مجهولات
چالش نوشتن 30 روز روز 1: شخصیت خود را توصیف کنید روز 2: چیزهایی که شما را خوشحال می کند. روز 3:
9. شادی
شادی. شاد بودن، خوشحال بودن، خندیدن، لبخند عمیق، حال خوب...
شادی مثل دیدن اولین شکوفههای بهاری لای درختهای یخزده است، ذوق عید نوروز و چیدن سفرهٔ هفت سین و دعوا سر رنگ کردن تخم مرغ، لحظهٔ عیدی گرفتن، عید دیدنی و رفتن به خانه پدربزرگ و دختر و پسر خاله و دایی و عمه و عمو و فلان.. پیچیدن بوی غذای مادربزرگ، مثل ذوقِ روز تمام شدن امتحانات!
شادی مثل گیلاس و زردآلوی نوبرانه، خوابیدن تا ظهر، توی حوض حیاط آبتنی کردن، پیچیدن بوی انبه، سفر، مثل ذوقِ خرید لوازم التحریر جدید!
شادی مثل روز اول مدرسه، جشن شکوفهها، یا سالهای بعد، تجدید دیدار با رفقا و کشف معلم جدید، زنگ تفریح، نمرهٔ ۲۰، تا آخر تمام کردنِ یک پاک کن، شبِ قبل از اردو. مثل ذوق شبِ چلّه!
شادی مثل اولین برف سال، پیدا کردن بهانه برای پوشیدن چکمه، آدم برفی ساختن، حال و هوای دهه فجر و مدرسه، تصویر خانه پس از خانه تکانی. مثل ذوقِ خرید عید!
شادی مثل داشتن آدم هایی که عمیقاً دوستشان داریم. مثل لحظه بدست آوردن! لحظه رسیدن!
شادی بیشک زیباترین احساس موجود در گیتی است...
#me
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_شصت و پنجم: عیدی بدون بی بی نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_شصت و ششم: محمد مهدی
شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم بود ... پسر خاله ای که تا
قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ...
توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم ...
دو بار برای عیادت اومد مشهد ... آدم
خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو ... که پدرم به شدت ازش بدش
می اومد... این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم ... علی الخصوص وقتی
خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ... صدای غرولندهای یواشکی
پدرم بلند می شد ...
زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره ... اون تماس ... اولین تماس
محمد مهدی به خونه ما بود ...
پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه ... اما چهره اش مدام
رنگ به رنگ می شد ... خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ...
- مرتیکه زنگ زده میگه ... داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی ... اگر
اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم ... یکی نیست بگه ...
و حرفش رو خورد ... و با خشم زل زد بهم ...
- صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو ... گرم نگیر ... بعد از 19 ،20 سال ...
پر رو زنگ زده که ...
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد ... مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه
ها کشیده بشه ... و فکرش هم درست بود ...
علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی ... عشق دیدن
مناطق جنگی ... شهدا ... اونم دفعه اول بدون کاروان ...
اما خوب می دونستم ... چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد ... تحمل رقیب
عشقی ... کار ساده ای نیست... این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های
بزرگ ترها شنیده بودم ... وقتی بی توجه به شنونده دیگه ... داشتن با هم پشت سر
پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ...
@mjholat
وای انیمیشن درون و بیرون۲ معرکه بود..
جداً.. جداً..
چیزیه که هر نوجوونی نیاز داره ببیندش..
اینقدررر همه چیز قشنگ تحلیل و توصیف شده بود که پوفففف بابا جداً ایول به روانشناس و ایده پرداز کار.. اصن الکنم!
انگار تموم لحظات نوجوونیم برام ترسیم شد.. اون تغییر یهویی، اضطراب، بی حوصلگی، احساسات سرکوب شده، بازگشت خاطرات بد انکار شده در قالب تروما، اضطراب اضطراب اضطراب، اورثینک، فروپاشی روانی، و -نهایتاً پذیرفتن خود-
و اونجا که میرسی به سنی که دیگه خاطرهای رو فراموش نمیکنی..
و البته اینکه وقتی همه احساسات بچگی رفتن، این غم بود که موند براش! چیزی که تو نوجوونی پاشیده..
البته برای رایلی آخرش خوب تموم شد.. من حقیقتا شک دارم برام همینطور تموم شده باشه یا نه؟
ولی خب وقتی درباره«چیزهایی که شما را خوشحال میکند (از سری #me) مینوشتم به نظرم خیلی خوب توصیفش کردم.. و این یعنی درکش کردم! شاید. آره شاید منم قرار نیس یهو شاد و نرمال شم و اون بیحوصلگی، عصبانیت، و اضطراب رو همچنان هم دارم، اما حالا قطعا شادتر از نوجوونیام! شادتر نه راستی، کاملتر..
به نظرم حالا میتونم خیلی بهتر راجع به «شادی» بنویسم.
و میدونید چی نظرمو جلب کرد؟ من تو متنی که برای توصیف شادی نوشتم بیشتر به نوستالژیهای کودکی اشاره کردم. و خب تو این فیلمم نشون میداد که تو کودکی فرمون دست شادی بود..! و این خیلی بامزه بود...
و خب به نظرم دقیقاً فرقش همینه، فرق شادی و خوشحالی. تو بچگی تو شادی، اما تو بزرگی میخوای که خوشحال باشی! و میفهمی خوشحال بودن لزوما شاد بودن نیست.. تأکید میکنم -خوش- -حال-. حالِ خوش.
مثلا تو بزرگی بعد اشک روضهام حالت خوشه.. بعد از دیدن بارونم حالت خوشه.. بعد از دست دادن بعضی آدما هم حتی حالت خوشه..
تو بزرگی میفهمی قراره حالت خوب باشه، نه که لزوما شاد باشی! و خب حتی بعضی شادیها رو زیر پا میزاری تا حالت خوب باشه، مثلا نمیری مهمونی که درس بخونی... یه آدم سمی رو که حتی شاید خیلی شادت میکرده، اما بهت آسیب میزده ترک میکنی..
حالِ خوب یه مفهوم خیلی جامع تر از شادیه. یه مفهوم ناشی از -پذیرفتن-.
پذیرفتنِ خود، شرایط، آدمای اطراف، تواناییها و نقصها، باورها، و همه چیز✨
و دقیقاً برای همینه که روانشناسا میگن آدم باید تو نوجوونی به شناخت و پذیرش کافی از خودش برسه و یه هویت مستقل تعریف کنه. استقلالی که تو جوونی تازه معنا پیدا میکنه..
نوجوونی یه طوفان سنگین برای به دست آوردن ایناست.. و فکر شادی از دست رفته کودکی آدمو روانی میکنه. ولی بعد چیزای خیلی ارزشمندتری به دست میاره!
خلاصه که نوجوونی سخته خیلی، اما از اینجا میشه فهمید اون سختی از درون آدمه! در حالی که ما تو نوجوونی همه چیزو گردن شرایط و آدمای بیرون میندازیم! و هر آدمی هم در هر شرایطی حتی خیلی بهتر ما هم این سن براش سخته، چون اونم این رنجش درونی رو داره..
نمیدونم چطور تمومش کنم اما این تجربه، این فیلم، این بداهه نویسی و نتایجی که همین الان گرفتم برام خیلی لذت بخش بود و چه خوشحالم که نوشتمش.. :)✨
مجهولات
وای انیمیشن درون و بیرون۲ معرکه بود.. جداً.. جداً.. چیزیه که هر نوجوونی نیاز داره ببیندش.. اینقدررر
11.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاید وقتی بزرگ میشی بخوای نخوای شادی رو کمتر حس میکنی🙃
https://eitaa.com/17589483/2912
چون این بنده خدا از صوت استاد ویس گرفت و آخرش به شوخی گفت خب اینم مثلا ویس منه😂🍃
منم صوت اصلی رو پیدا نکردم دیگه همینو فرستادم..
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_شصت و ششم: محمد مهدی شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_شصت و هفتم: رقیب
آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته
و عالقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده
بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش
روزگار ...
وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ...
و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار
سالم و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی
دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به
خاطر تب 40 درجه...
داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال ... برای پدرم
تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی
توی فامیل خبر نداشته باشیم ...
نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی
رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه
حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ...
اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم
... اما...
از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر
چند ته دلم غوغایی بود ...
ـ اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون
جواب رد میدم ...
ـ جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با
سر نری اونجا ...
@mjholat
کاش صدا و سیما به این سطح از سلیقه برسه که برای کارکتری که قراره یزدی حرف بزنه، دو روز وقت بزاره یه فراخوان تو خود یزد بزاره و بازیگر بیاره. تازه بندگان خدا از ذوق اصلا پولم نمیخوان ازتون!
هر بار یکی میاد تو سریالی تقلید لهجه یزدی میکنه، ما از شدت آسفالت بودنش فقط میخوایم محو شیم!