مجهولات
بسمالله الرحمٰن الرحیم #تمرین_نویسندگی ●سهشنبه، ۱۴۰۲/۴/۲۷ (کلاس راه نوشتن) سال ۱۳۵۰ میلادی. دهکده
بسمالله الرحمٰن الرحیم
#تمرین_نویسندگی
●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن)
ناراضی از بویی که در فضا پخش شده بود سرم را تکان دادم. بهجای بوی عطرهای گرانقیمت فرانسوی، بوی عرق و ماندگی در بینیام میپیچید! روبهرویم را نگاه کردم. با بیمیلی جواب سلام زنی که جلوی میز ایستاده بود را دادم. زن با صدایی که رنگ بغض داشت، به کودکی که در آغوش همسرش خوابیده بود اشاره کرد.
- سلام خانم منشی، این بچم قلبش مشکل داره. هرجا رفتیم گفتن ریسک عملش بالایه... بیایم اینجا شاید آقای دکتر بتونن کمکمون کنن. اومدیم اگر لازمه وقت بگیریم، اگر هم نه ویزیتش رو انجام بدن.
موهای بلوند شدهام را کمی بیشتر داخل مقنعهی سرمهای کردم. چشمغرهای رفتم و گفتم:
- اونایی که گفتن بیاین اینجا، در جریان هزینه ها گذاشتنتون؟
زن نگاهی به در و دیوار مطب انداخت. کفپوشهای سنگی مرمر با دیوارها و سقف گچکاری شده. سرتاسر اتاق هم پر از دکوریهای فوقالعاده گرانقیمت بود.
آب دهانش را قورت داد. با بغض سنگینی که در گلو داشت، به سختی لبخند زد و گفت:
- یه کاریش میکنیم...
پوزخندی زدم. یک تای ابرویم را بالا انداختم و کلافه گفتم:
- بفرمایید بیرون خانم. ما الان یه بیمار سفارششده داریم که ممکنه حضور شما باعث کدورت خاطرشون بشه. آقای دکتر اصلا شما رو ویزیت نمیکنن. بفرمایید بیرون خواهشا...
زن با غضب صدایش را بالا برد:
- این چه دکتریه پس؟
فورا از پشت میز بیرون آمدم. با حرص پوزخند دیگری زدم و گفت:
- دکترِ خوب! چیزی که شما متاسفانه گیرتون نمیاد...
بعد سمت زن رفتم و بازویش را گرفتم تا سمت در هدایتش کنم. همسرش که تابهحال ساکت بود، ناگهان صدایش را بالای سرش انداخت و با لهجه غلیظتر از خود زن، داد زد:
- شرم نمیکنید؟ چطور به شما گواهی پزشکی دادن؟ من میرم نظامپزشکی شکایت میکنم!
یکلحظه جا خوردم! فورا چشمغرهای رفتم. همچنان تلاش در ساکت و بیرون کردن او داشتم اما مرد پیوسته تقلا میکرد. همان لحظه در اتاق باز شد و دکتر بیرون آمد. کراواتش را کمی شل کرد و با قیافهای خنثی آنها را نگاه کرد. مرد که صورتش برافروخته و رگهای پیشانیاش ورم کرده بود، با دیدن او لحظهای ساکت شد. آمد از من پیش او شکایت ببرد که صدای دکتر منصرفش کرد.
- قبل از اونکه تو بری نظامپزشکی شکایت کنی، من همینجا کارتو تموم میکنم، بعد حاجخانمت میره از من شکایت میکنه، بعد اگر شانش بیاری و وکیلم رای دادگاه رو به نفع من تغییر نده، قطعا زنت که برای پول عمل و حتی ادامهزندگی محتاج خونبهای توئه دیه رو میگیره و منم دو ماه بعد آزادم! پس پیش من از شکایت حرف نزن! محترمانه بفرما بیرون!
زن و مرد با ناباوری به هم نگاه کردند. بغض هردویشان شکست. این چندمین باری بود که از این صحنهها میدیدم. اوایل منقلب میشدم اما حالا دیگر برایم فرقی نداشت. بههرحال آدم باید لقمهی اندازهی دهانش بردارد!
بیتفاوت پشت میزم برگشتم. با رفتن آنها، بالافاصله برخاستم تا برای حضور بیمار ویژه تدارک مختصری ببینم اما جمله آخری که آن زن گفت مدام در سرم تکرار میشد.
- حالا که دور دورِ شماست... ولی ما ام خدایی داریم :)
#تأویل(ح.جعفری)
May 11
راستی چون میخوام کانال محتوا محور باشه، چند روزیه این رویه رو در پیش گرفتم که یه سری محتوای مفید و تمرینات سابقمو میفرستم. این روزمرگی طورا ام هر روز، شب نشده پاک میکنم. بعضیاش که بیمحتوا تره رو حتی زودتر!
همینجور گفتم بدونید🙂😂
مجهولات
بسمالله الرحمٰن الرحیم #تمرین_نویسندگی ●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن) ناراضی از بویی که در فض
بسمالله الرحمٰن الرحیم
#تمرین_نویسندگی
●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن)
* از زبان یک مراقب جلسه امتحان
زوم کرده بودم روی دستانش. دست سفید و تپلی داشت با ناخنهایی که از ته گرفته بود. از اول جلسه تابهحال بار سوم بود که تلاش میکرد قلنج دستش را بشکند اما دیگر قلنجی نمانده بود. آنقدر دستانش عرق کرده بود که تا خودکار را دست میگرفت، لیز میخورد. بهخاطر همین خیسی، یکی دو جا هم جوهر خودکار در جوابهایش پخش شده بود. صورتش سرخ و برافروخته بود. بالاخره لب گزید و سرش را بالا آورد.
- خانم میشه بریم دستشویی؟
یکتای ابرویم را بالا انداختم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم. از جا که برخاست، حواسم معطوف کناریاش شد. عینکش را بالا داد. عینکش قابی گرد و نازک به رنگ مسی داشت. دستههایش هم باریک و ظریف بود. کمی نوک بینیاش را خاراند. خودکار را از بین لبهایش در آورد و چندبار آرام روی میز کوبید. در نهایت انگار از آن سوال ناامید شده باشد، سراغ سوال بعدی رفت. تا آخر برگه را نوشت.
دیگر خبری از آن دختری که به دستشویی رفت نشد..
چند دقیقه بعد، همان دختر عینکی یکبار دیگر برگهاش را چک کرد. در نهایت نگاهش با حسرت روی همان سوال بیجواب ماند...
بالاخره نفس عمیقی کشید و از جا برخاست. برگهاش را تحویل داد و بیرون رفت. یکربع بعد، سالن خالی شد. وقتی کیف و وسایلم را برداشتم تا از مدرسه خارج شوم دختر مضطرب را هم دیدم. در دفتر معاونین؛ روبهروی دو تا معاون شاکی. برگهاش هم همانجا روی میز بود. به ضمیمه یک ضربدر بزرگ روی تمام سوالهای پر یا خالی...
#تأویل(ح.جعفری)
مجهولات
بسمالله الرحمٰن الرحیم #تمرین_نویسندگی ●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن) * از زبان یک مراقب جلسه
ولی الان که دارم تمرینامو میخونم، به این نتیجه رسیدم که به قول مبتلا از عید تا حالا خیلی پیشرفت کردیم🙂😂!
در حدی که این خوباشه دارم میزارم! با کمی ام ویرایش!
اما باز با معمولیای الانمم قابل قیاس نیست!
اگر تو ام بعد از خوردن خربزه پوستت کهیر میزنه و چشمات میخاره ولی واقعا دوست داری بخوریش، سلام🤝
معنی خربزه خوردی، پای لرزش هم بنشین و فقط ما میفهمیم.
مجهولات
بسمالله الرحمٰن الرحیم #تمرین_نویسندگی ●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن) * از زبان یک مراقب جلسه
بسمالله الرحمٰن الرحیم
#خاطره_نویسی
●پنجشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۷ (کلاس فوت و فن)
این روزها زیاد میدیدمشان. از قم بعید بود ولی بود. شعارنویسیهایشان از مرحله پشت در توالت عمومی به پشت صندلی اتوبوس پیشرفت کرده بود!
پشت صندلیای که مقابل من قرار داشت با ماژیک قرمز نوشته بودند:
- ۱۳-۱۴-۱۵ آبان ، برای آزادی!
داشتم رصد میکردم که اتوبوس در ایستگاه بعدی ایستاد. چندین نفر با هم سوار شدند. خدا خدا کردم کسی کنارم ننشیند. باز هم برای پیشگیری کیف و کاپشنم را روی صندلی کنارم گذاشتم. یکنفر آمد کنار من بنشیند که وقتی دید پر است، با غرغر سراغ صندلی بعدی رفت. وقتی همه مستقر شدند، نفس عمیقی کشیدم. نباید بیش از این دست دست میکردم. اتوبوس هر ایستگاه شلوغتر میشد و انجام کار برای من هم مشکلتر!
ماژیک آبیام را از کیف بیرون آوردم. با نگاهی سریع، دور و بر را پاییدم. در ماژیک را باز کردم. خانمی که در ردیف کنار من آنطرف اتوبوس نشسته بود، چند ثانیه مستقیم نگاهم کرد. لبخندی ژکوند بر لب نشاندم و مستقیم نگاهش کردم تا چشم از من گرفت. اینبار آب دهانم را قورت دادم. برای مهیا کردن شرایط، خود را درگیر سردردی تصنعی کردم. ابتدا کمی شقیقههایم را مالیدم. چند ثانیه بعد، سرم را به صندلی جلو تکیه دادم و چادرم را کشیدم تا حائل من و ردیف آنطرف اتوبوس باشد.
نفس عمیقی کشیدم. حالا که تا اینجا پیش آمده بودم، نمیدانستم دقیقا باید چهکار کنم! اگر ریحانه کنارم بود خیلی خوب میشد. او در استتار کمک میکرد و من تمرکزم را روی کار میگذاشتم.
کمی دماغم را خاراندم. در اولین اقدام روی عبارت اول خط کشیدم. "۱۳-۱۴-۱۵ آبان"
میدانستم نوری که از پنجره میزند، سایهام را از پشت چادر کامل نشان میدهد و اقداماتم زیاد هم از چشم دیگران پنهان نبود...
پس فورا سراغ جمله دوم رفتم. "برای آزادی"!
آزادی را خط زدم. کنارش با ماژیک آبی نوشتم:" امنیت!"
شد:"برای امنیت!"
نفس عمیقی کشیدم. اتوبوس که در ایستگاه بعدی ایستاد دیگر رسما زمانم به پایان رسید. بلافاصله در ماژیک را بستم و صاف نشستم. چندین نفر همزمان وارد اتوبوس شدند. کیف و کاپشنم را از صندلی کناری برداشتم. ماژیک را در جیب جلوی کیف فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم. سر انگشتانم یخ زده بود.
با نگاه به نتیجه کار، لبخند عمیقی زدم و به بیرون پنجره چشم دوختم.
#تأویل(ح.جعفری)
پینوشت: https://eitaa.com/mjholat/6305
مجهولات
https://eitaa.com/vay_oo/1405 عه آره! تازه ببین من چه سمی با همین مداحی دارم🧑🏻🦯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که بهم بگه دلیل کراش زدن بلاگرا رو این مداحی چیه، واقعا منو مدیون خودش کرده.
مجهولات
کسی که بهم بگه دلیل کراش زدن بلاگرا رو این مداحی چیه، واقعا منو مدیون خودش کرده.
ینی ویدئوهایی ک منو تو میگیریم با کیفیت تر و تمیز تره🥲😂