در آخرین دیدار به خواهرش گفت:
من از این دنیا چیزی نمیخواهم
حتی یڪ وجب از خاکش را
دوست دارم اگر لایق شدم و در
امتحانات خدا نمرهی قبولی گرفتم
بدنم در راه خدا قطعه قطعه شود و
روحم در جوار خانم حضرتزهرا(س) آرام گیرد..
#شهید_ابراهیمهادی
@moarefi_shohada
*زندگینامه شهید چمران*
*تولد : 18 اسفند 1311 قم*
*تحصيلات : دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسما*
*مسؤوليت : وزير دفاع*
*شهادت : 31 خرداد 1360 دهلاويه*
*مزار : تهران ، بهشت زهرا*
*آن بزرگوار در سال 1311 در شهر مقدس قم به دنيا آمد*
*دوران كودكي و تحصيلات ابتدايي را در تهران گذراند و به عنوان دانش آموز ممتاز دبيرستان البرز ، به دانشكدة فني راه يافت .*
*در سال 1336 با احراز رتبة اول در دانشكده فني دانشگاه تهران در رشته الكترونيك فارغ التحصيل شد*
*در سال 1337 با استفاده از بورس تحصيلي شاگردان ممتاز به آمريكا اعزام شد*
*پس از تحقيقات علمي در جمع معروف ترين دانشمندان جهان دردانشگاه بركلي كاليفرنيا ، با ممتازترين درجة علمي موفق به اخذ دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسماگرديد*
*در سال 1342 پس از قيام خونين 15 خرداد ، در اقدامي جسورانه و در حالي كه مي توانست به عنوان يكي از بزرگترين دانشمندان جهان داراي يك زندگي كاملاً مرفه در آمريكا باشد ؛ اما به جهت احساس تكليف در مقابل دين خود ، رهسپار مصر شد .*
*در آن جا به مدت دو سال ، سخت ترين دوره هاي چريكي و جنگ هاي پارتيزاني را آموخت و به عنوان بهترين شاگرد اين دوره انتخاب شد .*
*در سال 1350 جهت ايجاد پايگاه چريكي مستقل براي تعليم رزمندگان ايراني و مبارزه بر عليه صهيونيزم اشغالگر به كشور لبنان عزيمت كرد*
*درآن جا به كمك امام موسي صدر، رهبر شيعيان لبنان ، سازمان اَمل را پي ريزي كرد و به عنوان يك چريك تمام عيار در مقابل اسراييل خون خوار به مبارزه پرداخت*
*در سال 1356 با زني به نام « غاده جابر » كه دختر يكي از تاجران ثروتمند لبناني بود ، ازدواج كرد .*
*در سال 1357 با پيروزي ا نقلاب اسلامي به ايران بازگشت و در مدت كوتاهي توانست با توكل برخدا و ايمان و اعتقادي راسخ ، و به كار بستن تمام اندوختة علمي و تجربي خود ، مسئوليتهاي بزرگي را بر دوش گرفته و اقدامات مؤثري را در جهت تثبيت نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران به انجام رساند*
*از برجسته ترين مسئوليت ها و خدمات وي ، مي توان به موارد زير اشاره كرد*
*وزير دفاع ، نمايندة مردم تهران در اولين دوره مجلس شوراي اسلامي ، نمايندة امام در شوراي عالي دفاع ، فرمانده جنگهاي نامنظم ، پاكسازي منطقة كردستان و آزادي شهر پاوه از لوث وجود دشمنان*
*سرانجام در تاريخ 31 خرداد 1360 در حالي كه از پرواز عارفانة خود كاملاً آگاه بود ، به سوي قربانگاه عشق حركت كرد و در منطقة دهلاويه حوالي شهر سوسنگرد ، بر اثر اصابت تركش خمپاره هاي ؛ دشمن شهد شيرين شهادت را نوشيد...*
🌹 سالروز شهادت این بزرگ مرد تاریخ بر شیعیان جهان تسلیت باد🌹
@moarefi_shohada
💠 🌹 چمران اینگونه بود....
♦️همسر شهید چمران:چمران وقتی یتیمخانه ای را در لبنان دایر می کند در آن فضا به خانمش میگوید ما از این به بعد غذایی را میخوریم که این یتیم ها میخورند.
♦️همسر لبنانی شهید چمران تعریف می کند که یک روز مادرم غذای گرم و لذیذی را برای من و مصطفی پخته بود.
♦️مصطفی آن شب دیر وقت به خانه آمد. وقتی به او گفتم بیا این غذا را بخور، همین که خواست بخورد از من پرسید که آیا بچه ها هم از همین غذا خوردند؟
♦️گفتم نه بچه ها غذای یتیم خانه را خوردند و این غذا را مادرم برای شما پخته، چمران با تمام گرسنگی و ولعی که برای خوردن غذا داشت، این غذا را کنار گذاشت و گفت ما قرار گذاشتیم فقط غذایی را بخوریم که بچه ها بخورند. به او گفتم حالا که بچه ها خوابند و شما هم که همیشه رعایت می کنید این دفعه این غذا را بخورید. دیدم چمران شروع کرد اشک ریختن و گفت بچه ها خوابند خدای بچه ها که بیدار است
📩
◄ #ڪـــــلام_شهـــــید
🍁شهید مصطفی چمران:
خود را بزرگتر از آن می دانم که
#محـــبت خود را از کسی دریغ
کنم هرچند آنها محبت مرا درک
نکــنند.
❤️ #دل...
تنها نردبانے است
ڪہ آدمے را به آسمان میرساند
و تنها وسیلهاے ست...
ڪہ #خدا را دَر مے یابد...✋
شهید دکتر مصطفی چمران
@moarefi_shohada
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مناجات عرفانی شهید مصطفی چمران
🥀چند لحظه قبل از شهادتش🥀
بسیار زیباست ⚘⚘⚘⚘⚘
💧مناجات زیبای دکتر چمران💧
💎خدایا...
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم، به درگاهت اما شکایتم را پس میگیرم...
من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی،
تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد...
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی، کنار من نیست،معنایش این نیست که تنهایم...
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت...
با تو تنهایی معنا ندارد!مانده ام تو را نداشتم چه میکردم...!
❤️دوستت دارم، خدای خوب من...
🍃خدایا آتقدر به ما قدرتتحمل ده ڪه اگر از زمـــین و آسمـان
رگبار دشمنــــے و باران تهـــــمت ببارد در #ایمـــــان خالصانه ما به تو خللی وارد نشود.
#سالروز_شهادت_شهید_دکتر_چمران🌷
🍃°┈┈••✿❣✿••┈┈°🕊
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_بیست_ونهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
آقای رسولے رییس دانشگاہ دستے بہ صورتش ڪشید و گفت :
ــ ڪہ اینطور!😐
دستهاش رو
روی میز بهم گرہ زد و ادامہ داد :
ــ بنیامین عظیمے پروندہ جالبے ندارہ!فڪرڪنم با این چیزایے هم ڪہ گفتے وقتش شدہ اخراج بشہ!😏
از روی صندلے بلند شدم، ڪیفم رو انداختم روی دوشم.
ــ هرطور صلاح میدونید،دلم نمیخواد آقای سهیلے بےگناہ این وسط
بسوزن!😒
آقای رسولے لبخندی زد🙂و گفت :
ــ این وصلہها بہ امیرحسین نمےچسبہ! خوب میشناسمش!😊
سرم رو تڪون دادم و گفتم :
ــ میتونم برم؟
با دست بہ در اشارہ ڪرد و گفت :
ــ آرہ دخترم ممنون ڪہ اطلاع دادی!
با گفتن خدانگهدار از اتاق خارج شدم، سهیلے رو از دور دیدم ڪہ بہ این سمت مے اومد،🙄آروم بہ سمتش رفتم،چند قدم باهام فاصلہ داشت، با صدای آروم گفتم سلام! زیر لب جواب داد خواست بہ راهش ادامہ بدہ ڪہ گفتم :
ــ میخواستم باهاتون صحبت ڪنم! ✨
با فاصلہ رو بہ روم ایستاد،دست بہ سینہ جدی،نگاهش رو دوخت پشت سرم!✨پیرهن ڪرم رنگ...یقہ آخوندی با شلوار ڪتان مشڪے پوشیدہ بود،مثل همیشہ مرتب و تمیز!👌
محڪم اما با تُن آروم گفت :
ــ درخدمتم اما ممنون میشم از این بہ بعد ڪاری داشتید تو ڪلاس ها بگید!
متعجب😳نگاهش ڪردم جدی رو بہ رو نگاہ مےڪرد،منظورش رو خوب فهمیدم، درحالے ڪہ سعے مےڪردم آروم باشم گفتم :
ــ عذر میخوام اما عاشق چشم و ابروتون نیستم! خواستم بگم با آقایرسولے درمورد اتفاقات اخیر صحبت ڪردم😏
چیزی نگفت...ادامہ دادم :
ــ همہ چیزو حل مےڪنن ببخشید ڪہ تو دردسر افتادید.
با ڪنایہ اضافہ ڪردم :
ــ بہ قدری براتون آزاردهندہ بودہ ڪہ ذهنتون خستہ شدہ رفتہ سراغ فڪرای بیخودی!😏
دستهاش رو از دور سینہش آزاد ڪرد، صورتش رو بہ روی صورتم بود اما چشم هاش من رو نگاہ نمےڪرد!✋
ــ خانم هدایتے یہ سوال بپرسم؟
با دلخوری گفتم:
ــ بفرمایید!
ــ سوتفاهمهایے ڪہ برای عظیمے پیش اومدہ برای شما ڪہ پیش نیومدہ؟!😐
با چشمهای😳گرد شدہ نگاهش ڪردم!فڪر مےڪرد منظوری دارم ڪہ باهاش صحبت مےڪنم،خودش ڪمڪ ڪرد! دلم نمیخواست ماجرای امین اما بہ صورت توهمات این طلبہ شروع بشہ! بہ قدری عصبے شدمڪہ ڪم موندہ بود فحشش بدم!😠😤صدام رو ڪنترل ڪردم اما با حرص گفتم :😠😬
ــ براتون نامہ فدایت بشوم ڪہ نفرستادم ڪمڪم ڪنید...خودتون دخالت ڪردید!
انگشت اشارہم رو
رو بہ پایین گرفتم و ادامہ دادم :
ــ از هرچے فڪرڪنید ڪمترم اگہ دیگہ تو ڪلاسهاتون شرڪت ڪنم تا توهماتتون بیشتر از این ادامہ پیدا نڪنہ!😠
نگاهش رو
دوخت بہ ڪفشهاش آروم گفت :
ــ منظوری نداشتم اما اینطور بهترہ!😐
نگاہ تندی بهش انداختم و با قدمهای بلند ازش دور شدم، با خودش چے فڪر مےڪرد؟!😠
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_سی_ام
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
بهار با ناراحتے گفت :😒
ــ حالا جدی نمیای؟
با یادآوری ماجرای چند روز پیش عصبے شدم،با حرص گفتم :😠😬
ــ نہ پس الڪےالڪے نمیام،پسرہی.....
ادامہ ندادم،بهار بطری آب معدنے رو گرفت سمتم.🍶
ــ بیا آب بخور حرص نخور! 😕
با عصبانیت دستم رو
ڪوبیدم روی نیمڪت و گفتم :
ــ آخہ با خودش چے فڪر ڪردہ؟ ڪہ عاشقشم؟ لابد عاشق اون ریشهاش شدم!😠
بهار ڪمے از آب نوشید و نفس عمیق ڪشید! متعجب گفتم :😳
ــ چرا اینطوری میڪنے؟
ڪمے رفت عقب انگار ترسیدہ بود!
ــ خشم هانیہ! 😄😥
پوفے ڪردم :
ــ بےمزہ!
یهو بهار با ترس بہ پشت سرم زل زد و بلند شد ایستاد،سریع گفت :😨
ــ سلام استاد سهیلے!
نفسم تو سینہ حبس شد! ✨
دهنم باز موندہ بود،یعنے حرفهام رو شنیدہ؟! بہ زور دهنم رو بستم،آب دهنم رو قورت دادم،هانیہ مگہ مهمہ؟ خبشنیدہ باشہ! اصلا حق داشتے! سرفہای ڪردم و بلند شدم اما خبری از سهیلے نبود!😐با صدای خندہی بهار سرم رو برگردوندم!😃با خندہ نشست، چپچپ نگاهش ڪردم،همونطور ڪہ داشت مےخندید گفت :
ــ وای هانیہ! قبض روح شدیاااا😃
حق بہ جانب گفتم :
ــ اتفاقا میخواستم
ڪلے حرف بارش ڪنم...! 😬
چادرم رو مرتب ڪردم و دوبارہ نشستم!
ــ نمیشہ ڪہ نیای!🙁
بطری آب معدنے رو برداشتم،همونطور ڪہ بہ بطری زل زدہ بودم و مےچرخوندمش گفتم :
ــ خودم میخونم چند تا جلسہ ڪہ بیشتر نموندہ،جزوہها رو برام بیار! 👌
بهار چیزی نگفت،چند دقیقہ بعد با تعجب خیرہ😳شد بہ ورودی ساختمون دانشگاہ🏢سریع بلند شد و گفت :
ــ هانیہ پاشو بریم!
زل زدم بهش👀
ــ چرا؟
دستم رو گرفت،بلند شدم، بنیامین با عجلہ داشت مےاومد بہ سمتمون، سهیلے و رسولے هم پشت سرش!🙄همہ چیز رو حدس زدم، چند قدم موندہ بود بنیامین بهم برسہ ڪہ سهیلے از پشت بازوش رو گرفت و با اخم گفت :
ــ سریع برو بیرون!😠
بنیامین پوزخندی زد و گفت :
ــ حسابم با تو جداست برادر...!😏
رسولے با تحڪم گفت :
ــ ولشڪن امیرحسین،الان از حراست میان!😏
سهیلے همونطور ڪہ بازوی💪
بنیامین رو گرفتہ بود گفت :
ــ ولشڪنم یہ بلایے سرشون بیارہ؟!
بنیامین انگشت اشارہش رو بہ سمتم گرفت و گفت :
ــ خودت بازی رو شروع ڪردی،منم عاشق بازیام!😏
بدون اینڪہ حرفهاش روم تاثیر بذارہ زل زدم👀 توی چشمهاش بدون ترس!
چیزی نگفتم،بازوش رو از دست سهیلے جدا ڪرد و از دانشگاہ خارج شد!🚶♂سهیلے همونطورڪہ با اخم بہ رفتن بنیامین نگاہ مےڪرد گفت :
ــ شما مگہ ڪلاس ندارید؟! عذر تاخیر قبول نیست!✋
رسولے با دست زد رو شونہش و گفت:
ــ استاد من برم پس
تا ترڪشت بہ من نخوردہ!😄
معلوم بود خیلے صمیمے هستن،سهیلے برگشت سمتش و آروم چیزی گفت،
رسولے رو بہ من گفت :
ــ خانم هدایتے نگران چیزی نباشید حرف زیادی زد پروندہش برای همیشہ بستہ شد!😊با خونسردی سرم رو تڪون دادم،بهار بازوم رو گرفت با لبخند گفت:
ــ نشنیدی استاد چے گفتن؟! بدو بریم سرڪلاس!😉
چشم غرہای بهش رفتم.
ــ برو بهار ڪلاست دیر نشہ...!😠
سهیلے برگشت سمتم با تحڪم گفت:
ــ خانم هدایتے من اجازہ ندادم ڪلاسهام نیاید!😐سریع سر ڪلاس وگرنہ طور دیگہای برخورد مےڪنم!
با تعجب نگاهش ڪردم😳با خودش چند چند بود؟!🙁خواستم چیز بگم ڪہ بهار بازوم رو بشگون گرفت و سریع دنبال خودش ڪشید بہ سمت ساختمون! سهیلے همونطورڪہ نزدیڪمون راہ مےاومد گفت :
ــ منظور من چیز دیگہای بود،اشتباہ برداشت ڪردید!
منظورش برام
مهم نبود،ڪلا برام مهم نبود!😕
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی