♡﷽♡
#قسمت26☘
#رمان_رؤیاےوصال❤️
ویرایش جدید
به قلم: #زهراصادقے (هیام )
شال را که گرفتم رفتم و کنارش نشستم .
ازبس درد کشیده بود روی پیشانیش عرق نشسته بود.معلوم بود خیلی تحمل میکند .
_باید پاتون رو آتل ببندم که تکون نخوره .
با بی حالی جواب داد:
الان آتل از کجا بیاریم؟
به دور و برم نگاهی کردم چندتا جعبہ چوبی میوه گوشہ ای افتاده بود.
به حاج آقا اشاره کردم که چوب های آن جعبه ها خوب است.
حاج آقا بلند شد و جعبه و چوب ها را شکست و آورد.
چوبها را دو طرف پایش گذاشتم و آرام آرام با شال مشغول بستنش شدم.
احساس کردم نگاهش روی من سنگینی میکند
برای لحظہ ای سرم را بالا آوردم . نگاهش را شکار کردم .اخم کرد و
فورا چشم هایش را به طرف دیگری چرخاند.
_تموم شد تا جایی که میتونید بهش فشار نیارید تا بهتر بشه ، اولش ورم داره به مرور بهتر میشه
همین که خواستم بلند شوم با صدای آرامی گفت :
_ممنون
نه مثل اینکه شمشمیرش را فعلا غلاف کرده است.
تشکر کردن این آدم مغرور برایم عجیب بود.
_خواهش میکنم ، وظیفه ام بود.
لطفا حلالم کنید.نمیخواستم اینجوری بشه...
نشنیدم چه گفت چون به سرعت از آن جا دور شدم و پیش زهره خانم برگشتم .
کمی که گذشت با تدابیری که یاد گرفته بودم توانستم فرشته خانم مادر زهره را به هوش بیاورم . حالش بهتر شده بود.
شب که شد ، با همان خاکی که آن جا بود تیمم گرفتیم و نماز خواندیم.
درِ سوله باز شد. ۴ نفر وارد شدند.
نگاهم به سید طوفان افتاد. یک نگاهش به آن ها بود و یک نگاهش به ما خانم ها .
البتہ اخم آلود مرا نگاهم میکرد.
احساس کردم با نگاهش میخواهد چیزی بگوید .یادم افتاد روبنده ام ... فوراً آن را انداختم.
یکی از آن مردها که تازه او را دیده بودیم شروع کرد بہ فارسی صحبت کردن
_شما ایرانی هستید؟
همه سکوت کردند.
مرد عرب گفت: منم ایرانیم ، اهل اهوازم
حاج آقا عصبانی شد
_ تو چه ایرانی هستی که غیرت رو هم میهن و ناموست نداری؟اسیرشون کردی؟
آن مردعصبانے شد و داد زد :
به شما مربوط نیست.
از ترس اینکه کاری کند همه سکوت کردیم.
دستور داد کمی غذا جلویمان گذاشتند.
سیدطوفان غذا را پس زد و گفت:
غذا رو ببر برای اون دوستای ملعونت ... ما اونقدر ذلیل نشدیم که این غذارو بخوریم.
با وجود اینکه گرسنه بودم ولی واقعا میلی به خوردن این غذا نداشتم.
اشاره به زهره خانم کردم که برای بهبود حال مادرش کمی از آن غذا بردارند قطعا بہ ضرر آنها بود که ما غذا نخوریم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیبرداریپیگردامنیتیدارد ❌
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#قسمت27☘
#رمان_رؤیای وصال❤️
ویرایش جدید
به قلم : #زهراصادقی (هیام )
وقتی دید ما چیزی نمی خوریم . عصبانی شد و راه افتاد که برود .
حاج آقا بلند طوری که بشنود گفت :
یه اهوازی عرب میشناختم ، با اینکه سنی بود ولی خیلی هوامو داشت.
یه مدت پیشش بودم . یه مرد واقعی بود .اسمش حاج عمران ملاشی بود. شاید بشناسیش خیلی دست به خیر بود.
عربهای خوزستان به خوش غیرتی معروفند.
همانجا سر پا، پشت به ما ایستاد. چند لحظه در همان حال ماند، بدون اینکه برگردد گفت:
_میشناسمش، چندبار کارم به مشکل خورد، کمکم کرد.
بعد هم راه افتاد و رفت .
آن خانواده هم مداوم گریه میکردند .
میدانستند عاقبت خوبی ندارند.
یا شاید هم نداریم ...
دوست نداشتم باور کنم اینجا بدترین جای زندگیم است.
یک ساعتی نگذشته بود که دوباره همان مرد عرب برگشت .
جلو آمد و روبه حاج آقا گفت :
تنها کاری که میتونم براتون بکنم اینہ کہ بفرستمتون تکریت توی یه روستا .اینهم فقط بخاطر لطفی که حاج عمران ملاشی در حقم کرده بود وگرنه باید با اینها (اشاره به همون خانواده کرد )برید موصل.اونجا معامله میشید .معلوم نیست چه بلایی سرتون میاد.
سیدطوفان با پوزخند گفت:
نه که الان خیلی وضعیتمون خوبه ...تو کہ میخوای کمکمون کنی چرا آزادمون نمیکنی
مرد عرب داد زد
_چون منو میکُشند.نمےتونم.
اگر آشنای ملاشی نبودید یه راست میبردم تحویلتون میدادم. فقط چون خیلب بهش مدیونم میتونم بهتون تخفیف بدهم .
سیدطوفان نمیتوانست ساکت باشد
_راستشو بگو چقدر بهت پول دادن ؟ ما چقدر برات می ارزیم؟
مرد عصبانی شد و گفت :به درک! خودتون نخواستید
حاج آقا آرام طوری که ما فقط میشنیدیم گفت :
این از اعضای گروه الاحوازیه هست که داره با بعثی ها و داعشی ها همکاری میکنه
آقای شریفی به مرد عرب گفت: تو اون روستا چه خبره؟ ازڪجا معلوم زنده بمونیم.
مرد عرب که صورتی آفتاب سوخته، باسری نسبتا گم مو و ته ریشی بلند گفت: شما رو خودم میبرم روستا اونجا تحویل یه نفر میدمتون . اون دوستمه ،میسپرم کاریتون نداشته باشه
روستا محاصره است اما فقط افراد محدودی رفت وآمد میکنند. یعنی نمیتونید از روستا خارج بشید .وگرنه به رگبار میبندنتون
سیدطوفان با غَضب نگاهش کرد و گفت:
_ چرا باید بهت اعتماد کنیم؟
مرد عرب پوزخندی زد و گفت :مرگ و زندگی شما دست منه حالا دارید از اعتماد حرف میزنید؟
اگر میخواید زنده بمونید تنها راهش همینه وگرنه الان هم میتونم تمومش کنم.
حاج محمود شریفی گفت: چرا آزادمون نمیکنی مگه نمیگی بخاطر اون مرد اهوازی کمکمون میکنی، خب آزادمون کن.
_نمیتونم
طوفان با عصبانیت گفت: چرا نمیتونی؟
او هم در جواب با تحکم گفت:
_چون خودمو میکشن!
حاج آقا رو به مرد عرب گفت:چطور دلت میاد با هموطنای خودت این کارو کنی؟
مرد عرب عصبانی شد .
_من حرفامو زدم.اگر میخواید زنده بمونید میبرمتون اونجا وگرنہ راهی موصل میشید .تمام
بعد از رفتن آن مرد هرکسی چیزی میگفت.
حاج محمود گفت:
هیچ تضمینی وجود نداره شاید ما رو جایی بردند و سر به نیستمان کردند.
حاج آقا پناهی سرش را پایین انداخت و متفکر گفت: راه دیگه ای نیست.مجبوریم
همین الان هم زنده موندمون معجزه است.
با هر سختی که بود و با بحث های زیاد تصمیم گرفتیم به روستای البعیجی تکریت برویم.
مارا سوار همان مینی بوس کردند و سه نفر با اسلحه با ما همراه شدند و با تهدید تفنگ پشت سر راننده او را وادار کردند که دنبال وانت راه بیفتد.
در مسیر متوجه شدیم تکریت را هم داعش گرفته است .
و من بہ عاقبتم فکر میکردم؟
خدایا خودت کمکمان کن.
حدود یک ساعت بعد به نزدیکی روستا رسیدیم . آن مرد عرب، پیاده شد وپرچم سیاهے در دستش گرفت آنرا در آسمان تکان داد.صداے شلیک تفنگے بلند شد .دستور داد مینی بوس حرکت کند آن پرچم را از پنجره بیرون نگه داشته بود.
به ما گفت هیچکس حرفے نزند.
ورودی شهر که رسیدیم چند نفر با ماشین جلو راه ما را گرفتند.
از استرس زیاد چندبار عُق زدم. ترس تمام وجودم را در بر گرفته بود.
آن مردها پیاده شدند. با هم مصافحه کردند و مشغول صحبت شدند. مردانی کہ فقط سیبیل داشتند و مشخص بود بعثی اند.
در کنارشان هم چند نفر با ریش بلند بدون سیبیل .
یکی ازآن مردها به داخل مینی بوس
نگاهی انداخت و تعداد را شمرد و یادداشت کرد.
همان موقع صدای شلیک و درگیری بلند شد
به سرعت وارد روستا شدیم .
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیبرداریپیگردامنیتیدارد ❌
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#قسمت28☘
#رمان_رؤیاےوصال❤️
بهقلم: #زهراصادقی
(هیام)
وارد روستا کہ شدیم گفتند باید پیاده بشوید.
کیفهایمان را به ما پس دادند. اما خبرے از گوشے موبایل و پول داخلش نبود. از مینے بوس که خواستم پیاده بشوم زیر صندلی را نگاهے انداختم ببینم لباس حاج اقا هنوز هست.
خوشبختانہ همان زیر افتاده بود.
سریع خم شدم و عمامه و قبا را برداشتم و توی کیف گذاشتم و از ماشین
پیاده شدم.
آن مرد اهوازے ما را بہ یک مرد دیگر کہ حدودا ۵۰ سالہ و اسمش رحیم بود تحویل داد و سفارش هایے کرد.
رحیم با دو نفر دیگر با اسلحہ ما را در کوچہ هاے روستا بہ راه انداخت.
سیدطوفان لنگان لنگان به کمک حاج اقا راه میرفت.
از کوچہ پس کوچہ ها کہ عبور می کردیم .متوجہ خلوتے روستا شدم .
انگار کسے اینجا زندگے نمیکند.
از بعضی از کوچه ها که گذشتیم ، از پشت پنجره افرادے را دیدم کہ بہ بیرون سرک میکشیدند .
پس آدمیزاد هم اینجا وجود داشت.
یک مرد جوان هم پشت سر ما حرکت میکرد.
حاج آقا و سیدطوفان جلوتر از ما بودند.
سیدطوفان لحظہ اے ایستاد و برگشت .نگاهے بہ پشت سر کرد و اخمے به آن مامور پشت سرما کرد .
عمدا ارومتر راه رفت تا ما از او جلو بزنیم و از آن جوان پشت سر فاصلہ گرفته باشیم.
در دل گفتم ماشاء الله به غیرتت .
بہ یک خانه ی نسبتا قدیمے رسیدیم.
آن مرد بہ عربے گفت:
اینجا باید بمانید و مبادا خیال فرار بہ ذهنتان خطور ڪند.
اشاره کرد که آن جا سربازها منتظرند کسی رد شود.
به خانه اشاره کرد و گفت: اهالے همین خانه قصد فرار داشتند کہ ...
کاملا متوجہ حرفش شدم.
در را باز کرد و وارد حیاط شدیم . یک حیاط کوچک و یک باغچہ خاکے کہ هیچ گل و گیاهے در آن وجود نداشت.
یک اتاق کوچک هم گوشہ حیاط بود . داخل خانہ شدیم . دو تا اتاق و یک حال و آشپزخانه خیلے قدیمے با دیوارهای سیمانے خودنمایے میکرد. روے پشت بام هم یک اتاق دیگر بود .
بہ یکے از اتاق ها سرکی کشیدم .
خیلے بہ هم ریختہ بود. وسایل و لباسها کف اتاق پخش شده بود.
انگار کسے با عجلہ دنبال پیدا کردن چیزےبوده .
توے هال نسبتا بزرگی نشستیم .آن مرد هم حرف هایے زد و در را بست و رفت .
همہ گرسنہ ، تشنہ و خستہ بودیم .
زهره خانم کنار دیوار نشست
_حالا باید چیڪار کنیم؟
حاج آقا دستی به چشم هایش کشید و گفت: فعلا یہ ڪم استراحت کنید تا ببینیم چہ میشہ کرد.
روبنده ام را در آوردم.
دنبال آب میگشتم. بہ آشپزخونه رفتم. بہ اطراف نگاهے انداختم فقط دوتا کمد آنجا بود.
یه پارچ پلاستیکے و چند عدد لیوان استیل پیدا کردم .
شیر آب را باز کردم .عجب آب گل آلودے...
باخودم گفتم: حُسنا اینجا دیگر خانه خودت نیست کہ همه چیز تمیز و مرتب و استریلیزہ باشد .
با هر سختی کہ بود پارچ آب را برداشتم و با لیوانها به سمت بقیہ رفتم .
لیوان را اول جلو حاج اقا گرفتم
_آبش خیلے گل آلود هست .
حاج آقا تشکری کرد و گفت: چاره چیہ ؟ همین هم غنیمتہ
لیوان بعدی را به طرف سید طوفان بردم و همزمان گفتم: براے بعدا باید آب را جوشاند.
ناگهان یاد چیزی افتادم بعد از آنکه آب را توی لیوان ریختم و به دست سید دادم بلند گفتم:
اصلا اینها چرا باید ما رو اینجا نگہ دارن؟ ما چہ ارزشے براشون داریم ؟
سیدطوفان نگاهش را بالا آورد و بعد انگار مخاطبش دیوار است بہ آنجا زُل زد و گفت:
اینها میخوان دولت مستقل تشکیل بدهند .بنابراین نیاز بہ آدم دارند. اکثر مردم این روستا مشخصہ فرار کردند . خیلے تعداد کمے اینجا زندگے میکنند.
لیوان ابی را به آقا محمود دادم و گفتم:
یعنے مردم رو اینجا بزور نگہ میدارند تا زندگی کنند؟
سیدطوفان در جواب گفت: بلہ ، هم برای اینکہ دولتشون پا بگیره ، و هم بخاطر وجہ جهانیش.
آقاے شریفے آبش را سر کشید و گفت:
سلام بر حسین شهید...
و هم براے "تامین نیازهاشون" بہ مردم نیاز دارند.
وقتی برگشتم به سمت حاج آقا و سید طوفان یک لحظہ احساس کردم صورتش در هم مچاله شد. پشت سرش را بہ دیوار تکیہ داد و چشمهایش را بست.
حس پزشکیم گل کرد ، پاشدم و جلو رفتم .نگاهے بہ پایش انداختم
_ببینم پاتون چطوره؟
آروم شروع بہ باز کردنش کردم.پایش خیلے ورم کرده بود .
_پاتون خیلے ورم کرده . بخاطر اینکہ خیلے روش فشار آوردید.باید بہش استراحت بدید.
هیچ جوابے نداد .همچنان چشم هایش را بستہ بود.
↩️ #ادامہ_دارد....کپی شرعا اشکال داره
#هرگونهکپیبرداریپیگردحقوقی و قانونی دارد ❌
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت29
به قلم: #زهراصادقی( هیام)
براے این درد باید فکرے میکردم . بہ آشپزخانہ رفتم ، همہ جا را برای پیدا کردن قرص مسکن گشتم . در آخر در یک قوطے به همراه مقداری داروی دیگر پیدایش کردم .
قرص را بہ همراه مقداری زردچوبہ و روغن کہ شبیه ضماد درست کرده بودم برداشتم و بیرون آمدم.
صداے شلیک مداوم تفنگ بہ گوشم میرسید.
قرص را با یک لیوان آب بہ سمتش گرفتم
_لطفا این قرصو بخورید .مُسکنہ
چشم هایش را باز کرد . سفیدی چشمش به قرمزی میزد . قرص را کف دستش انداختم .
پا شدم و لگن فلزی کہ گوشه ی آشپزخانہ بود را به همراه کترے آب گرم برداشتم و به هال آوردم.
نویسنده:زهراصادقی
_اگر ممکنہ جورابتون رو در بیارید
باید پاتون رو با آب گرم بشورید.
جوراب هایش را درآورد و پایش را توی لگن گذاشت .
با کترے روے پایش آب گرم ریختم و او آن را آرام ماساژ میداد.
_این ضماد رو بزارید رو پاتون
از اتاق یک روسری پیدا کردم و برایش دوباره با چوبها، آتل بستم.
سعے کردم مثل دفع قبل نگاه نکنم .
همین که خواستم بلند شوم گفت:
_این دفعہ دیگہ فڪر انتقام نبودید؟
چشم هایم گرد شد، فڪر کردم میخواهد کلی تشکرکند .
بہ کنایہ گفتم :
خواهش میڪنم ، وظیفہ ام بود .
_چی؟انتقام وظیفه تون بود؟
نمے دانم چرا احساس میکردم دارد اذیتم میڪند.
خیلے جدے سرم را پایین انداختم و با اخم گفتم :
انتقامے در کار نبود ، من وظیفہ پزشکیم رو انجام دادم.
برای یک لحظہ نگاهم را بالا آوردم.
احساس کردم گوشہ لبش باز شد.یعنے لبخند زد؟
_پزشک خوبے هستید.
@koocheyehsas
شاید در موقعیت دیگرے این تعریف را میکرد خوشحال میشدم . اما الان ازدست این نابغہ ناراحت بودم.سریع از آنجا دور شدم و بہ اتاق پناه بردم .
این خانه سرد و مخوف با دیوارها و سقفش آماده بود مرا ببلعد.
هرکس گوشہ اے براے خودش زانوے غم، بغل گرفتہ بود.
شاید هر کسی بہ سرنوشت نامعلومش فڪر میڪرد.
نہ غذایے داشتیم و نہ پولے .
حاج آقا تصمیم گرفت براے پیدا کردن غذا بیرون برود .اما راننده عرب کہ اسمش عبدالله بود مخالفت کرد و گفت :
شما نه! با این محاسن و ظاهر بیرون نرید بهتره.
عبدالله و آقاے شریفے(محمود آقا) بیرون رفتند.
دوساعت از رفتنشان گذشتہ بود و هیچ خبرے از آنها نبود.
همہ نگران بودیم. زهره خانم و مادرش گریہ میکردند.آن ها را بہ اتاق بردم.
بہ سمت حاج آقا رفتم .
_چرا نیومدند؟نکنہ اتفاقے براشون افتاده
حاج آقا هم مثل من نگران بود.
_نمیدونم .
سید طوفان بلند شد کہ بیرون برود
با تعجب پرسیدم: شما کجا با این پاتون راه افتادید؟
با چهره ای در هم گفت: یہ جورے میرم.
با خودم گفتم : مگر من اجازه میدهم تو با این پا بروے.بہ همین خیال باش اخوی!
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯