eitaa logo
مجهولات
190 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
481 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از هیمآ...♡
کاش اونقدری خوب باشیم که وقتی وارد اونجا می‌شیم همون هوا و عطر دلپذیر رو تجربه کنیم🥲
بچه ها این مدرسه مهدوی که آجی توش بهش فشار اومده سالن باله، آمفی تئاتر، استخر، سالن مخصوص کلاس های فوق برنامه موسیقی، دو تا سالن کامپیوتر، پارکینگ طبقاتی و سه تا کتابخونه داره @fraame     ☫رسانه فریم☫
Ragheb - To Ra Ke Didam (320).mp3
8.1M
چقدر این موزیک قلبه..
هدایت شده از خانقاهِ غزلچه🕌🌱
16.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیف کنید.
مجهولات
کیف کنید.
آقای چاوشی میشه لطفاً این شعر منم از همین زاویه برام بخونید تا روزی سه مرتبه باهاش به خودم خیلی چیزا رو یادآوری کنم؟ قابیل ها قابیل ها ای لایق سجیل ها ای نابرادرهای پست ای ناکسانِ ایل ها ای اهلِ در وقتِ خوشی، همراه و همدل هم رکاب ای اهلِ در وقتِ نیاز، مشغول و دور، همچون سراب.. حیف صمیمیت که شد، خرج شما بی مایگان حیف از هر آنچه خرج شد، محض خوشیِ حالتان لعنت به آن رازی که گفتم، خدمت اشخاصتان لعنت به رویایی که چیدم در سرم با نامتان لعنت به من که لحظه ای روی شما کردم حساب باید که با بی مهری هر کس نویسم یک کتاب معنا شده لفظ رفاقت در کنار معرفت یک نارفیق اما فقط یک چیز بیند، منفعت! - بداهه🚶🏻 - تأویلِ فِسُرده .
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_سی و ششم: با من سخن بگو اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا
و هفتم: تلخ ترین عید توی در خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ... - چی شدی مادر؟ ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ... - هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی ... بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ... به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من ... چشم ها و پاهام ... همه جا دنبال بی بی .. اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ... عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ... پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ... - وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ... اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می بارید ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ... - چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ... دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ... هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن ... @mjholat