20.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آشپزی با تأویل😂✨
این قسمت: -🥚🍅-
*با صدای بلند نگاش کنید :›
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_پنجاه و یکم: برکت با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم با
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_پنجاه و دوم: من، مرد این خانهام
دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه ... و توی کارها کمک کنه ...
لگن گذاشتن و برداشتن ... و کارهای شخصی مادربزرگ ...
از در که اومدم ... دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال ... و بوش ...
خیلی ناراحت شدم ... اما هیچی نگفتم ...
آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با
آب داغ شستم و خشک کردم ...
اون خانم رو کشیدم کنار ...
- اگر موردی بود صدام کنید ... خودم می شورمش ... فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا
پشت گوش بندازید ... می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا
کنید... مادربزرگم اذیت میشه ... شما فقط کارهای شخصی رو بکن ... تمییز کاری ها و
شستن ها رو خودم انجام میدم ...
هر چند دایی ... انجام تمام کارها رو باهاش
طی کرده بود ... و جزء وظایفش بود ...
و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده ... اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد ...
دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض
می شد ... دیگه گوشتی به تنش نمونده بود
... مثل پر از روی تخت بلندش کردم ...
ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید ... با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید ...
- دلم بهم خورد ... چه گندی هم زده ...
مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد ... اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون
چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم ... زنی که یک عمر با عزت و احترام
زندگی کرده بود ... حالا توی سن ناتوانی ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... که متوجه باش چی میگی ... اونم که به چشم یه
بچه بهم نگاه می کرد ... قیافه حق به جانبی به خودش گرفت ... و با لحن زشتی گفت ...
- نترس ... تو بچه ای هنوز نمی دونی ... ولی توی این شرایط ... اینها دیگه هیچی
نمیفهمن ... این دیگه عقل نداره ... اصلا
نمیفهمه اطرافش چی می گذره ...
به شدت خشم بهم غلبه کرد ... برای اولین بار توی عمرم ... کنترلم رو از دست دادم ...
مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت ... و سرش داد زدم ...
- مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟ ... حرف دهنت رو بفهم ... اونی که
نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل ... قد اسب، شعور و معرفت نداری ... که حداقل
حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری... شعورداشتی می فهمیدی
برای مراقبت از یه مریض اینجایی ... نه یه آدم سالم ... این چیزی رو هم که تو بهش
میگی گند ... من با افتخار می کشم به چشمم ... اگر خودت به این روز بیوفتی ... چه
حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ ...
اونم جلوی خودت ...
ایستاد به فحاشی و اهانت ... دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد ... با همه وجودم
داد زدم ...
- من مرد این خونه ام ... نه اونی که استخدامت کرده ... می خوای بهش شکایت کنی؟
... برو به هر کی دلت می خواد بگو ... حالا هم از خونه من گورت رو گم کن ...
برو بیرون ...
@mjholat
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_پنجاه و دوم: من، مرد این خانهام دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم ا
دوستان مرد مورد علاقم >>>>
مجهولات
چقدر به بابام گفتم بزار اصفهان بزنم..
- چرت میگه بابا،گشت خوب کار میکنه ولی اوضاع شهر اصلا خوب نیست.... سنتی و فرهنگی هست ولی اونجوری که ایشون میگه نیست
ولی خب قطعا از تهران بهتره
اما من اگه خودم اصفهانی نبودم دوست داشتم اینجا درس میخوندم،کیف دنیا رو میبری
#ناشناس
+ عه تکذیب کردن. آره منم شنیدم شهر خیلی خفنی برای درس خوندنه. یکی اصفهان، یکی تبریز🤝
هدایت شده از « مـٰاهلین »
روضه غربتِ تو حالِ عجیبى دارد ..
هرکه نامش حسن است ارثِ غریبى دارد :)
هدایت شده از مجهولات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زینالدین:
هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید،
آنها شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند.
داستان باند پرواز.pdf
743.2K
داستانِ باند پرواز✈️
اولین اثرِ #طرح_تحول💥
نویسندگان: بانوان سراب.میم، سلیمانی، رستمی، خاتمی، دلخوشی، جعفری و ریحان✍
تدوینگر: کاربر ریحان🎬
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙