eitaa logo
گاه‌نوشت‌ | م‌محمددوست
223 دنبال‌کننده
27 عکس
3 ویدیو
0 فایل
درگیر ادبیات، همنشینِ کتاب... و معتادِ چای!! نیمچه طلبه‌ای از اهالی اردو جهادی مدافع بی‌زبان روستا. #مصطفی_محمددوست اینستاگرام: https://instagram.com/mostafa.mohammaddost . @mmohammaddoost
مشاهده در ایتا
دانلود
من و تو را (،) ویرگولی مکث می‌دهد (.) نقطه‌ای؛ پایان در() پرانتز هم که نمی‌گنجیم. 🆔 @mmohammaddoust
مگه میشه چیزی گفت؟ انگار دنیا متوقف شده برامون... حاج قاسم حاج ابراهیم حاج اسماعیل و حالا سید حسن... ولی ما توی بیت المقدس نماز می‌خونیم..
گاه‌نوشت‌ | م‌محمددوست
مثل همین الان سردرد داشتم. نه از این سردردهایی که با یک قرص و دو ساعت خواب بیفتد. شش‌ماه آزگار شب و روز درد توی سرم از این‌طرف به آن‌طرف می‌خزید. نصف شب از صدایی که توی گوشم می‌پیچید بیدار می‌شدم، انگار کسی قاشق ته بشقاب بکشد. گاهی حس می‌کردم کسی با میخ دارد سرم را سوراخ می‌کند. هرچه دکتر و آزمایش رفتم افاقه نکرد. اصلا کسی نمی‌فهمید چه مرگم شده. سر درد به‌کنار، اعصاب نداشتم. همه ازم فراری بودند. دکترها هرکدام چیزی می‌گفتند. یکی می‌گفت: «احتمالا چیزی تو سرته» یکی می‌گفت: «نشونه خوبی نیست. جدی بگیرش.» نمی‌دانم به خانواده‌ام چه گفته بودند که آن طور با حسرت نگاهم می‌کردند. بساط ختم صلوات و حمد هر روز به پا بود. تا جایی که یادم می‌آید اوایل پاییز بود. سال نود یا شاید هشتاد و نه. دوستم امین آمد دیدنم. از پدربزرگش گفت. می‌گفت طبیب است. از آن‌ها که حکمت و طب سینه به سینه بهش منتقل شده. پیشنهاد داد بروم از نزدیک ببینمش. کلی دکتر درجه‌یک رفته بودم بدون هیچ نتیجه‌ای. حالا بروم پیش آدمی که درس و دانشگاه ندیده؟ معلوم قبول نمی‌کردم. آخرسر دید حریفم نمی‌شود. قرار گذاشتیم و باهم رفتیم دیدنش. سرتان را درد نیاورم. پیرمرد همین است که توی عکس می‌بینید. شق و رق،خوش‌مزه و باحال. از آن‌ها که آدم دوست دارد وقتی پیر می‌شود شبیه‌شان باشد. آن‌وقت‌ها البته کمی سرحال‌تر از این عکس بود. بعد از حال و احوال، با لهجه ترکی شیرین چند تیکه انداخت که چرا حواسم به خودم نیست. که جوان‌های امروز بلد نیستن زندگی کنند. بعدش چند سؤال پرسید. سؤالات که تمام شد رفت سراغ کارش. پشتش به من بود که گفت: «آش الو بخور. یک هفته بخوری خوب میشی. ولی حتما تا دو هفته بخور» من جدی نگرفتم. آخر مگر کی قبول می‌کرد آن سردرد کوفتی با یک آش الو خوب شود؟ باز اگر یک از فرنگ برگشته می‌گفت آدم دلش نرم می‌شد. ولی حرف یک پیرمرد عطار شهرستانی بود. برگشتنی از کلافگی و لاعلاجی سردرد پناه بردم به آش الو. هنوز سه روز نخورده بودم که سردرد کم شد. به هفته نرسید خبری از سردرد نبود. پیرمرد معجزه کرده بود. بعد از آن چندبار دیدمش. از آن پدرشهیدهای دوست‌داشتنی بود. همیشه سرحال و سرزنده، خنده از لبش نمی‌افتاد. لابد می‌دانست باید چه بخورد که آن‌همه سرحال بود. صبح‌ها می‌رفت باغ انگور بیل می‌زد. بعدش می‌آمد پشت میز عطاری کوچکش، بی‌منت برای همه نسخه می‌پیچید. حساب آدم‌هایی که با نسخه‌هایش صاحب اولاد شده‌اند از دست همه در رفته. خیلی‌ها مثل من با یک نسخهٔ‌ ساده حالشان خوب شد. این اوخر ولی نسخه‌هایش برای دخترش جواب نداد. شاید هم می‌دانست دخترش دلتنگ برادر شهیدش، دلتنگ شوهرش شده. چه می‌دانم، شاید نسخه‌هایش را کم کرد تا دلتنگی دخترش به وصال برسد. از عصری که پیام رفتنش را دیدم با خودم گفتم دخترش که رفت دلش تاب نیاورد، لابد نسخه‌های خودش را هم کنار گذاشته. علی‌بابا مثل اسمش بود. پدری که برای همه دلش آشوب می‌شد. برای هرکس سراغش می‌رفت. من مطمئنم امروز علی‌بابا با رفتنش روی دل خیلی‌ها داغ گذاشت... و چقدر عاقبت به‌خیر بود... 🌱 منت برمن بگذارید برای روح حاج علی‌بابا برجی عزیز صلوات و فاتحه‌ای هدیه کنید. ‌ 🆔 @mmohammaddoust
گاه‌نوشت‌ | م‌محمددوست
السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ...
دم گلزار شهدا که پیاده‌اش کردم، فکر و خیال ریخت توی جانم. دیروزش برایم تعریف کرده بود دوتا از دوستانش گفته‌اند نرو راهیان، خواب دیدیم شهید می‌شوی. آن‌وقت توی دلم به حرف‌هایشان خندیده بودم. ولی از لحظه‌ای که سلانه سلانه رفت تا بپیچد توی گلزار. از همان لحظه که دیدم کوله سنگین را دنبال خودش می‌کشاند. چیزی توی وجودم زیر و رو شد. انگار یکی آمد و دم گوشم گفت اگر راست باشد چه؟ اگر برود و اتفاقی برایش بیفتد؟ آن‌وقت این تصویر، آخرین تصویر خواهد بود. خواستم بگویم برگردد. نرود. بی‌خیال سفر شود. ولی نمی‌توانستم. دلم نمی‌آمد. شاید هم ترسیدم دیوانه‌ام بخوانند. همان روز به همسرم سپردم به معاون مدرسه‌اش که همراهشان است بگوید چند روز پیشش که از اهواز برمی‌گشتم، چه حجم ماشینی دیدم که بخاطر نمی باران چپ کرده‌اند. گفتم باران بارید توی جاده نباشند. باز هم دلم طاقت نیاورد. دم به دقیقه برایش آیت الکرسی خواندم. خبرها را چک کردم. هرچه کانال اعلام وضیعت آب‌وهوا بود را زیر و رو کردم. قبلا هم با دوستان هیئت و مدرسه‌اش سفر رفته بود. تابستان که رفت مشهد نفهمیدم کی رفت و کی برگشت. ولی این دفعه از همان دم گلزار شهدا دست‌هایم بی‌هوا کرخت شد. توان از پاهایم رفت‌. دو روز بعدش توی جاده بودم که معاون مدرسه‌شان زنگ زد. اول نشناختمش. بعد که گفت معاون مدرسه فاطمه است. دل روده‌ام زیر و رو شد. انگار کسی دستش را گذاشته باشد جلوی دهنم. هنوز ماشین توقف نکرده بود. جوری از ماشین پریدم بیرون که نزدیک بود بروم زیر تریلی. دوستم داد زد: «دیوانه شدی؟ چرا اینجور می‌کنی؟» به خودم نهیب زدم که آرام باش، تو مثلا مردی. قدرت تکلم ازم گرفته شده بود. معاون‌شان گفت نخواسته به مادرش بگوید که نگران نشود و صلاح دیده به من زنگ بزند. با خودم گفتم این اولین بار است به من زنگ می‌زند حتما چیزی شده و الا چرا به مادرش نگوید. تا جمله بعدی‌اش را بچیند. تصویر دم گلزار هزار بار آمد جلوی چشمم. بعدش هزار تصویر دیگر. حتی تصویر روی مین رفتنش را هم دیدم. صورت خونی‌اش را هم، درست مثل همان تصویر بچگی‌اش. شبیه همان روزی که جلوی بیمارستان توی بغلم بود. حتی خونی که از سر وصورتش چکه می‌کرد روی عبا و قبای سفیدم را هم دیدم. جمله معاون‌شان کامل نشده بود که دست گذاشتم رو صورتم و جوری تند و خشن روی چشم‌ها و پهنای صورتم کشیدم که انگار دارم با حرص بوم نقاشی را هم می‌زنم. معاون مدرسه‌شان گفت: «خدارو شکر چیز خاصی نشده. پاش پیچ خورده. بردیم دکتر و بیمارستان و الان حالش خوبه.» از آن لحظه تا همین صبح جمعه‌ای که زیارت بی‌بی‌جان را جلویم باز کردم. هزار بار توی ذهنم آمده که برای فاطمه من هیچ اتفاقی نیفتاده بود. اگر هم می‌افتاد فاطمه‌ی من عکس رخ مهتاب که افتاده در آب هم نبود. ولی اینطور دلم آشوب شد. اینطور قلبم وسط خیابان از سینه‌ام ریخت بیرون. از آن وقت فکری‌ام که پیامبر چه کشید. رسول خدا از اول می‌دانسته چه به روز فاطمه‌اش خواهد آمد. آن هم آن فاطمه، ام‌ابیها، نه یک فاطمه معمولی. بعدش با خودم می‌گویم یعنی محمدِمصطفی یک عمر با حسرت فاطمه را نگاه کرده؟ علی چطور؟ ما چه‌قدر مدیون شما خانواده‌ایم. مدیون شما و بچه‌هایتان... وَ أَنَّ مَنْ سَرَّکِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ مَنْ جَفَاکِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ مَنْ آذَاکِ فَقَدْ آذَى رَسُولَ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ مَنْ وَصَلَکِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ مَنْ قَطَعَکِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لِأَنَّکِ بَضْعَةٌ مِنْهُ وَ رُوحُهُ الَّذِی بَیْنَ جَنْبَیْهِ... 🆔 @mmohammaddoust
گاهی با یک توجه، یک خشم، با یک لبخند، دل آدم‌هایی می‌رنجد. خیلی وقت‌ها عکسی بی‌اهمیت، لقمه‌ای معمولی یا حتی جرعه‌ای نوشیدنی می‌تواند ظلم باشد، هزار بغض بکارد، امیدهایی را پژمرده کند... 🆔 @mmohammaddoust
گاه‌نوشت‌ | م‌محمددوست
#طعم_گس_خون گاهی با یک توجه، یک خشم، با یک لبخند، دل آدم‌هایی می‌رنجد. خیلی وقت‌ها عکسی بی‌اهمیت، لق
مرتضی برای من فقط یک دوست معمولی نبود. برادر بود. از آن‌ها که کنارشان حال آدم خوب می‌شود. غر نمی‌زد، توقع بی‌جا نداشت. توی حال بدی‌ کنار آدم‌ها بود، گاهی دستم را می‌گرفت و آرام دم گوشم می‌گفت: «داداشی این کارت قشنگ نبود.» حرف‌هایش همیشه هم درگوشی نبود. بعضی وقت‌ها توی جمع می‌گفت: «ببینید داداش ما رو. آدم کیف می‌کنه از این کارش.» چند وقتی که هم‌حجره بودیم، پنج‌شنبه‌ جمعه‌ها می‌رفتیم بهشت‌زهرا. آخرین روزهای حضورش توی مدرسه بود که کفش‌وکلاه کردیم و رفتیم سراغ شهدا. روزش را خوب یادم مانده، هوا سرد بود، جز چندنفر که گاهی از لای مزارها بیرون می‌آمدند و توی کوچه‌مزار بعدی گم می‌شدند، کسی توی بهشت‌زهرا نبود. از مزار شهید آوینی حرکت کردیم به سمت هفتاد و دو تن، همین‌طور که به‌عکس شهدا نگاه می‌کرد رو کرد به من و گفت: «مصطفی! تا حالا فکر کردی چرا شهدا با بقیه فرق دارن؟» بی‌معطلی گفتم: «چون آدمای خوبی بودن. حواسشون به حلال و حروم بوده.» روی گونه‌اش چال افتاد. هنوز دندان‌های خرگوشی‌اش یادم است. دست رو شانه‌ام زد و با آن خنده خاصش گفت: «اون که آره. ولی خیلی‌ها اهل‌حلال و حرومن ولی شهید نمیشن.» مثل شاگرد زرنگ‌ها پریدم وسط حرفش. «انقلابی بودن. به حرف امام و آقا گوش می‌دادن.» صدای خنده‌اش پیچید لای خلوتی مزار شهدا. «داداش کسی که انقلابی نباشه، مبارزه نمیکنه که بعدش بخواد شهید شه» حرفش به دلم نشست. سرش را خاراند و ادامه داد: «مصطفی تو که این قد گیج نبودی.» من آن وقت‌ها زندگی‌نامه شهدا زیاد می‌خواندم. ولی نمی‌دانستم چه می‌خواهد بشنود. فکرم درگیر شده بود. دلم می‌خواست بدانم چه توی سر مرتضی می‌گذرد. رسیده بودیم سر مزار شهید بروجردی، رفت کنار یادبود شهید همت ایستاد. همان‌طور که زل‌زده بود توی چشم‌های ابراهیم همت، گفت: «داداشی! شهدا به جزئیات توجه داشتن. حواسشون به چیزای ریز و کوچک بود. چیزایی که بقیه فکر می‌کنن مهم نیست.» بعدش همانطور که رفت سمت مزار شهید هاشمی ادامه داد: «اگه میخای شهید شی، حواست باید به کارهای به ظاهر کوچک باشه.» از آن روز تا همین‌الان که این عکس خشم توی مشت‌هایم دوانده، به آن حرفش هزار بار فکر کرده‌ام. به اینکه چطور حواسم به جزئیات باشد، چیزهای به ظاهر کوچک چه چیزهایی هستند؟ من فکر می‌کنم با یک نوشابهٔ پپسی، کوکاکولا یا سون‌آپ و یا هزار کوفت و زهرمار دیگر نمی‌شود کسی را بد خواند، ولی می‌توان گفت آدم بی‌دقتی است. حتی شاید بشود گفت؛ آدم تراز انقلاب اسلامی نیست. آدم‌های شهدایی، آن‌هایی که می‌خواهند پایشان جا پای حاج‌قاسم و سید حسن باشد. آن‌ها که هنوز مسیر احمد متوسلیان را گم نکرده‌اند، جزءجزء رفتار و حرفشان مهم است. سر سفره‌شان کوکا نیست. پپسی توی دستشان بالا نمی‌آید. به قول مادرم لقمه توی خون عزیزانشان نمی‌زنند. آدم باید خیلی کم‌توجه باشد به کسی کمک کند که خون به دل عزیزانش کرده. من با همه احترامی که برای آقایان دور این میز قائلم، و با همه ارادتی که به برخی‌شان دارم، ولی حسم بهشان شبیه حسی که به حاج‌قاسم دارم نیست. این‌ها با همه خوبی‌شان با نواب، همت، چمران و آوینی فرق دارند. جزئیات را نمی‌فهمند. اهل دقت نیستند. راستش وقتی این عکس را دیدم، اذیت شدم. ما کم الگو نداریم. مگر می‌شود حواس‌جمعی رجایی و بابائی را نشنیده باشند؟ تصویر چهره‌ این روزهای بچه‌های فلسطین را چطور؟ آن را هم ندیدند؟ صدای کمک‌ خواستن‌شان را چه؟ اصلا باید چه اتفاقی بیفتد که چشم‌ ما آدم‌ها ببیند؟ این وقت‌ها ناخودآگاه دلم می‌خواهد صدایم را بلند کنم؛ حاج‌آقا! هار داسان؟ حالا که اسم مرتضی وسط آمد. منت سرم بگذارید برای دوست عزیزم مرتضی و برای شهدا صلوات و فاتحه‌ای هدیه کنید. 🆔 @mmohammaddoust
fazilate mahe rajab- ostad fayyazbakhsh.mp3
3.21M
حرف زیاده‌ای نیست. سالگرد شهادت حاج قاسم عزیز، همزمان شده با شروع ماه رجب. همه ما می‌دانیم توی دنیا آدم متخصص جنگ نظامی، کسی که دانشگاه رفته باشد، بتواند عملیات نظامی طراحی کند و جنگ را مدیریت کند کم نداریم. ولی کمتر کسی مثل حاج قاسم اسمش روی زبان‌ها به نیکی چرخیده و غرور توی جان آدم‌ها ریخته. حاج قاسم به معنای مرسومش دانشگاه نرفته بود. ولی جنگيدن را بلد بوده. توی جنگ راهش را گم نمی‌کرد. برای هر موقعیتی برنامه‌ای داشت. شاید برای خیلی از ما سؤال باشد فرق حاج قاسم با بقیه چه بود؟ برای من مثل روز روشن است که حاج قاسم اگر حاج قاسم شد. اگر شجاع بود. اگر حتی محبوب شد. بخاطر تعداد روزهایی حضورش توی جنگ نبود. یا مثلا بخاطر فیزیک بدنش، یا مدل کت و کفش و یا کیلومتر زمین‌هایی که از دشمن پس گرفت. نه که این‌ها مهم نبوده باشد. اصل چیز دیگری بود. حاج قاسم متصل بود. اتصال از پسر بچه روستایی کرمان، اسطوره ساخت. حاج قاسمی که مکتب شد. من توی همه چیزهایی که از حاج قاسم شنیدم، یک چیز همیشه خیلی توی چشمم آمده. آن هم اتصالش به خدا و اهل‌بیت علیهم السلام. اتصال چیز عجیبی است. شجاعت تن آدم می‌کند. مهربانی توی چهره می‌کارد. قاطعیت توی جان آدم‌ها می‌ریزد. ماه رجب ماه اتصال است. 🔉 این صوت را بشنوید، حاج آقا فیاض‌بخش از روش‌های اتصال به خدا توی ماه رجب می‌گويند. ما برای شبیه حاج قاسم شدن مهمترین راهی که داریم همین اتصال به خدا است. سعی کنید امروز و قبل از شروع ماه رجب این هشت دقیقه را بشنوید. 🆔 @Mmohammaddoust