eitaa logo
مجهولات
167 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
425 ویدیو
16 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 ویراستی: https://virasty.com/h_jafarii
مشاهده در ایتا
دانلود
با توجه به شرایطی که از تهران دیدم، تو قم امام زمان ظهور کرده فکر کنم🤝
https://eitaa.com/TAHEBAGH/5826 ممنون از این حجم از لطفت زیبا🥲🫂 حتماً تلاشمو می‌کنم
از ابراز خودت، علایقت و سلایقت هیچ ابایی نداشته باش عزیزِ قلبم. نباید به خاطر حفظ آدمایی که ازت دورن، تو از خودت فاصله بگیری. خودتو با اعتماد به نفس کامل ابراز کن. این‌جور باارزش میشی نه آویزون✨🤝
مجهولات
از ابراز خودت، علایقت و سلایقت هیچ ابایی نداشته باش عزیزِ قلبم. نباید به خاطر حفظ آدمایی که ازت دورن
شاید خیلی از آدمایی که می‌خواستی رو از دست بدی، ولی در ادامه آدمایی رو به دست میاری که اونا تو رو میخوان✨
هدایت شده از هیمآ...♡
توی ورودی حرم، یه فشار خیلی زیادی هست. مخصوصا قسمت خانوما. هوا کمه، جا کوچیکه، سر و صدا زیاده، جمعیت زیاده... همه دارن بهت فشار میارن طوری که حتی نفس کشیدن هم برات سخت میشه. سعی میکنی آروم صلوات بفرستی تا راه باز بشه و بتونی خودت رو نجات بدی! اما وقتی تموم میشه و پات رو میذاری داخل حرم، یه هوای خیییلی لطیف و خنک میخوره تو صورتت و همزمان یه بوی عطرِ آشنا میخوره به مشام‌ت... میتونی عمیق و طولانی نفس بکشی و سبک بشی...
هدایت شده از هیمآ...♡
امشب توی همین وضعیت فشرده که بودم داشتم به این فکر میکردم که این مسیر چقدر شبیه زندگیه... میای توی دنیا، اذیت میشی، کم میاری، همه بهت فشار میارن، سختی میکشی در حدی که گاهی وقتا نفس کشیدن هم برات سخت میشه! سعی میکنی با توکل و توسل مسیر رو راحت تر بگذرونی و در نهایت از مسیر خارج میشی :) میری جایی که هوا هست، نفس هست، خدا هست.‌‌..
هدایت شده از هیمآ...♡
کاش اونقدری خوب باشیم که وقتی وارد اونجا می‌شیم همون هوا و عطر دلپذیر رو تجربه کنیم🥲
بچه ها این مدرسه مهدوی که آجی توش بهش فشار اومده سالن باله، آمفی تئاتر، استخر، سالن مخصوص کلاس های فوق برنامه موسیقی، دو تا سالن کامپیوتر، پارکینگ طبقاتی و سه تا کتابخونه داره @fraame     ☫رسانه فریم☫
Ragheb - To Ra Ke Didam (320).mp3
8.1M
چقدر این موزیک قلبه..
مجهولات
کیف کنید.
آقای چاوشی میشه لطفاً این شعر منم از همین زاویه برام بخونید تا روزی سه مرتبه باهاش به خودم خیلی چیزا رو یادآوری کنم؟ قابیل ها قابیل ها ای لایق سجیل ها ای نابرادرهای پست ای ناکسانِ ایل ها ای اهلِ در وقتِ خوشی، همراه و همدل هم رکاب ای اهلِ در وقتِ نیاز، مشغول و دور، همچون سراب.. حیف صمیمیت که شد، خرج شما بی مایگان حیف از هر آنچه خرج شد، محض خوشیِ حالتان لعنت به آن رازی که گفتم، خدمت اشخاصتان لعنت به رویایی که چیدم در سرم با نامتان لعنت به من که لحظه ای روی شما کردم حساب باید که با بی مهری هر کس نویسم یک کتاب معنا شده لفظ رفاقت در کنار معرفت یک نارفیق اما فقط یک چیز بیند، منفعت! - بداهه🚶🏻 - تأویلِ فِسُرده .
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_سی و ششم: با من سخن بگو اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا
و هفتم: تلخ ترین عید توی در خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ... - چی شدی مادر؟ ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ... - هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی ... بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ... به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من ... چشم ها و پاهام ... همه جا دنبال بی بی .. اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ... عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ... پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ... - وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ... اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می بارید ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ... - چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ... دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ... هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن ... @mjholat
و هشتم: می مانم دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادرم رو کشید کنار ... - بردیمش دکتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصال خوب نیست ... نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیم ... من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن کسی توی اتاقه ... همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی ... یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم ... نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن ... سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد ... مادرم توی حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری کنن ... برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود ... - تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ... اما این بار ... هیچ کدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی کرد ... تیرماه تموم شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود ... خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار ... و بقیه هم عین ما ... هر کدوم یه شهر دیگه بودن ... و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ... دکتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی کرده بود ... هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن ... هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد ... حرف هاشون که تموم شد ... هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ... زودتر از همه دایی محسن ... که همسرش توی خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون بچه می داد ... مادرم رو کشیدم کنار ... - مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم ... @mjholat
حمایتی ها رو و کلا پیام های ناشناس رو اگر به پستای اینجا لینک نشده باشه میزارم تو بدون تعارف🤍
لواشک خونگی>>>>>لواشکای بیرونی رب آلوچه شمالی>>>>>ترشک بیرونی
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_سی و هشتم: می مانم دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... م
و نهم: حرف های عاقلانه مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد ... - مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو 14 سالته ... یکی هنوز باید مراقب خودت باشه ... بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو عاقلانه باشه ... خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم ... اما حرف من کامال جدی بود ... و دلم قرص و محکم ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ... پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا گرفته بود ... این جزء خصلت های خوبش بود ... توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد ... و دست از غر زدن هم برمی داشت .. بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم ... الهام و سعید ... و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید ... هر کدوم یه نظر دادن ... اما توی خیابون ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت ... وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن ... و پدرم کلی دعوام کرد ... و خودش رفت بیرون غذا بخره ... بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست کردن ... دایی ابراهیم دنبالم اومد ... - اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت ... آشپزی و خونه داری هم بلد بودن ... تو که دیگه پسر هم هستی ... تا یه بالیی سر خودت نیاوردی بیا بیرون ... - بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم ... می تونید از مامان بپرسید ... من یه پای کمک خونه ام ... حتی توی آشپزی ... - کمک ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ... ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... باالخره دایی رفت ... اما رفت دنبال مادرم ... @mjholat
: غذای مهران مامان با ناراحتی اومد سراغم ... اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ... خدا برای من زمان خریده بود ... سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ... مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ... تا اول از همه برای بی بی بکشه ... مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ... - من از غذای مهران می خورم ... - نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری... - مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه ... یا داغون میشه قابل خوردن نیست ... هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت ... اما می دونستم توی حال خودش نیست ... یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ... - آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ... و از آشپزخونه رفت بیرون ... چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد ... نکنه خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد ... و بهش عمل کردم ... الهام نبوده باشه ... تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ... - اینطوری مشخص نمیشه ... باید تا تهش برم ... خدایا ... اگر الهام بود ... و این کارم حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه ... و مثل قبل ... چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ... اگرم خطوات بود ... نجاتم بده ... قبال توی مسیر اصالح و اخلاقم ... توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش ... کمک گرفته بودم و استادم بود... اما این بار ... پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت ... از در نیومده محکم زد توی گوشم ... - گوساله ... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی ... این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ... اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ... خدا برای من زمان خریده بود ... سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ... مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ... تا اول از همه برای بی بی بکشه ... مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ... - من از غذای مهران می خورم ... @mjholat
تو آهنگ جدید حامیم یه تکست هست؛ - این جای خالی تو دلم با خودتم پر نمیشه خیلی حرفه. خیلی.