا بیرون آمدند. حاج نصیر هم از اتوبوس پایین رفت. به همدیگر خوش آمد گفتند و سلام علیک کردند. حاجی از پله اتوبوس بالا آمد، اسم من و دوست جراح مان و چند تکنسین را خواند که پایین برویم. یک مرتبه داخل اتوبوس شلوغ شد. همه سرو صدا می کردند. می گفتند: به خدا قسم ما با این جراحان کار می کردیم، ما را هم پیاده کنید.»
ناراحت بودند که شاید آنها را جای دیگری ببرند. بالاخره حاجی گفت: «شلوغ نکنید، همه شما اینجا باید پیاده شوید.»
چند نفری که ناممان را خوانده بودند، پیاده شدیم. دهانه ای که نور از آن بیرون می زد، ورودی یک سوله بود که به بیمارستان زیرزمینی منتهی می شد. بیمارستان امام حسین (ع) که شامل یک سالن بزرگ بود و حدودا صد تخت برای مجروحین داشت. وسایل اولیه، اکسیژن و آسپیراتور بالای هر تخت قرار داشت. وسایل تزریقات، دارو و ست های بخیه برای مجروحین آماده بود.
سالن دو در داشت، ورودی که کوچک بود و به سوله وارد میشدیم و در دیگر که تقریبا پنج متر عرض داشت و به سالن بود. در حقیقت مجروحین را روی برانکار از در جنوبی به داخل سوله می آوردند. اگر مشکل زیاد و اورژانسی نداشتند، پس از کارهای اولیه از در شمالی که بزرگتر بود بیرون می بردند. اتوبوس های خالی از صندلی، بیرون آماده ایستاده بودند تا مجروحین را به اهواز منتقل کنند.
راهرویی در ضلع غربی سالن بود که به اتاق عمل میرفت و یک راهرو دیگر که در اطاقهای مربوط به بانک خون، آزمایشگاه، اتاق استراحت و انبارها داخل آن باز میشد.
بیمارستان امام حسین (ع) در واقع یک بیمارستان صحرایی بود. زیرزمینی که روی سقف آن سه متر یا بیشتر خاک ریزی کرده بودند. آقای پیغمبری و دیگر همکارانش به ما خوش آمد گفتند و ما را به اتاق استراحت راهنمایی کردند. اتاق استراحت پزشکان خیلی کوچک بود. زیلوئی کف آن انداخته بودند. هر کس ساکش را کناری گذاشت و از خستگی به آن تکیه داد. فضای کوچکی بود و فشرده به یکدیگر نشستیم.
یکی گفت خوب اول شام به شما بدهیم. ساعت ده شب بود. یک دیگ بزرگ پر از مرغ پخته آوردند و همراه با برشی نان بین مان تقسیم کردند. در حالی که غذا می خوردیم یکی از بچه ها گفت: «میدانید هر شبی که شام مرغ و پلو بدهند یعنی آن شب حمله است.»
همه گفتند بله .. و خندیدند. بعد از شام برای هر نفر یک ساک آوردند که داخل آن لباس مخصوص شیمیائی و یک ماسک ضد گاز شیمیایی بود. لباس نایلونی شامل شلوار و یک بلوز آستین بلند کلاه دار هم توی ساک بود. ماسک و لباس را بیرون آوردند و به همه آموزش دادند که در صورت زدن بمب شیمیایی به سرعت لباس را بپوشند و ماسک ضد گاز را هم بزنند.
چندین مرتبه برای یاد گرفتن و سرعت عمل تمرین کردیم، سپس لباس و ماسک را در ساک گذاشتیم. ساعت یازده و نیم شب شده بود. گفتیم: «خوب حالا چه کار کنیم؟ »
گفتند: «بخوابید، استراحت کنید تا فردا.»
فقط جای نشستن و تکیه دادن به ساک در اتاق بود. جایی برای دراز کشیدن و خوابیدن نبود. تکیه به ساکها داده و در حال استراحت بودیم که ناگهان صدای مهیب بمبباران و توپخانه بلند شد. همه از سوله بیرون رفتیم و منورهایی که آسمان را روشن کرده بود را تماشا می کردیم. با روشن شدن آسمان بچه ها شلوغ کردند. عده ای صلوات فرستادند. تعدادی هورا کشیدند. برادرانی که به محیط جبهه و جنگ آشنا بودند با ناراحتی گفتند: «اینجا خطرناک است، بروید داخل.»
داخل سوله برایمان توضیح دادند که این بیمارستان نزدیک سه راهی خرمشهر است. حدس میزدند بیمارستان شناسایی شده باشد. و چون دشمن با توپخانه اطراف آن را می زد و روزها هم با هواپیما بمبباران می کرد. گفتند: «شما نباید از سوله بیرون بیایید. سقف بیمارستان بتون آرمه می باشد، روی آن هم حدود دو سه متر خاک ریزی شده و در استتار کامل است.»
ساعت دوازده شب بود.از صدای انفجارها میشد حدس زد که حمله شروع شده است.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد باد آن روزگاران یاد باد
بیاد سنگرسازان مظلوم
بیاد جهادگران رزمنده
بیاد بسبجیان جان برکف
بیاد مردان خدا........
🌸قرمز و آبی در جبهه
شهر فاو تازه فتح شده بود و سربازان دشمن گروه گروه تسليم ميشدند.
من و دوستم «علي ناهيدي» از يك هفته قبل از عمليات با هم حرف نميزديم. شايد علتش خيلي عجيب و غريب باشد. ما سر تيمهاي فوتبال استقلال و پرسپوليس دعوايمان شد! من استقلالي بودم و علي پرسپوليسي.
يك هفته قبل از عمليات، در سنگر طبق معمول داشتيم با هم كركري ميخوانديم و از تيمهاي مورد علاقهمان حمايت ميكرديم كه بحثمان جدي شد. علي يك نفس گفت:
ـ شيش، شيش، شيش تاييهاش!
منظور او از حرف، يادآوري بازياي بود كه پرسپوليس شش تا گل به استقلال زده بود.
من هم كم آوردم و به مربيان پرسپوليس بد و بيراه گفتم. بعد هم قهر كرديم و سرسنگين شديم.
حالا دلم پيش علي مانده بود. از شب قبل و پس از شروع عمليات، ديگر علي را نديده بودم. دلم هزار راه رفته بود.
هي فكر ميكردم نكند علي شهيد يا اسير شده باشد و نكند بدجوري مجروح شده باشد. اي خدا، اگر چيزيش شده باشد، من جواب ننه باباش را چي بدهم.
ديگر داشتم رسماً گريه ميكردم كه يك هو ديدم بچهها ميخندند و هياهو ميكنند.
از سنگر آمدم بيرون و اشكهايم را پاك كردم. يكهو شنيدم عدهاي با لهجه فارسيدار شعار ميدهند كه:
پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!
سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نميشد. دهها اسير عراقي، پابرهنه و شعارگويان به طرفمان ميآمدند. پيشاپيش آنان، علي سوار شانههاي يك درجهدار سبيلكلفت عراقي بود و يك پرچم سرخ را تكان ميداد و عراقيها هم با دستور او شعار ميدادند:
پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!
باور كنيد بار اول و آخر در عمرم بود كه به اين شعار، حسابي از ته دل خنديدم و شاد شدم.
دويدم به استقبال. علي با ديدن من از قلمدوش درجهدار عراقي پريد پايين و بغلم كرد.
تندتند صورتش را بوسيدم. علي هم صورتم را بوسيد و خندهكنان گفت: ميبيني اكبر، حتي عراقيها هم طرفدار پرسپوليس هستند!
هر دو غشغش خنديديم. عراقيها كه نميدانستند دارند چه شعاري ميدهند، با ترس و لرز همچنان فرياد ميزدند: پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!
@mfdocohe🌸
🌸سگ
من ، مجتبی و شهید مجید تاجیک برای اولین بار که به جبهه اعزام شدیم رفتیم سنندج
فرمانده مقرها آمده بودن برای گرفتن نیرو ، یکی از فرمانده ها آمد و به مجتبی گفت شما مداحی بلدی مجتبی گفت بله منتها ما سه نفر هستیم
آقا مجید شیخ سفلا (فرمانده مقر) قبول کرد و ما سه نفر و چند نفر دیگر را به روستای کندولان برد
در آنجا مستقر شدیم و برای حفاظت از مقر شبها نگهبانی میدادیم و روزها هم برای رفت و آمد مردم تامین جاده میرفتیم تا مورد حمله کومله ها قرار نگیرند
دو تا از بچه ها که خیلی با هم دوست بودن و هر روز با هم به تامین جاده میرفتن (سگ های روستا که این دونفر را می شناختن همراهشون میرفتن)
یک شب که صانعی یکی از آنها در سنگر خواب بود یکی از سگ ها میاد داخل سنگر میره پیش او می خوابه ، صانعی که در خواب بود دست میکشه روی سگه و میگه
داود چرا از پست اومدی پوستی را از تنت در نیاوردی که یک دفع من بیدار شدم گفتم سگ اومده توسنگر و سگه هم ترسید و زود از سنگر خارج شد
برادر رزمنده حسن رخصت طلب
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر
روزهایی که زهرا وار
تنها و بی یار، گوشهای از جبهه
ترکشی نصیب میشد و ...
یادش بخیر شهیدان ما
که اقتدا کردند
به مظلومیت مادر و
رفتند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
🍂
🔻 سرداران سوله 3⃣1⃣1⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻از صدای انفجارها میشد حدس زد که حمله شروع شده است. یک ساعت بعد اولین مجروح را به اتاق عمل آوردند. غواصی بود اهل اصفهان که در اروند رود یک گلوله کلاش به سینه اش خورده بود. او را با همان لباس غواصی آورده بودند.
نحوه پذیرش مجروح به این ترتیب بود که مجروحین را تا جلوی در سوله با آمبولانس می آوردند و بعد با برانکارد به بخشی که تختها قرار داشت انتقال می دادند. دکتر محجوب جراح بیمارستان مهر تهران، مسئول تنظیم برنامه مجروحین بود. آنهایی که مشکل چندانی نداشتند، از در دیگر سوله، با اتوبوس ها به اهواز انتقال داده می شدند و آنهایی که نیاز به جراحی سریع داشتند، در نوبت عمل قرار می گرفتند. باز قبل از رفتن به اتاق عمل در راهرویی به عرض چهار متر و طول بیست متر، یک کنترل دیگر می شدند تا مجروحینی به اتاق عمل بروند که نیاز به عمل اورژانسی دارند.
این کارها برای پیشگیری از اتلاف وقت و دقت بیشتر در معالجه مجروحین انجام میشد. مجروحین را بعد از عمل، داخل سالن می بردند و تحت نظر پزشک و پرستار قرار می گرفتند تا به وضعیت ثابتی برسند. سپس آنها را با اتوبوس های آمبولانس مانند، به اهواز انتقال می دادند.
هشت اتاق عمل بود که مرتب بدون وقفه مجروحین آن جا جراحی می شدند. جراحان دکتر پورزنده از تبریز، دکتر کلانتر معتمد و دکتر سراج و من از تهران اعزام شده بودیم. البته دو سه نفر رزیدنت جراحی هم بودند که کمک می کردند.
اغلب بچه های کرج و گاهی بچه های گیلان من را می شناختند. چون سالها در کرج و گیلان خدمت کرده بودم. این رزمندگان وقتی من و همکارانم را می دیدند به خاطر اطمینانی که از قبل به ما داشتند، نیرو می گرفتند.
هر جراحی که از اتاق عمل بیرون می آمد، می بایستی لباس عوض کرده، دستهایش را بشوید و به اتاق عمل دیگری برود. در این فاصله، در راهرو اتاق عمل، اگر مجروحی نیاز به chest_tupe داشت، جراح برای او انجام میداد. کادر پرستاری وسیله را کنار مجروح آماده می کردند.
من از اتاق عمل بیرون آمدم، پرستار کنار چند مجروح وسایل را گذاشته بود. برای دو مجروح این عمل را انجام دادم. جوان مجروحی شاهد کار من بود. روی برانکار دراز کشیده بود. روحیه خیلی خوبی داشت، با همه صحبت و شوخی می کرد. رو کرد به من و با لهجه اصفهانی گفت: «دادا! این چست تیوب چیه، بگو یکی هم به من بدهند.»
گفتم: «دادا! چست تیوب که شکلات یا بیسکویت نیست، لوله است که داخل حفره سینه می گذارند که خونابه ها بیرون بیاید.»
یکی از روزها که مشغول کار بودیم، سالن محل بستری مجروحین شلوغ شد. در حقیقت ولولهای بپا شد. می گفتند مجروحی را آورده اند که خمپاره ای در پای این مجروح رفته و عمل نکرده است و الآن داخل آمبولانس است.
همه ناراحت بودند که اگر این مجروح را داخل سوله بیاورند و خمپاره دستکاری شود و منفجر شود، چه ماجرایی رخ می دهد. قرار شد دکتر محجوب جراح بیمارستان مهر تهران و متخصص بیهوشی داخل آمبولانس بروند و خمپاره را از پای مجروح بیرون بیاورند. آمبولانس در فضای آزاد بیرون از سوله پارک شده بود و پزشکان داخل آن رفتند. این کار انجام شد و خوشبختانه پس از بیرون آوردن خمپاره از پای مجروح، یکی از نیروهای رزمنده که متخصص این کار بود، آن را برد تا خنثی کند.
حمله ادامه داشت. پشت سر هم مجروح می آوردند و ما هم تا زمانی که می توانستیم داخل سوله مشغول کار بودیم. گاهی که برای نفس گیری از سوله بیرون می آمدم متوجه میشدم که روز است یا شب، مثلا یک بار که بیرون می آمدم روز بود و بار دیگر میدیدم، شب شده است. کار، سخت و نفس گیر بود ولی خستگی را حس نمی کردم.
مجروحینی آوردند که با مجروحین دیگر کاملا متفاوت بودند. بسیار جالب بود که این مجروحین از ناحیه سینه و شکم و به طور کلی از ناحیه جلوی بدن مجروح بودند. از یکی از رزمندگان سؤال کردم: چه طور شما مجروح شدید؟»
گفت: «ما غواصیم، در حقیقت خط شکن بودیم. وقتی از آب عبور کردیم و به خشکی رسیدیم، دیدیم کناره شط را کلا سیم خاردار کشیده اند. لباس قواصی تنمان بود. بلافاصله با شکم روی سیم خاردار خوابیدیم و رزمندگان از روی ما عبور کردند. به همین علت سطح بدن ماها زخم شده است.»
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد