.
✏️ قلم را در دست می گیرم و به پایان ها می اندیشم، پایان هایی که سرآغاز حکایت هایی دیگرند .
انگار همین دیروز بود زنگ عشق را نواختیم و باهم مکتب خانه ای ساختیم آجرهاش از ستاره،دیواره هایش از دوستی ،ملاتش از خورشید،سقفش از ابر و درونش محصور شده در اندیشه . و اینک به بن بست اردیبهشت رسیدیم. خیابان اشک آلود پایان ها...
دلبندم خواستم بدانی که لرزش نگاه من فقط برای خاموش نشدن شعله ی علم تو بود، ارتعاش صدایم برای ناتمام نماندن جست و جوی حقیقت و عدالت و لبخند هایم برای دلگرم ماندنتان در دریای ایمان.
خواستم بدانی که در اعماق قلب من همیشه آن نگاه های تشنه به علم تو خواهد ماند و روحم از شنیدن موفقیت هایت به عروج خواهد رفت.
همیشه یادت باشد گام هایت در راه فتح قله های پیروزی و موفقیت مداوم باشد.
نکند که بعد از خوردن زمینی گوشه ای بنشینی و زانوی غم بغل گیری . باورمان که فراموشت نشده: بیا نجنگیده نبازیم.
قول بده بعد از هر خوردن زمینی زانوهایت را بتکانی و محکم تر از قبل قدم برداری که زندگی سرشار ازین هاست.
روزگار با همین تلخی و شیرینی ها،خنده و اشک ها و سیاهی و سفیدی هایش زیباست..
من به روشنی قلب تو ایمان دارم،می دانم قطره ای، دریا خواهی شد. جویباری ، رود خروشان خواهی گردید و آن قدر وسعت خواهی یافت که تبلور اندیشه های بزرگ شوی . می دانم بزرگ خواهی شد ، بزرگ خواهی شد ، بزرگ خواهی شد ، می دانم که تو ایمان داری و می دانی و آن گاه با تو حرف خواهم زد و حرف خواهم شنید، از زندگی و رسم خوشایند آن.
دلبندم تو قهرمان زندگی خودت هستی و امیدوارم توانسته باشم به تو بیاموزم که بین خیر ها و شر ها فاصله بگذاری و بعد از هر تجربه ای نقطه ای گذاشته و بروی سرخط.
تا چشم گشودیم آن آغاز به پایان آمده بود و ما به ایستگاه تابستان رسیدیم، که می ایستیم نه برای همیشه، که برای آغاز حرکتی با شکوه تر، گرد خستگی راه ستانیم، روح و جسممان را به آرامش رسانیم و دوباره از آغاز.
مینافتحی
ورودی ۹۹دانشگاه فرهنگیان
آموزگار پایه ششم
شهرستان سروستان