به رفقای قمی توصیه میکنم حتماً زیارت جامعههای آقای شهیدی که پنجشنبه شبها توی حرم برگزار میشه شرکت کنند. حال و هواش توصیف نشدنیه ...
لیوان چاییتون رو بردارید بشینید پشت پنجره
میخوام پرواز کنیم توی دل دختری که نشسته پشت پنجرهای بارونی و غرق پریشونی پاییزه؛
بیرون پراکنی درونییاتم!
-
پاییز فصل خیس خوردن است! خیس خوردن خاطراتی که گوشهی دلمان چنبرک زده است. تر و تازه میشود. جوری که انگار نشستهای کنجی دنج و زل زدهای در چشمانش.
مثل همان آخرین پاییز که نشسته بودی توی حیاط زیر باران و لیوان چایی دستت بود. از پشت پنجره نگاهت میکردم که باران به شیشه زد و تصویرت تار شد. از پشت شیشهی محو و تار میجستمت. لحظه به لحظه تصویرت تار و تیرهتر میشد تا جایی که فقط تاری چراغهای قرمز و سفید از پشت شیشه دیده میشد.
باران روی سرت چکه میکرد. بخار چاییات رفته بود. گفتم:«چاییات سرد شده بده عوضش کنم ... » نشنیدی. قبلاً صدای دلم را هم میشنیدی اما الان کر شده بودی، حتی کور؛ که اضطرابم را هم نمیدیدی. لرزیدن دل و چشمانم را هم همینطور ... دوباره گفتم:« چاییات سرد شده بده عوضش کنم ...». باز نگاهم نکردی. دستم را نگرفتی. سرم را روی شانهات نگذاشتی. در آغوشم نگرفتی. روی گونهام بوسه نکاشتی ...
خاطراتم خیس میخورد. اولین باران پاییزی جلویم داشت تر و تازه میشد. همان موقع که بخار و باران شیشههای عینکت را پاک میکردی و میگفتی:« دنیایم تار است، وقتی چشمانت را تار میبینم». خاطرات برایم خیس میخورد اما نه با باران. با نم نم چشمانم ... که نمیدیدی.
نه نگاهم کردی، نه باران عینکت را پاک کردی. فقط گفتی:«میل به چایی ندارم». اما من میدانستم تو دیگر میلی به من نداری حتی به اندازهی یک چایی گرم ... دیگر نه صدای دلم را میشنیدی، نه صدای خودم را. دیگر نه مضطر بودنم را میدیدی، نه اشک چشمهایم را.
نشستم پشت پنجره. نگاهت کردم. به همان تصویر تیره و تاری که باقی مانده بود، راضی بودم. میترسیدم باران نشسته روی شیشه را پاک کنم. میترسیدم پاک کنم دیگر آنجا ننشسته باشی. راضی بودم به همان تصویر تیره و تاری که لحظه به لحظه باران میزد و تار تر و تیرهتر میشد. حداقل امیدی ته دلم زنده بود که با لیوان چایی که در دستانت یخ کرده است آن بیرون، پشت پنجره، هنوز نشستهای ...
#مهدی_شفیعی
۲۱ آبان ۱۴۰۱ حوالی غروب شنبهای پاییزی و بارانی.
بیرون پراکنی درونییاتم!
- پاییز فصل خیس خوردن است! خیس خوردن خاطراتی که گوشهی دلمان چنبرک زده است. تر و تازه میشود. جوری
-دنیایم تار است
وقتی چشمانت را تار میبینم-
دیروز دلتون رو غم گرفت از باران پاییزی که هر لحظه تصویر آن یار پشت پنجره را تار تر میکرد. اما حالا دست بزارید توی دست خودتون و برید توی خیابون؛ برای قدم زدن ... برای نشستن تو کافهای که پنجرهاش رو به خیابونه و باران با بخار نشسته روی شیشههاش ...
-
باران بوسه مینشاند روی برگها. باید که بنشینم کنارت یا که دستت را بگیرم و توی یک خیابان خلوت، روی برگهای خشک ریخته کنار خیابان، قدم بزنیم. حیف است که باران ببارد و خاطرهای رقم نخورد. باید بنشینم کنارت دست بر زلفت ببرم و بویشان کنم یا که دستتم را دور کمرت حلقه کنم توی چشمانت محو شوم و با هر قطرهی باران که میبارد در گوشت بخوانم:
" دوباره سرمه كشيدی و شاعری دق كرد
چقدر حومهی چشمان تو بلا خيز است "
لبخند بنشیند روی لبت. چشمانت را ببندی. دلت غنج برود. بوسهای آرام بناشنم روی گونهات. مست از حضورت توی ابرها سیر کنم و با هر نم باران بنشینم کنج لبت. شانه به شانه خیابانهای خیس باران را شاعرانه قدم برداریم.
کافهای باشد رو به خیابان. با دو لیوان چایی. پشت شیشهای که بارانی است و روی میز پتوسی توی بطری شیشهای جا خوش کرده است بنشینیم. دستانت یخ کرده باشد و بهم گره خورده باشد. دست روی دستت بگذارم و با دستانم، دستانت را در آغوش بگیرم. ذوقت را از چشمانت بخوانم و پیشانیات را نوازش کنم.
من باشم و تو و دوست داشتنی که با طروات بارانی پاییزی، نشسته است میان دل هردویمان.
#مهدی_شفیعی
۲۲ آبان ۱۴۰۱ برای کسانی که دوستشان داریم :)
جنگیدیم
و میجنگیم
برای داشتن ایرانی مقتدر
- آروزی پیروزی و اقتدار
برای تیم ملی کشورمان 🇮🇷
قبلاً چالش گذاشته بودم اینستاگرام که یه جمله کوتاه ریپلای کنید درعوضش براتون یه متن کوتاه یا داستان مینویسم
اما الان اینجا نمیدونم چطوری این کارو بکنم😅🤦🏻
🌱
بسم رب القلم و آنچه رغم میزند؛
📌 این پیام رو فروارد کن کانالت. یه جمله کوتاه زیرش بنویس، برات یه متن یا داستان ادبی مینویسم :)✍🏻
بیرون پراکنی درونییاتم!
🌱 بسم رب القلم و آنچه رغم میزند؛ 📌 این پیام رو فروارد کن کانالت. یه جمله کوتاه زیرش بنویس، برات یه
« پیکان جوانان
بهمن و دوغ آبعلی و دامن چین دار
لوطی هایی که غیرت حراج میکنن
نوار کاسکت و حیاطی که حوض داره »
صدای تیر و فشنگ پچیده بود وسط شهر. دل نگرون بودیم نکنه بیاید بازار. از کجا باید احوالتون رو میپرسیدم؟!
نشسته بودم لب حوض وسط حیاط و بهمن کوچیکم رو پک میزدم. از آبجی فائزه شنیده بودم عاشق نوارهای آقا روح الله خمینی هستید. نامهای نوشتیم که:
«این روزها شهر در آشوب است. در خانه بشنید این نوار را به رسم هدیهای که ارزش چشمانتان را ندارد با ضبط پدرتان گوش کنید. خوش نداریم چاکی به دامن چین دارتان بیفتد.
امضاء مرتضی پسر ننه کلثوم.»
و با نواری را که از محمد کش رفته بودم گذاشتم داخل پاکت. خرجش یه دوغ آبغلی برای پسر بقالی بود که نامه را به دستتان برساند. نمیدانیم رسید یا که مثل بخت سیاه خودم بود و آن هم به شما نرسید ...
-بیت الاحزان-
بیرون پراکنی درونییاتم!
🌱 بسم رب القلم و آنچه رغم میزند؛ 📌 این پیام رو فروارد کن کانالت. یه جمله کوتاه زیرش بنویس، برات یه
بہ خداحافظیِ تلخِ تو سوگند نشد
کہ تو رفتی و دلم ثانیہ ای بند نشد !
از قتل واژهها چیزی شنیدهای؟!
همیشه ساکت بود. غم نشسته روی دلش را با پکهای سیگار دود میکرد و حرف نمیزد. سکوتش رنج داشت اما نگاهش مرهم بود. اون روز ولی قصد جانم را داشت. اسلحه آورده بود. قلبم را نشانه گرفت و گفت:«دوستت دارم اما خانهای برای ماندن نیست». و تیر واژههایی که قلبم را شکافت.
-سبز یشمی-
بیرون پراکنی درونییاتم!
🌱 بسم رب القلم و آنچه رغم میزند؛ 📌 این پیام رو فروارد کن کانالت. یه جمله کوتاه زیرش بنویس، برات یه
قدم زدن تو کوچههایِ طهران ۱۳۴۰ ؛
و بازی کردن با سیگارِ وینستون بینِ انگشتهایِ دست . .
آخرین بار دم مسجد دیدمت. کنار سید محل ایستاده بودی سوال شرعی میپرسیدی. چادرت گل داشت با هر قدم تو کوچه یه گل ازش میفتاد و میپیچید توی مشامم. آقات گفته بود دختر به پسر بی ریش نمیدم. نمیدونم دل توهم بند ما بود یا نه ولی از ما که عین یه کوزه گلی افتاد و شکست ... یادم نمیره اون روز رو. نشسته بودم لب حوض و سیگار وینستونم رو پک میزدم که دیدم ننهام چادر رنگی سرش کرد و رفت تو کوچه. گفتیم ننه کجا با این عجله. ننهام خندید و گفت:
- عقد دختر همسایه خاله گوهره.
سیگار از دستم و افتاد و هونجا خشکم زد. ریشه نداشتیم ریشمون رو به باد داد ... دیگه مینشستیم تو همون کوچه کنار مسجد و با هر پک سیگار یه تیکه از دلمون رو میکنیدیم و دودش میکردیم ... آخ که سوختیم از ریشی که ریشمون رو کند ...
-دلداده متحول-
بیرون پراکنی درونییاتم!
🌱 بسم رب القلم و آنچه رغم میزند؛ 📌 این پیام رو فروارد کن کانالت. یه جمله کوتاه زیرش بنویس، برات یه
میگفت:«آدم هرجایی میره یه تیکه از وجودش رو میکنه میزاره همونجا و برمیگرده اما یه جاهایی هم هست وقتی رفتی تنها چیزی که بر میگرده جسمته. روح و قلبت میمونه همونجا». آره آقا آخرین باری که کوله روی دوشمان بود و خدمتتان شرفیاب شدیم، دلمان کنده شد و ماند پیش شما. آدمها هرجایی بروند، باید برگردند خانه و خانه انسان جاییست که دلش باشد. از کرمتان شامل حالم کنید؛ یک خانه کنار شما ... کنار خانه پدریام ... به نام خودم ...
-پیام های ذخیره شده-
بیرون پراکنی درونییاتم!
🌱 بسم رب القلم و آنچه رغم میزند؛ 📌 این پیام رو فروارد کن کانالت. یه جمله کوتاه زیرش بنویس، برات یه
«مراقب باش در زمین معنی خودت را گم نکنی»
انسان در محوری قرار دارد با هزاران راه ... یک آن غفلت از آنچه که هستیم عمریست پشیمانی. در آنچه که هستی و قرار است باشی بنگر. وسط صحن مبارزه؟! یا پشت کوهی غرور؟!
-واله-
بیرون پراکنی درونییاتم!
🌱 بسم رب القلم و آنچه رغم میزند؛ 📌 این پیام رو فروارد کن کانالت. یه جمله کوتاه زیرش بنویس، برات یه
میگُذرد و آخر جوانههای سبز ، از دلِ
تختهسنگها بیرون میآیند.
بغض چسبیده بود بیخ سینهام. خسته از سیاهی شهری که رخنه کرده بود توی قلبم. تاریکی برام بس بود نیاز به نور داشتم. دویدم. بدون هدف فقط فرار کردم از دست هرچی سیاهی که قلبم را پر کرده. آخرین بار یادمه خوردم زمین. پاهام درد میکرد. دستم زخم شده بود. اما چشمم را که باز کردم نور خورشید از لابهلای شاخ و برگها تابید توی صورتم. جا خوردم. سینهام سبک بود. زمین خورده بودم اما باریکهای نور توی قلبم تابید. بلند شدم لباسم را تکاندم. نگاهی به سیاهی و تاریکی شهر پشت سرم انداختم و رفت به طرف نوری که جلوی راهم. زمین خوردم. زخم برداشتم اما خورشید به قلبم تابید ..
بیرون پراکنی درونییاتم!
🌱 بسم رب القلم و آنچه رغم میزند؛ 📌 این پیام رو فروارد کن کانالت. یه جمله کوتاه زیرش بنویس، برات یه
و آنجا که مرگ راضی به وصال نیست ،
سیگار ِ لب ِ پنجره شاید تسکین بدهد .
شبیه یک صندلی خسته
گوشه پارکی بی عابر، در عصر دلگیر پاییز
روی چمن های عاشق
گوشهای از آغوش خود کز کردهام
آن طرف کنار کاجی تنها
دو جوان فارغ از هرچه هست و نیست
روی چمنها لم دادهاند و قهقهه میزنند و
قهوه تلخ میخورند و سیگارشان را دود میکنند
زندگی مثل همین ماشین های گذرا از کنار پارک است؛
گاه یک نفر از پشت شیشه دودی نگاهی غم بار به دل درخت کاج تنها میبخشد و میرود و گاه یک نفر در حالی که دستش را از پنجره بیرون گرفته است، با لبخندی، دل چمن های عاشق را آرام میکند و میرود. هردو میروند هیچ کدام پای ایستادن ندارند.
گاه غمی با قهوه تلخ شیرین میشود
و گاه با دودی که از پک های سیگار یک جوان،
که در آسمان محو میشود...
-منیب-
بیرون پراکنی درونییاتم!
🌱 بسم رب القلم و آنچه رغم میزند؛ 📌 این پیام رو فروارد کن کانالت. یه جمله کوتاه زیرش بنویس، برات یه
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند؟
-حسین جان
کربلا لحظه به لحظهاش روضه است. خورشید طلوع میکند روضه است. غروب میشود، روضه است. آفتاب به گنبد میتابد، روضه است. موکبی دم ورودی حرم آب میدهد، روضه است. سیل جمعیت را که در حرم قدم میزنند میبینی، روضه است. رو به روی ضریح میایستی و دست به سینه سلام میدهی روضه است. میخواهی سرت را بندازی پایین و بگذری، خنکی صحن و سرا، روضه است. چشمت به خط سرخ روی دیوار میخورد. چشمانت تار میشود و بوی خاک چادر مادری میپیچد توی مشامت، روضه در روضه است ... کربلا خط به خط روضه است ...
-مجیب-
بیرون پراکنی درونییاتم!
🌱 بسم رب القلم و آنچه رغم میزند؛ 📌 این پیام رو فروارد کن کانالت. یه جمله کوتاه زیرش بنویس، برات یه
فعلاً پایان چالش رو اعلام میکنم.
دستم درد گرفت 😅🙏🏻🌱
بیرون پراکنی درونییاتم!
و آنچه که شب رغم میزند؛
ترجیحاً تنهایی، با هندزفری، کنجی دنج یا زیر آسمان و غرق در فکر فکر فکر فکر ...
به دلها زخم وارد نکن
توی هر دل محبوبی خفته است؛
شاید آن محبوب، خودت باشی ...
محبوبم!
تو ماه آسمان شبی و من آب دریاچهای که
تو را به آغوش گرفته است