🌸یادش بخیر
یادش بخیر روزایی که می خواستیم از خونه و مادر و پدر و خونواده دل بکنیم و عازم جبهه بشیم
باید حداقل مادره رو آماده می کردیم تا با مقاومت کمتری روبرو می شدیم.
کم کم یاد گرفته بودیم چطور پلوتیک بزنیم تا سنگینی فضا رو کم کنیم☺️
اولش لباسامون رو جمع و جور می کردیم و گوشه ای می ذاشتیم. مادر با شک و تردید نیم نگاهی بهشون مینداخت و می گفت:
- خیر باشه..... نکنه.....
- نه....نه..... چیزی نیست، همینطوری....
فرداش پوتین ها رو واکس میزدیم و گوشه ای می ذاشتیم و....
.... خلاصه دردسری داشتیم و کلی باید استعداد روانشناسیمون رو به کار میگرفتیم تا تو جاده جبهه می افتادیم و نفسی سبک می کردیم.
اصلا یه حکایتی داشتیم، نگفتی
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مبارزه هیچوقت تمام نمیشود...
🔸بخشی از دیدار رهبر انقلاب با خانوادههای معزز شهدای مدافع حرم
#رهبر_انقلاب
#مدافعان_حرم
(پدافندی نصر5، ارتفاعات فرفری، ۳۱ تیر ۱۳۶۶، از راست به چپ: مهدی جم، شهید حسن حیدری.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش پانزدهم)
تخریبچی بهسرعت معبر من را باز کرد و من و کمکهایم پشتش راه افتادیم.
نوار معبر تمام شده بود و باید دقت میکردیم پا جای پای تخریبچی بگذاریم.
وقتی به موقعیت رسیدیم، تخریبچی که کار خود را تمامشده میدانست، ما را رها کرد و برگشت به معبر اصلی.
موشکها را آماده کردیم و کنار دست گذاشتیم.
قاعدتاً در چنین وضعیتی باید قلبمان تند تند میزد و اضطراب تمام وجودمان را میگرفت؛ اما سکون و آرامشی که قطعاً عنایت خداوندی بود، ما را در برگرفته بود و فقط منتظر آغاز درگیری بودیم.
قبضه آرپیجی را روی شانه گذاشته و در کمین تیربارچی دشمن آماده شلیک بودم.
چند دقیقه بعد، درگیری شروع شد.
از موقعیت من، درگیری تپههای مجاور بهخوبی دیده میشد.
درست زیر پای ما بودند.
تیراندازی و انفجار نارنجک و پیشروی سنگربهسنگر بچههای گردان مالک را میدیدم.
ادامه دارد ....
(پدافندی نصر5، ارتفاعات فرفری، ۳۱ تیر ۱۳۶۶، از راست به چپ: سید احمد میرمحمدی، مهدی جم.)
مخمصه
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش شانزدهم)
آتش سنگینی روی تپه ما بود.
اوضاع، خطری شده بود.
از بالای صخره بالای سرمان، مرتب نارنجک میافتاد و اطرافمان خمپاره60 میخورد.
دل توی دلم نبود.
از وضعیت گروهان خبر نداشتم.
«موفق شدهاند ارتفاع را بگیرند؟»
ایستادهام و به بالای ارتفاع سرک میکشم؛ شاید چیزی دستگیرم شود.
«الآن در معبر چه خبر است؟
بچهها توانستهاند وارد کانال عراقیها شوند؟
آیا عراقیها هنوز مقاومت میکنند؟»
خوشبختانه، تیرباری روی ستون ما کار نکرد.
باید برمیگشتیم و به گروهان ملحق میشدیم؛ اما وسط میدان مین با میرمحمدی و اختردانش گیر افتاده بودم.
نه راه پس داشتیم و نه راه پیش.
تخریبچی برای معبرمان نوار سفید نگذاشته بود.
متحیر بودم چهکار باید بکنم.
کلافه شده بودم.
بالا به ما نیاز بود و اینجا عاطل و باطل گیر افتاده بودیم.
بازهم یک گلوله خمپاره60 کنارمان خورد.
نشستم.
خمپاره عمل نکرد؛ وزوزکنان از بغلمان کمانه کرد و رفت.
جایی برای پناه گرفتن نداریم.
باید یک کاری بکنم...
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یک فتوکلیپ زیبا
از سرداران شهید
و رزمندگان دفاع مقدس
و زیرصدای دلچسب جبههای
🌸 ماجرای الاغی که رزمندهها را گرسنه گذاشت
در جبهه یک الاغی در اختیار داشتیم که موقع غذا، بچهها نوبتی به آشپزخانه میرفتند و قابلمههای غذا را پشت آن میگذاشتند تا به سنگر بیاورد؛
گلولههای مختلفی در آن منطقه شلیک میشد که ما با شنیدن صدا، خیز میرفتیم و این الاغ هم یاد گرفته بود که با شلیک گلوله، خیز میرفت.
یکبار یکی از بچهها برای رفتن به آشپزخانه رفته بود، خیلی منتظر ماندیم تا بیاید، نزدیک ساعت 3 آمد و دیدیم که آن نیرو نیامد و به ناچار از انبار کنسرو گرفتیم و خوردیم. در حال خوردن ناهار بودیم که وی که پشت سنگر نشسته بود و رویش نمیشد داخل سنگر بیاید؛ پیدایش شد؛ ماجرا را از او پرسیدیم و گفت «قابلمه برنج را روی پشت و قابلمه خورشت را روی گردن الاغ گذاشته بودم؛ همزمان گلولهای زده میشود و الاغ خیز رفت و تمام غذاها از روی پشت این الاغ روی زمین ریخت و خجالت میکشیدم داخل سنگر بیایم».
به او دلداری میدادیم و می گفتیم بابا همش تقصیر الاغ بوده و اون باید خجالت بکشد، تو چرا خجالت می کشی
@mfdocohe🌸
🌸نماز شب پرماجرا
سرش ميرفت نماز شبش نميرفت. هر ساعتي براي قضاي حاجت برميخواستيم،
در حال راز و نياز و سوز و گداز بود. گريه ميكرد مثل ابر بهار،
با بچهها صحبت كرديم. بايد يه فكر چارهاي ميافتاديم، راستش حسوديمان ميشد.
ما نماز صبح را هم زورمان ميآمد بخوانيم، آن وقت او نافله بجا ميآورد.
تصميممان را عملي كرديم. در فرصتي كه به خواب عميقي فرو رفته بود،
يك پاي او را به جعبهي مهمات كه پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زديم.
بنده ي خدا از همه جا بيخبر، نيمه شب از جايش برميخيزد كه برود تجديد وضو كند،
تمام آن وسايل كه به هيچ چيز گير نبود، با اشارهاي فرو ميريزد روي دست و پايش.
تا به خود بجنبد از سر و صداي آنها همه سراسيمه از جا برخاستيم
و خودمان را زديم به بيخبري:
«برادر نصف شبي معلوم است چه كار ميكني؟» ديگري: «چرا مردمآزاري ميكني؟»
آن يكي: «آخر اين چه نمازي است كه ميخواني؟» و از اين حرفها...!
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 خاطره طنز شهید مشهدی مدافع حرم (رضا سنجرانی)
@mfdocohe🌸
(دسته کربلا، اردوگاه کوزران، خرداد ۱۳۶۶، از راست به چپ، ایستاده: شهید محمد سیری، مرحوم سید علی موسوی، سیروس صابری، سید داوود محمد حسینی، علیاکبر اعرابی، عبدالله اختر دانش، شهید اصغر کلانتری، شهید احمد دهقانی، سید علی نصراللهی، شهید علیرضا افتخاریپور، مجتبی تاجیک؛
نشسته: مهدی جم، ناصر مرزبان، شهید امیر ابراهیم، شهید حسن حیدری، سید سعید مدرسی، یعقوبزاده، محمدرضا فلاحتی، محسن کوشکنویی.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش هفدهم)
نگاهی به مسیری که از معبر اصلی تا اینجا آمده بودیم، انداختم.
دقایقی پیش در معبر اصلی از کنار پیکر تخریبچی که مین والمری پارهپارهاش کرده بود، رد شده بودم؛ ولی چارهای نبود، باید یکجوری از میدان مین بیرون میآمدیم.
نباید جان میرمحمدی و اختر دانش را به خطر میانداختم.
نمیشد آنها را با خودم ببرم داخل میدان مین.
به آنها گفتم صبر کنند من بروم معبر را پیدا کنم.
توکل بر خدا!
پایم را بلند کردم و بااحتیاط در میدان مین گذاشتم.
از همان راهی که آمده بودیم، بهطرف معبر اصلی برگشتم.
با هر گام منتظر بودم مینی زیر پایم منفجر شود ...
تقدیرم این بود که سالم به معبر اصلی برسم.
خبری از بچههای گردان نبود.
از روی نوار سفید معبر بالا رفتم تا به کانال عراقیها رسیدم.
داخل کانال شدم.
نمیدانستم با چه چیزی روبهرو خواهم شد؛ نیروهای خودی یا دشمن؟
از کدام طرف بروم؟ چپ یا راست؟
ادامه دارد ....
(پدافندی نصر5، ارتفاعات فرفری، مرداد ۱۳۶۶، حجت الاسلام شهید محمدحسین ایزدی.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش هجدهم)
سمت چپ کانال را که به قله میرفت گرفتم و بااحتیاط جلو رفتم.
دود و گردوخاک همهجا را پُر کرده بود.
سروصدای تیراندازی و انفجار میآمد.
به اوّلین سنگر که رسیدم، بااحتیاط سرم را داخل کردم و گفتم:
«یا زهرا!»
بچهها برای اینکه اشتباهی همدیگر را نزنند، «یا زهرا» میگفتند.
برادر اعرابی در سنگر پناه گرفته بود.
کانال را ادامه دادم.
بچهها هنوز مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن بودند.
حاجآقای ایزدی روحانی گردان، وسط کانال افتاده بود.
بالای سرش نشستم.
عمامه سفیدش غرق خون بود و سرش را باند پیچیده بودند.
خیلی کوتاه و خفیف نفس میکشید.
با هر نفس، بدنش مرتعش میشد و بهشدت تکان میخورد.
در گفتوگویی که در اردوگاه بانه با او داشتم، میدانستم از طلاب مدرسه رسول اکرم (ص) حوزه علمیه قم است.
روحانی نجیب و محجوبی که بیشتر در گردان انصارالرسول (ص) حضور داشت؛ ولی خداوند برای وی شهادت در گردان عمار را رقم زده بود.
آخرین لحظات عمرش را میگذراند و کاری هم از دست من برنمیآمد.
بلند شدم و به راهم ادامه دادم.
ادامه دارد ....
🌹شهید «مرتضی عطایی» جانشین فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون
و در کنار او: شهید #مدافع_حرم ، دلاور بسیجی رضا سنجرانی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌸صلوات
رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش اول خودش را معرفی میکرد.
یک روحانی تازه وارد به نام «محمدی» تا فامیلش رو می گفت، همه یکصدا صلوات میفرستادند. دوباره میخواست توضیح بدهد که نام خانوادگیام … که صلوات بلندتری میفرستادند.
بچه ها حسابی سرکارش گذاشته بودند و او گمان میکرد که برادران منظور او را متوجه نمیشوند و این بهانهای برای شوخ طبعی و کسب ثواب الهی
@mfdocohe🌸
🌸 دینم دراومد
اسمش سید حسن بود ولی از بس از واژه برنامه و نامه و... استفاده می کرد به او می گفتیم "سید حسن برنامه".
معمولاً کارها و الفاظی بکار میبرد که همه عتیقه می شدند و سالها ورد زبان همرزمان، و بهانه ای برای خندیدن.
آنروز هم در آب های سرد پلاژ تمرین غواصی می کردیم و توانمان تحلیل رفته بود.
شنا کردن با آن لباس و کفش های مخصوص که به آن "فین" می گفتیم اشکمان را در آورده بود. یکی باید چیزی به فرمانده می گفت تا مقداری کوتاه می آمد و تخفیفی می داد.
در این افکار بودیم که صدای سید حسن در حالی که دندان هایش از سرما به هم می خورد و نمی توانست به خوبی صحبت کند بر روی فرمانده بلند شد که
"بابا دینمون در آومد"
فرمانده هم که در آن اوضاع صدایش را به خوبی نمی شنید فریاد زد که "چی شده؟ فینت از پات در اومده؟ "
و باز فریاد سید حسن بلندتر که می گم دینم در اومده! بابا دینم ، نه فینم!!!
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصفهانیِ دیگه... 😊
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
(دسته کربلا، مانور گردان، کوزران، بیستودوم خرداد ۱۳۶۶، از راست به چپ: حسین اسکندری، عبدالله اختردانش، سید داوود محمد حسینی، شهید اصغر کلانتری، علی اکبر اعرابی، مهدی جم، سید علی نصراللهی، شهید امیر ابراهیم.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش نوزدهم)
به برادر ملا رسیدم.
تلاش میکرد سنگر مهماتی را که آتش گرفته بود، خاموش کند.
بالأخره برادر کوشکنویی را پیدا کردم.
دستور داد بروم میرمحمدی و اختردانش را بیاورم.
دوباره برگشتم داخل میدان مین.
این دفعه با اطمینان بیشتری گام برمیداشتم.
شاید آن قسمت اصلاً مینگذاری نشده بود.
آن دو را برداشتم و دنبال خودم آوردم.
به یک سنگر رسیدیم.
دو سه تا از بچهها، جلوی ورودی سنگر ایستاده بودند و به داخل آن تیراندازی میکردند.
پرسیدم: «چی شده؟»
گفتند: «توی سنگر رفتیم و نشستیم.
متوجه شدیم چند نفر کنارمون نشستن و نفسنفس میزنن!
عراقی بودن.
پریدیم بیرون سنگر.
هر کاری میکنیم، بیرون نمیان و هرچی تیر هم میزنیم، فایده نداره.»
حرصم درآمد.
گفتم: «اینجا جمع شدین که یه نارنجک بندازن بیرون سنگر و حسابتون رو برسن؟
بده من این کلاش رو!»
کلاشینکف را گرفتم، گذاشتم روی رگبار، رفتم داخل سنگر و یک خشاب کامل خالی کردم.
داخل سنگر، ظلمات بود.
از جرقه گلولههایی که به دیوار خورد و نور آتش دهانه اسلحه، متوجه شدم ورودی سنگر پیچ دارد و جای عراقیها داخل سنگر، محفوظ است؛ مگر آنکه بروم داخل سنگر که در این صورت، ممکن است به دام آنها بیفتم و تیر یا زخم سرنیزه بخورم.
ادامه دارد ....
(دسته کربلا، مانور گردان، کوزران، بیستودوم خرداد ۱۳۶۶ از راست به چپ: شهید علی رضا افتخاری پور، مهدی جم، علی اکبر اعرابی، ناصر مرزبان، مجتبی تاجیک.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش بیستم)
سرم را داخل سنگر کردم و گفتم:
«اُخرُج مِن مَوضِعِک!»
«سَلِّم نَفسک!»
عراقی با صدایی لرزان جواب میداد: «نَعَم! نَعَم!»
نفسنفس میزد.
تا دمِ سنگر میآمدند؛ اما بیرون نمیآمدند.
وضعیت بغرنجی بود.
بیشتر از این نباید خطر میکردم و معطل آنها میشدم.
فرضاً هم از سنگر بیرون میآمدند، وسط عملیات و پاکسازی که نمیشد اسیر بگیریم.
از جواب دادنشان فهمیدم جای آنها کجاست.
از کنار ورودی سنگر، یک نارنجک برداشتم.
نارنجک افیکِ روسی بود.
از آنها که ماسورهاش مثل میله دراز است و موقع پرتاب، تقّی صدا میکند و جرقه میزند و جایش لو میرود.
رفتم داخل سنگر.
حلقه نارنجک را کشیدم.
گذاشتم اهرم ضامن بپرد.
زیر لب شمارش کردم:
«هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه…»
نارنجک را انداختم همانجایی که صدای عراقیها را شنیده بودم.
دیگر فرصت نداشتند نارنجک را بردارند و بیرون سنگر پرتاب کنند.
پریدم بیرون.
پشت سرم سنگر با صدای انفجار لرزید.
دود که تمام شد، گوش دادم.
دیگر صدایی از عراقیها نمیآمد.
ادامه دارد ....
🍂 کبوتر و دو پلاک و دو ساک خالی تو
دلم دوباره گرفته زبیخیالی تو
تو التماس نگاه کدام پنجرهای
که نقش بسته نگاهم به طرح قالی تو…
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌸 راز یک معامله ی شیرین
تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.
گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا
باارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم.
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم.
گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن.
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد.
گفت:اخوی ماشین ما درست شد؟
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن.
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه
حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟
گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت:چطور نشناختین؟
ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن
@mfdocohe🌸
🌸استقلال ' و پیروزی
فکر نکنید استقلال و پرسپولیس فقط
الانه
یکی از دوستان میگفت تو جبهه و در
شب عملیات با یکی از رفقا بر سر
استقلال و پیروزی حرفمون شد و دعوای
لفظی
بعد از عملیات دیگه ندیدمش فکر کردم
شهید شده.....
.ناراحت بودم که ایکاش
حلالیت طلبیده بودم......
تویه همین
افکار بودم که دیدم رفیقم چندتا عراقی
رو اسیر کرده و روی دوش یکیشون
سوار و بهشون یاد داده بگن استقلال
سوراخ.....
پیروزی قهرمان و داره میاد..
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 شهید حسین خرازی؛
اگر کار برای خداست !
پس گفتن برای چه ؟
(دسته کربلا، اردوگاه کوزران، 28 خرداد ۱۳۶۶، آموزش خمپاره60،
از راست به چپ، ایستاده: شهید مسعود ملا، مصطفی قدیری بیان، شهید علیرضا افتخاریپور، شهید اصغر کلانتری، محمدحسن توحیدی راد، شهید امیر ابراهیم، مهدی جم، حسین اسکندری، سید علی موسوی، مجتبی تاجیک؛
نشسته (ردیف وسط): عبدالله اختردانش، شهید حسن حیدری، جارچیزاده، محسن کوشکنویی؛
نشسته (ردیف جلو): سید سعید مدرس، سید داوود محمد حسینی، یعقوبزاده، علیاکبر اعرابی.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش بیست و یکم)
با سقوط قله دوپازا، آتشباری دشمن روی تپه شدت گرفت.
باید برای خودم یک سنگر پیدا میکردم.
طبق معمول، کمک آرپیجیزنها دنبال کار خود رفته بودند.
آرپیجی را گوشهای گذاشتم و دنبال سنگر گشتم.
عاقبت، جایی در سنگر حلاجپور پیدا کردم.
وقتی برگشتم سراغ آرپیجیام، دیدم نیست؛ لابد یکی آن را بهعنوان غنیمتی برداشته بود.
من هم یک کلاشینکف برداشتم و شروع به جمعآوری مهمات کردم.
موقع گشتن، دیدم آرپیجی برادر مرزبان، دست میرمحمدی است.
برادر مرزبان، مجروح شده بود.
آرپیجی را از میرمحمدی گرفتم و دوباره صاحب آرپیجی شدم.
بچهها خمپاره60 عراقیها را کار گذاشته و بر سرِ خود عراقیها میزدند.
همه دنبال جمعآوری مهمات بودند و داخل سنگرها را زیرورو میکردند.
اکنون قله دوپازا فتح شده و در اختیار لشکر اسلام بود.
ادامه دارد ....
(قله دوپازا؛ ۲۱ مرداد ۱۳۶۶ ؛ عملیات نصر ۷؛ مهدی جم؛ تپه بلفت، در تصویر دیده می شود.)
زنده باد دوپازا
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش بیست و دوم)
هوا داشت روشن میشد.
تیمم کردم و نماز صبح را خواندم.
بهتدریج اوّلین شعاع نور خورشید بر ستیغ قله دوپازا تابیدن گرفت؛ درحالیکه زیر گامهای رزمندگان پیروز اسلام بود.
هوا که کاملاً روشن شد، به ارزیابی منطقه پرداختم.
نسبت قله دوپازا به سایر ارتفاعات، مثل طبقه بیستم یک ساختمان نسبت به کف خیابان بود.
همه تپههای اطراف، زیر پای ماست.
تصرف هماهنگ و همزمانِ همه تپهها مهم بود.
اگر همه تپهها را میگرفتند، اما قله دوپازا دست دشمن میماند، با تسلط و اِشرافی که داشت، میتوانستند دوباره تپههای مجاور را پس بگیرند.
اگر دوپازا را میگرفتیم و تپههای مجاور دست دشمن باقی میماند، چون دوپازا عقبتر از تپههای مجاور بود، محاصره میشدیم و کار دفاع از دوپازا سخت میشد.
یک ستون بتونی نوک قله بود که به آن، «میله مرزی» میگفتند.
میله مرزی، خطّ فرضی مرز مشترک را تعیین میکند.
این بخش از کشورمان، سالها تحت اشغال ارتش بعثی بود و اکنون در این عملیات، نسیم آزادی بر آن وزیدن گرفته و دشمن به پشت مرز رانده شده بود.
منطقه آزادشده گرچه کوچک و عملیات هم وسیع نبود، ولی قله دوپازا در منطقه، اهمیت سوقالجیشی داشت.
این پیروزی، مزد چهار ماه صبر و تحمل مرارت از عملیات کربلای8 تاکنون بود که بیاجر نماند.
پس، زنده باد دوپازا!
ادامه دارد ....
#شهید_به_دنیا_آمدن
برخی از رزمندگان وقتی در مبالغه میخواستند بگویند شهادت آن ها حتمی است، «به اصطلاح» دیر یا زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد، میگفتند: «ما شهید به دنیا آمدهایم» یعنی شهادت برای ما یک سنت است نه حادثه، روی پیشانی ما از اول نوشتهاند شهید!
#فرهنگ_جبهه
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
💠 @bank_aks
🌸ننه ماشالا کجا بودی ۱
یک یا دو سال بعد از جنگ، به مناسبت سوم خرداد، سالگرد آزادی خرمشهر، در دانشکده ادبیات مشهد مراسمی تدارک دیده بودند. من هم جزو مدعوین بودم.
بالای جایگاه، روی پارچه نوشتهای، مقدم مدعوین و سرداران دفاع مقدس را هم گرامی داشته بودند. رفتم روی یکی از صندلیهای ردیف جلو نشستم.
ابتدا یکی از دانشجوهای خوشصدا مشغول قرائت آیاتی از قرآن کریم شد. حین تلاوت قاری، مجری پیش من آمد و گفت: آقای شاهمرادی! قرآن که تموم شد، تشریف ببرین روی سن و چگونگی عملیات آزادسازی خرمشهر را برای اساتید و دانشجوها تحلیل کنین.
هری دلم ریخت. پیش خودم گفتم من یه رزمنده معمولیام، تا سوم راهنمایی هم بیشتر درس نخوندم؛ با کدوم سواد میخوام مقابل یه مشت آدمحسابی و با سواد سخنرانی کنم!
خودم را جمعوجور کردم و به آقای مجری گفتم: شما توی دعوتنامه تون نوشتین یکی از فرماندهان جنگ سخنرانی می کنه، من کی فرمانده شدم که خودم نفهمیدم؟
لبخندی زد و گفت: این یه ترفنده. وقتی بنویسم فرمانده یا سردار، دانشجوها با دقت بیشتری گوش میکنن.
گفتم من تا حالا خرمشهر رو ندیدم. فقط کردستان خدمت کردم. چجوری کوههای سر به فلک کشیده کردستان و درختای بلوط رو به دشتهای مسطح و نخلای خوزستان پیوند بدم؟
لطف کنین اول به سردار بگین در مورد عملیات بیتالمقدس یه توضیحاتی بده تا من تمرکز کنم؛ بعد با استفاده از صحبتهای او یه چیزایی برای دانشجوها بگم.
گفت: منظور ما از سردار خود شمایین! گفتم، گیرم من سردار هم باشم؛ وقتی تو عملیات بیتالمقدس نبودم چی باید بگم؟ گفت: لزومی نداره حتماً توی عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کرده باشین، از دانستههاتون یه تحلیل در مورد عملیات بکنین. یه خاطره طنز هم چاشنی صحبتهاتون بکنین و تمام.
در برابر عمل انجامشده قرارگرفته بودم. همانطور که به سمت تریبون میرفتم، زانوهایم شروع به لرزیدن کرد. حسابی دستوپایم را گم کرده بودم. به یاد نصیحتهای مادرم افتادم. او به من میگفت: ننه! ماشالا! همیشه تو زندگیت راست بگو.
با استرس پشت میکروفون قرار گرفتم. سه بار تپق زدم تا توانستم جمله بسمالله الرحمن الرحیم را بر زبان جاری کنم. به خاطر آنکه نظر مخاطبین را جلب کنم گفتم: عزیزان دانشجو و استادان گرامی! میخوام یه خاطره از عملیات بیتالمقدس براتون تعریف کنم. خاطره خیلی کوتاهه. یه صلوات بفرستین تا براتون بگم.
برای آنکه بر استرسم غلبه کنم، نصف لیوان آب خوردم و گفتم: وقتی خرمشهر آزاد شد، من کرمانشاه بودم! دانشجوها زدند زیر خنده و برایم دست زدند. همانطور که دست میزدند، گفتم: صبر کنید تا بقیه شو بگم.
وقتی سکوت حکمفرما شد، گفتم: وقتی خبر آزادی خرمشهر از رادیو پخش شد، مردم کرمانشاه از خوشحالی سر از پا نمیشناختند. طبل و دهل میزدند و کردی میرقصیدند. حتی منم که بلد نبودم وادارم کردند برقصم؛ از بس سر و شونه هامو تکون دادم از نفس افتادم. خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت.
دانشجوها باز تشویقم کردند و برایم دست زدند. همانطور که کیف میکردم، یکلحظه نگاهم به نگاه آقای مجری گره خورد. احساسم این بود اگر تیر به او بزنی خونش درنمیآید! مشخص بود از دست من عصبانی است.
دست به قلم شد و تند تند روی کاغذ مطلبی نوشت. یادداشت را به پسر نوجوانی داد تا به دست من برساند. کاغذ را که نگاه کردم، روی آن نوشته بود، لطفاً یک خاطره از عملیات فاو بگویید.
@mfdocohe🌸
🌸ننه ماشالا کجا بودی ۲
دوباره دنیا روی سرم خراب شد؛ چون من اصلاً فاو را ندیده بودم. به دانشجوها گفتم: دوست دارین بدونین روی این کاغذ چی نوشتن؟
همه گفتند: بله! گفتم: به توصیه ننم که گفته همیشه راست بگو، براتون می گم. روی این کاغذ نوشته یه خاطره از عملیات فاو براتون تعریف کنم. بین خودمون بمونه، من خرمشهر را حداقل یکی دو بار بعد از جنگ دیدم، اما فاو رو هرگز ندیدم.
من حدود چهلوپنج روز توی منطقه بودم؛ هر شب هم میگفتن قراره عملیات بشه؛ اما هرگز گردان ما رو برای عملیات نبردن.
وقتی رزمندهها فاو رو آزادکرده بودن و خبر اون ساعت دوی بعدازظهر از رادیو اعلامشده بود، من و تعدادی از رزمندهها توی هواپیمای ترابری بودیم و نمیدونستیم کجا داریم میریم. دوباره حضار خندیدند.
آن روز ساعت دوی بعدازظهر، هواپیما از روی باند فرودگاه اهواز بلند شد. حدس من این بود که میخواهند ما را به کرمانشاه ببرند. حدود ساعت شش عصر، وقتی در عقب هواپیما باز شد و بیرون آمدیم، دیدم توی فرودگاه مشهد هستیم.
ما از همهجا بیخبر بودیم. مردم فکر کرده بودند ما همانهایی هستیم که فاو را تصرف کردهایم. جمعیت زیادی از خانوادههای نیروی هوایی که در منطقه نخریسی مشهد، نزدیک فرودگاه زندگی میکردند، به استقبال آمده بودند.
مردم با خوشحالی نقل و شکلات روی سر ما میریختند و برای سلامتیمان صلوات میفرستادند! من هاج و واج از یکی از جوانهای استقبالکننده پرسیدم:
چه خبر شده؟ چرا مردم اینقدر خوشحالن؟ چرا اینقدر برای ما سر و دست میشکنن؟ گفت: نمیدونی؟ گفتم نه. گفت: به خاطر اینکه شما فاو رو آزاد کردین.
ما مشهدیها به پودر لباسشویی میگوییم فاو. من هنوز هم دوریالیام نیفتاده بود که منظور او از فاو، آزادسازی شهر فاو است.
پیش خودم گفتم، یه روز نفت آزاد شد، یه روز روغن آزاد شد، الآنم فاو آزاد شده. چقدر اینا کم ظرفیتن که به خاطر چند تا قوطی فاو، اینقدر بزن و برقص راه انداختن!
وقتی نشستیم توی ماشین و از فرودگاه رفتیم بیرون، دیدم خوشحالی مردم فراتر از آزادسازی چند تا پودر رختشوییه. هزار جور فکر توی سرم خطور کرد. به خانه که رسیدم، تلویزیون روشن بود. تازه متوجه شدم فاو یکی از شهرهای عراق است که به تصرف نیروهای ایران درآمده است.
مادرم پرسید: ننه ماشالا! کجا بودی تا حالا؟ گفتم: ننه نمیدونم کجا بودم؛ فقط میگن فاو آزادشده.
@mfdocohe🌸