eitaa logo
مجهولات
191 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
482 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
مجهولات
فسفر سفید، شدیدا سریع‌الاشتعاله برای همین در الکل یا آب و اینا نگهداری میشه.. هوا بخوره بهش سوخته‌.
وقتی بمب فسفری می‌زنن، این فسفر سفید تو هوا پخش میشه. اگر روی پوست بشینه شروع می‌کنه همون جا آتش گرفتن و سوختگیای شدید و عجیب و دردناک بوجود میاره...
مجهولات
وقتی بمب فسفری می‌زنن، این فسفر سفید تو هوا پخش میشه. اگر روی پوست بشینه شروع می‌کنه همون جا آتش گرف
یا در هوا می‌مونه.. تنفس و وارد ریه میشه و مجرای تنفسی و ریه رو می‌سوزونه ‌و تا آخر عمر مشکلات جدی بوجود میاره :)💔
❌ ساخت و استفاده از بمب فسفری ممنوعه :)❗️
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
✔️ خلاصه بحث با محوریت سخنان امروز حکیمانه رهبر معظم انقلاب تاکنون: ۱. فعلا قرار نیست ورودی به این معرکه داشته باشیم. ۲. بالتبع دیگر گروه‌های مقاومت هم همین طور ۳. فعلا بنا نیست کل اسرائیل با خاک یکسان شود ۴. بنای بر توسعه نبرد به منطقه نیست. حالا اگه یه عده خوششون نیومده،مشکل خودشونه.جمع کنن برن. 👈 لطفا جوری جو ندید که مردم منتظر حرکت خاصی از طرف ما و مقاومت باشند و مدام بگن چرا کاری نمیکنیم و چرا نمی‌زنیم اسرائیل را حذف کنیم و... همه چیز به موقع‌اش https://virasty.com/Jahromi/1696950613099203518
این آخر هفته و اوایل هفته آینده قرار بود ۵ تا اتفاق حقیقتا هیجان‌انگیز بیافته که همش با هم کنسل شد🙂 الان مثل یه توپ خالی‌ام. آمپاس شدید روحی...
تا خِرخِره از حرف پرم، با که بگویم؟! این شهر پر از کور و کَر و لال و نفهم است!! .لاادری
یه داستان کوتاه نوشتم که خیلی دوسش دارم 🥲 بزودی می‌فرستم براتون🤍
• عاقبت 🔸شارلوت: پارت اول: با زنگ خوردن ساعت فلزی مشکی رنگش، از خواب بیدار شد. ساعت در هر کوک تا دو دقیقه زنگ می‌خورد، پس خاموشش نکرد تا ببیند چقدر دیگر زنگ می‌خورد، که در واقع بفهمد چقدر طول کشیده تا بیدار شود! صدای ساعت سی ثانیه بعد قطع شد. یعنی در واقع یک دقیقه و سی ثانیه طول کشیده بود تا بیدار شود! تأسف‌آور بود... اگر دیشب بخاطر چت با «اِما» تا ساعت یازده بیدار نمی‌ماند، قطعا سر سی ثانیه بیدار بود. نفس عمیقی کشید و از روی تخت برخاست. وقتی آب را به صورتش زد، موهایی که اطراف صورتش ریخته بود خیس شد. با نفس عمیقی مو های قهوه‌ای مواجش را پشت گوشش داد. دوباره صورتش را شست. دور چشمان قهوه‌ای رنگ و لب‌های باریکش را با دقت دست کشید. سرش را بالا آورد و به تصویر خودش در آینه لبخندی زد. با پهلوی دو انگشت گونه راست خود را گرفت و کشید. رو به آینه، با صدای رسا گفت:«صبحت به خیر شارلوت!» @Eema_Ennea |
مجهولات
• عاقبت 🔸شارلوت: #type8 #8w7 پارت اول: با زنگ خوردن ساعت فلزی مشکی رنگش، از خواب بیدار شد. ساعت در
راستی این داستان بلندم رو هم می‌تونید هر هفته جمعه‌ها از این کانال بخونید 😁😂❤️
مجهولات
یه داستان کوتاه نوشتم که خیلی دوسش دارم 🥲 بزودی می‌فرستم براتون🤍
بسم‌الله الرحمن الرحیم • تفأل آسمان • «سایه»، فورا سامسونت مشکی «صالح» را با سامسونتی که داخلش بمب بود جا به جا کرد. نفس عمیقی کشید، جارویش را برداشت و در اتاق قدم زد تا ریتم نفس‌هایش منظم شود. کمی بعد دستگیره در را فشرد و از اتاق خارج شد. صالح جوانی فلسطینی الاصل، از اصلی‌ترین مغز متفکرهای عملیات‌های اخیر حماس بود. در آمریکا تحصیل و ازدواج کرده بود و حالا چهار سال می‌شد با هویت مخفی، در یکی از شهرک‌های یهودی نشین شرق اورشلیم سکونت داشت. این مدت، حداقل دو ماه می‌شد که پیوسته درگیر عملیات بود. این یعنی دو ماه رنگ و روی خانه را هم ندیده بود! حالا بالاخره توانسته بود مرخصی بگیرد و سری به همسر و دختر سه ساله‌اش بزند. منتهی به شرطی که تا فردا شب مجدداً در مقر باشد! نماز جماعت ظهر که تمام شد، از همه خداحافظی کرد و فورا به اتاقش برگشت. با شوق و عجله سامسونت مشکی را از روی میز برداشت و سمت خروجی رفت. با خروجش سایه سریع به اتاق برگشت. کیفی که در اتاق جا مانده بود، همان کیف اسناد بود و کیفی که رفته بود... سایه باز نفس عمیقی کشید و دسته جارو را فشرد. نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد. ۴:۱۱:۵۷. ساعت دیواری اتاق اما یک ظهر را نشان می‌داد؛ زیرا عدد ساعت سایه، فقط تایمر بمب داخل کیف صالح بود... صالح در پارکینگ مقر سوار ماشین مشکی رنگی شد و سه ساعت بعد، مقابل در منزلش بود. همین که از ماشین پیاده شد، پیرمرد یهودی مجنون را دید که با همان لباس‌های کهنه و نخ‌نمایش، دوباره داشت دوره می‌گشت و ساز دهنی کهنه‌اش را می‌نواخت. پوزخندی زد و از کنارش گذشت. خانه‌اش آخرین خانه کوچه بن‌بست بود. زنگ در را فشرد و با شنیدن صدای گرم همسرش، با ذوق برای چشمی آیفون دست تکان داد! سایه بیرون از مقر، با ولع گازی به ساندویچش زد. دستش را بالا آورد و نگاهی به ساعتش کرد. ۱:۱۰:۳۲. همسر صالح از لحظه اولی که او را دید، یک‌سره گریه می‌کرد و می‌خندید. صدای خنده او با صدای قهقهه‌های کودکانه دخترش، هر ثانیه هزار تا جان به جان‌های صالح اضافه می‌کرد! همسر صالح میان خنده و گریه‌هایش غرغر هم می‌کرد که چرا این‌قدر کم می‌مانی؟ چرا اقلا خبر ندادی تا شام خوبی آماده کنم؟ صالح خنده کنان گفت به حمام می‌رود و تا برگردد، همسرش وقت دارد تدارک یک شام خوب را ببیند. صالح به حمام رفت و سایه دوباره نگاهی به ساعتش انداخت. ۰۰:۵۰:۱۰. ✍🏻:ح.جعفری‌(تأویل)