هدایت شده از ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• عاقبت
🔸شارلوت: #type8 #8w7
پارت اول: با زنگ خوردن ساعت فلزی مشکی رنگش، از خواب بیدار شد. ساعت در هر کوک تا دو دقیقه زنگ میخورد، پس خاموشش نکرد تا ببیند چقدر دیگر زنگ میخورد، که در واقع بفهمد چقدر طول کشیده تا بیدار شود!
صدای ساعت سی ثانیه بعد قطع شد. یعنی در واقع یک دقیقه و سی ثانیه طول کشیده بود تا بیدار شود!
تأسفآور بود... اگر دیشب بخاطر چت با «اِما» تا ساعت یازده بیدار نمیماند، قطعا سر سی ثانیه بیدار بود. نفس عمیقی کشید و از روی تخت برخاست.
وقتی آب را به صورتش زد، موهایی که اطراف صورتش ریخته بود خیس شد. با نفس عمیقی مو های قهوهای مواجش را پشت گوشش داد. دوباره صورتش را شست. دور چشمان قهوهای رنگ و لبهای باریکش را با دقت دست کشید. سرش را بالا آورد و به تصویر خودش در آینه لبخندی زد.
با پهلوی دو انگشت گونه راست خود را گرفت و کشید. رو به آینه، با صدای رسا گفت:«صبحت به خیر شارلوت!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
مجهولات
• عاقبت 🔸شارلوت: #type8 #8w7 پارت اول: با زنگ خوردن ساعت فلزی مشکی رنگش، از خواب بیدار شد. ساعت در
راستی این داستان بلندم رو هم میتونید هر هفته جمعهها از این کانال بخونید 😁😂❤️
مجهولات
یه داستان کوتاه نوشتم که خیلی دوسش دارم 🥲 بزودی میفرستم براتون🤍
بسمالله الرحمن الرحیم
• تفأل آسمان •
«سایه»، فورا سامسونت مشکی «صالح» را با سامسونتی که داخلش بمب بود جا به جا کرد. نفس عمیقی کشید، جارویش را برداشت و در اتاق قدم زد تا ریتم نفسهایش منظم شود. کمی بعد دستگیره در را فشرد و از اتاق خارج شد.
صالح جوانی فلسطینی الاصل، از اصلیترین مغز متفکرهای عملیاتهای اخیر حماس بود. در آمریکا تحصیل و ازدواج کرده بود و حالا چهار سال میشد با هویت مخفی، در یکی از شهرکهای یهودی نشین شرق اورشلیم سکونت داشت.
این مدت، حداقل دو ماه میشد که پیوسته درگیر عملیات بود. این یعنی دو ماه رنگ و روی خانه را هم ندیده بود!
حالا بالاخره توانسته بود مرخصی بگیرد و سری به همسر و دختر سه سالهاش بزند. منتهی به شرطی که تا فردا شب مجدداً در مقر باشد!
نماز جماعت ظهر که تمام شد، از همه خداحافظی کرد و فورا به اتاقش برگشت. با شوق و عجله سامسونت مشکی را از روی میز برداشت و سمت خروجی رفت.
با خروجش سایه سریع به اتاق برگشت. کیفی که در اتاق جا مانده بود، همان کیف اسناد بود و کیفی که رفته بود... سایه باز نفس عمیقی کشید و دسته جارو را فشرد. نگاهی به ساعت مچیاش کرد. ۴:۱۱:۵۷.
ساعت دیواری اتاق اما یک ظهر را نشان میداد؛ زیرا عدد ساعت سایه، فقط تایمر بمب داخل کیف صالح بود...
صالح در پارکینگ مقر سوار ماشین مشکی رنگی شد و سه ساعت بعد، مقابل در منزلش بود. همین که از ماشین پیاده شد، پیرمرد یهودی مجنون را دید که با همان لباسهای کهنه و نخنمایش، دوباره داشت دوره میگشت و ساز دهنی کهنهاش را مینواخت. پوزخندی زد و از کنارش گذشت. خانهاش آخرین خانه کوچه بنبست بود. زنگ در را فشرد و با شنیدن صدای گرم همسرش، با ذوق برای چشمی آیفون دست تکان داد!
سایه بیرون از مقر، با ولع گازی به ساندویچش زد. دستش را بالا آورد و نگاهی به ساعتش کرد. ۱:۱۰:۳۲.
همسر صالح از لحظه اولی که او را دید، یکسره گریه میکرد و میخندید. صدای خنده او با صدای قهقهههای کودکانه دخترش، هر ثانیه هزار تا جان به جانهای صالح اضافه میکرد!
همسر صالح میان خنده و گریههایش غرغر هم میکرد که چرا اینقدر کم میمانی؟ چرا اقلا خبر ندادی تا شام خوبی آماده کنم؟
صالح خنده کنان گفت به حمام میرود و تا برگردد، همسرش وقت دارد تدارک یک شام خوب را ببیند. صالح به حمام رفت و سایه دوباره نگاهی به ساعتش انداخت. ۰۰:۵۰:۱۰.
✍🏻:ح.جعفری(تأویل)
بابا ظهر اومده میگه:
- همکارتونم که تو ویلاش کشتن..
تو دلم گفتم یا ابوفاضل.. دوباره من با کی همکار شدم که بابام کشف کرده مچمو گرفته خودم خبر ندارم؟ بعد اصلا چی؟ کشته شده؟ چه خبره؟ ویلا؟
همهی کارای کرده و نکردهام تو فضای مجازی و حضوری از پیش چشمم رد شد تا پرسیدم:
- کی؟ همکارم؟ کی؟
بعد بابام گفت:
- داریوش مهرجویی کارگردان...
گفتم:
- داریوش مهرجویی همکار منههههه؟!!!
گفت:
- تو ام تئاتر کار میکنی دیگه..
هیچی دیگه تا نیم ساعت داشتم پوکر نگاش میکردم. یاد این افتادم که جلسه دوم ترم اول کلاس زبان توقع دارن دیگه کلا انگلیسی صحبت کنی!😂
منم از الان دیگه عضوی از جامعه هنری هستم.😂
مجهولات
بسمالله الرحمن الرحیم • تفأل آسمان • «سایه»، فورا سامسونت مشکی «صالح» را با سامسونتی که داخلش ب
• تفأل آسمان •
صحنه آشپزی همسر صالح در آشپزخانه، شبیه مسابقات آشپزی بود! همانقدر سریع و هنرمندانه! دخترش را سرگرم کشیدن نقاشیای کرده بود که قرار بود هدیهای برای بابا باشد. یعنی یادگاری؛ برای وقتی که دوباره خواست برود...
خودش هم پیاز داغها را هم میزد و هر بار که قطره اشکش توی روغن داغ میریخت، فورا چند قدم عقب میرفت! پیازها که تمام شد، از پنجره نگاهی به کوچه انداخت. خبری از پیرمرد مجنون یهودی نبود. لبخندی زد؛ لابد گم و گور شدنش از قدم خیر صالح بود!
صالح از حمام بیرون آمد. سایه باز نگاهی به ساعتش انداخت. ۰۰:۱۵:۴۹.
تا صالح لباس عوض کند، قهوه و کیک و نقاشی دخترش هم حاضر شده بود. دور میز عسلی نشستند. صالح با ذوق نگاهی به نقاشی انداخت. سایه هم لبه جدول نشست و نگاهی به ساعتش انداخت. ۰۰:۰۵:۱۳.
داشتند قهوهشان را میخوردند که صدای ساز دوباره آغاز شد. پیرمرد مجنون یهودی مینواخت. مدام و مدام و مدام. نغمههایی تیز و نامنظم... دختر سرش را بین دستانش گرفت و همسرش هم با نارضایتی سری تکان داد.
سایه نگاهی به ساعتش انداخت. ۰۰:۰۳:۰۸.
پیر مرد مجنون یهودی دیگر با ساز نمینواخت. بدون ساز ضجه میزد. صدایش آنقدر خوب به گوششان میرسید که انگار جایی درست زیر پنجره منزل آنها ایستاده بود.
صالح بالاخره تاب نیاورد و از جا برخاست. از خانه بیرون رفت و با اعتراض مقابل پیرمرد ایستاد. پیرمرد با دیدن او بلندتر ضجه زد. دختر و همسرش با تن لرزان از لای در نگاهش میکردند. سایه هم به ساعتش. ۰۰:۰۱:۰۸.
پیرمرد مجنون یهودی ناگهان چنگی به صورت صالح زد. صالح با صورت برافروخته یقهاش را گرفت. پیرمرد با چشمان از حدقه بیرونزدهاش، چیزی زیر لب میگفت. صالح گوش تیز کرد؛
- مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ...
دستان صالح از دور یقه او شل و پیرمرد، به کنار کوچه پرتاب شد. جایی کنار تیر چراغ برق. پیرمرد تا برخاست، نفس نفس زنان سمت در نیمه باز خانه صالح دوید. همسر و دخترش جیغی کشیده و از خانه بیرون دویدند. سایه نگاهی به ساعتش کرد. ۰۰:۰۰:۰۵.
صالح همانطور مبهوت، سر جایش ایستاده بود... سایه حالا چشم از ساعتش بر نمیداشت...
۰۰:۰۰:۰۳
۰۰:۰۰:۰۲
۰۰:۰۰:۰۱
صدای ضجه پیرمرد مجنون یهودی؛ نه! صدای آخرین ضجه پیرمرد مجنون یهودی؛ نه! صدای آخرین ضجه پیرمرد مسلمان مجاهد از داخل خانه به گوش صالح رسید.
۰۰:۰۰:۰۰.
خانه، تبدیل به جهنمی از آتش و دود و پارههای آجر شد. سرخِ سرخ... مانند جلد سرخ قرآنی که گوشه کوچه، زیر تیر چراغ برق افتاده بود...
بادی وزید و صفحات قرآن ورق خورد. شاید هم فرشتهای بال زد و بادی وزید و صفحات قرآن ورق خورد. و پاسخ تفأل آسمان این بود:
- انّا فتحنا لک فتحا مبینا...
✍🏻: ح.جعفری(تأویل)
تموم شد🥲
البته این داستان قبلش جور دیگهای بود و بعد چون قرار شد دارای مضامین امیدبخش بشه، انتهاش کمی تغییر کرد.
ولی خب من موقع نوشتنش تک تک عضلاتم منقبض بود... و برای توصیف حس درونم کلمه کم آورده بودم. انگار تو تک تک ثانیهها، از پنجره یکی از خونههای مجاور داشتم همه چیو میدیدم. همینقدر ملموس!
مجهولات
تموم شد🥲 البته این داستان قبلش جور دیگهای بود و بعد چون قرار شد دارای مضامین امیدبخش بشه، انتهاش کم
یا شایدم وسط کوچه بودم. کسی منو نمیدید اما من همه چیز رو میدیدم.
کف دستامو به هم فشرده بودم و عمیقا دعا میکردم زودتر همه چیز ختم به خیر بشه.