بیرون پراکنی درونییاتم!
قلم نویسنده غرق کتابت میکنه جوری که نمیفهمی لحظهها چطور سپری میشن ...
داستانی در آمیخته با واقعیتی که اطراف ماست.
و ناخداگاه قسمتهایی از داستان اشک از گوشهی چشمت میچکد.
بیرون پراکنی درونییاتم!
از دو طرفه شدن کلاس بین استاد و شاگرد بیزارم؛ یعنی چی که نیم ساعت وقت کلاس رو استاد و شاگرد بگیرن و با طرح اشکال و جوابهای آبکی ما رو خسته کنند؟!
بیرون پراکنی درونییاتم!
اینجاست که کتاب رو از کیفم درمیارم و غرق ماهی چشم آبی که توی صحرا جذابیتش دوچندان شده و ننهترلان و کاروان آقای نجفی میشم و فارغ از کلاس خودمو رها میکنم توی داستان و همراه ماهی شنا میکنم.
بیرون پراکنی درونییاتم!
؛
تا اینجای کتاب که جالب بوده هرچند قلم نویسنده زیاد روان نیست.
بله گویا پشت کتاب هم نوشته کتاب دختران. بلاخره از نوع طیف کتابی باید خوند.
به رفقای قمی توصیه میکنم حتماً زیارت جامعههای آقای شهیدی که پنجشنبه شبها توی حرم برگزار میشه شرکت کنند. حال و هواش توصیف نشدنیه ...
لیوان چاییتون رو بردارید بشینید پشت پنجره
میخوام پرواز کنیم توی دل دختری که نشسته پشت پنجرهای بارونی و غرق پریشونی پاییزه؛
بیرون پراکنی درونییاتم!
-
پاییز فصل خیس خوردن است! خیس خوردن خاطراتی که گوشهی دلمان چنبرک زده است. تر و تازه میشود. جوری که انگار نشستهای کنجی دنج و زل زدهای در چشمانش.
مثل همان آخرین پاییز که نشسته بودی توی حیاط زیر باران و لیوان چایی دستت بود. از پشت پنجره نگاهت میکردم که باران به شیشه زد و تصویرت تار شد. از پشت شیشهی محو و تار میجستمت. لحظه به لحظه تصویرت تار و تیرهتر میشد تا جایی که فقط تاری چراغهای قرمز و سفید از پشت شیشه دیده میشد.
باران روی سرت چکه میکرد. بخار چاییات رفته بود. گفتم:«چاییات سرد شده بده عوضش کنم ... » نشنیدی. قبلاً صدای دلم را هم میشنیدی اما الان کر شده بودی، حتی کور؛ که اضطرابم را هم نمیدیدی. لرزیدن دل و چشمانم را هم همینطور ... دوباره گفتم:« چاییات سرد شده بده عوضش کنم ...». باز نگاهم نکردی. دستم را نگرفتی. سرم را روی شانهات نگذاشتی. در آغوشم نگرفتی. روی گونهام بوسه نکاشتی ...
خاطراتم خیس میخورد. اولین باران پاییزی جلویم داشت تر و تازه میشد. همان موقع که بخار و باران شیشههای عینکت را پاک میکردی و میگفتی:« دنیایم تار است، وقتی چشمانت را تار میبینم». خاطرات برایم خیس میخورد اما نه با باران. با نم نم چشمانم ... که نمیدیدی.
نه نگاهم کردی، نه باران عینکت را پاک کردی. فقط گفتی:«میل به چایی ندارم». اما من میدانستم تو دیگر میلی به من نداری حتی به اندازهی یک چایی گرم ... دیگر نه صدای دلم را میشنیدی، نه صدای خودم را. دیگر نه مضطر بودنم را میدیدی، نه اشک چشمهایم را.
نشستم پشت پنجره. نگاهت کردم. به همان تصویر تیره و تاری که باقی مانده بود، راضی بودم. میترسیدم باران نشسته روی شیشه را پاک کنم. میترسیدم پاک کنم دیگر آنجا ننشسته باشی. راضی بودم به همان تصویر تیره و تاری که لحظه به لحظه باران میزد و تار تر و تیرهتر میشد. حداقل امیدی ته دلم زنده بود که با لیوان چایی که در دستانت یخ کرده است آن بیرون، پشت پنجره، هنوز نشستهای ...
#مهدی_شفیعی
۲۱ آبان ۱۴۰۱ حوالی غروب شنبهای پاییزی و بارانی.
بیرون پراکنی درونییاتم!
- پاییز فصل خیس خوردن است! خیس خوردن خاطراتی که گوشهی دلمان چنبرک زده است. تر و تازه میشود. جوری
-دنیایم تار است
وقتی چشمانت را تار میبینم-
دیروز دلتون رو غم گرفت از باران پاییزی که هر لحظه تصویر آن یار پشت پنجره را تار تر میکرد. اما حالا دست بزارید توی دست خودتون و برید توی خیابون؛ برای قدم زدن ... برای نشستن تو کافهای که پنجرهاش رو به خیابونه و باران با بخار نشسته روی شیشههاش ...
-
باران بوسه مینشاند روی برگها. باید که بنشینم کنارت یا که دستت را بگیرم و توی یک خیابان خلوت، روی برگهای خشک ریخته کنار خیابان، قدم بزنیم. حیف است که باران ببارد و خاطرهای رقم نخورد. باید بنشینم کنارت دست بر زلفت ببرم و بویشان کنم یا که دستتم را دور کمرت حلقه کنم توی چشمانت محو شوم و با هر قطرهی باران که میبارد در گوشت بخوانم:
" دوباره سرمه كشيدی و شاعری دق كرد
چقدر حومهی چشمان تو بلا خيز است "
لبخند بنشیند روی لبت. چشمانت را ببندی. دلت غنج برود. بوسهای آرام بناشنم روی گونهات. مست از حضورت توی ابرها سیر کنم و با هر نم باران بنشینم کنج لبت. شانه به شانه خیابانهای خیس باران را شاعرانه قدم برداریم.
کافهای باشد رو به خیابان. با دو لیوان چایی. پشت شیشهای که بارانی است و روی میز پتوسی توی بطری شیشهای جا خوش کرده است بنشینیم. دستانت یخ کرده باشد و بهم گره خورده باشد. دست روی دستت بگذارم و با دستانم، دستانت را در آغوش بگیرم. ذوقت را از چشمانت بخوانم و پیشانیات را نوازش کنم.
من باشم و تو و دوست داشتنی که با طروات بارانی پاییزی، نشسته است میان دل هردویمان.
#مهدی_شفیعی
۲۲ آبان ۱۴۰۱ برای کسانی که دوستشان داریم :)
جنگیدیم
و میجنگیم
برای داشتن ایرانی مقتدر
- آروزی پیروزی و اقتدار
برای تیم ملی کشورمان 🇮🇷
قبلاً چالش گذاشته بودم اینستاگرام که یه جمله کوتاه ریپلای کنید درعوضش براتون یه متن کوتاه یا داستان مینویسم
اما الان اینجا نمیدونم چطوری این کارو بکنم😅🤦🏻
🌱
بسم رب القلم و آنچه رغم میزند؛
📌 این پیام رو فروارد کن کانالت. یه جمله کوتاه زیرش بنویس، برات یه متن یا داستان ادبی مینویسم :)✍🏻
بیرون پراکنی درونییاتم!
🌱 بسم رب القلم و آنچه رغم میزند؛ 📌 این پیام رو فروارد کن کانالت. یه جمله کوتاه زیرش بنویس، برات یه
« پیکان جوانان
بهمن و دوغ آبعلی و دامن چین دار
لوطی هایی که غیرت حراج میکنن
نوار کاسکت و حیاطی که حوض داره »
صدای تیر و فشنگ پچیده بود وسط شهر. دل نگرون بودیم نکنه بیاید بازار. از کجا باید احوالتون رو میپرسیدم؟!
نشسته بودم لب حوض وسط حیاط و بهمن کوچیکم رو پک میزدم. از آبجی فائزه شنیده بودم عاشق نوارهای آقا روح الله خمینی هستید. نامهای نوشتیم که:
«این روزها شهر در آشوب است. در خانه بشنید این نوار را به رسم هدیهای که ارزش چشمانتان را ندارد با ضبط پدرتان گوش کنید. خوش نداریم چاکی به دامن چین دارتان بیفتد.
امضاء مرتضی پسر ننه کلثوم.»
و با نواری را که از محمد کش رفته بودم گذاشتم داخل پاکت. خرجش یه دوغ آبغلی برای پسر بقالی بود که نامه را به دستتان برساند. نمیدانیم رسید یا که مثل بخت سیاه خودم بود و آن هم به شما نرسید ...
-بیت الاحزان-
بیرون پراکنی درونییاتم!
🌱 بسم رب القلم و آنچه رغم میزند؛ 📌 این پیام رو فروارد کن کانالت. یه جمله کوتاه زیرش بنویس، برات یه
بہ خداحافظیِ تلخِ تو سوگند نشد
کہ تو رفتی و دلم ثانیہ ای بند نشد !
از قتل واژهها چیزی شنیدهای؟!
همیشه ساکت بود. غم نشسته روی دلش را با پکهای سیگار دود میکرد و حرف نمیزد. سکوتش رنج داشت اما نگاهش مرهم بود. اون روز ولی قصد جانم را داشت. اسلحه آورده بود. قلبم را نشانه گرفت و گفت:«دوستت دارم اما خانهای برای ماندن نیست». و تیر واژههایی که قلبم را شکافت.
-سبز یشمی-