eitaa logo
شهدای مدافع حرم
902 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ کتاب خاطرات و زندگینامه ی شهیده نجمه قاسم پور🍂 1⃣2⃣
شادی ارواح طیبه ی شهــداء ص‍ل‍‍وات🌺
شهــدا صدایت زده اند دست دوستی دراز ڪرده‌اند بـہ سویت همراهی با شهـدا سخت نیست یاعلی ڪـہ بگویی خودشان دستت را میگیرند‌‌ تردیـد نڪن شهدا دستگیرند🌹🌹🌹🌹
. . أريد عالماً يشبه وجهڪ هادۓ ولڪِنهُ شديدُ الجمالـ|🌙 دلم یہ دنیایے میخواد شبیہِ صورتت آروم ولے شدیداً زیبـا..🌸🍃 . . @moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_چهل_وششم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 برگشتم بہ سمت صدا👤 حمیدی بود از دوست‌های سهیل
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت : ــ اوهوم داشت با چند نفر حرف میزد تو و حمیدی رو دید، چنان بہ حمیدی زل زدہ بود شاخ درآوردم.☺️ با تعجب گفتم : ــ وااا😟 سرش رو تڪون داد : ــ والا رسیدیم جلوی ورودی دانشگاہ باشیطنت گفت : ــ مبارڪہ خواهرم...هے از این عاطفہ بد بگو بیین بختتو باز ڪرد! با خندہ زل😄زدم بهش و چیزی نگفتم ادامہ داد : ــ منو بگو ڪہ اون بنیامینشم سراغم نتونست حرفش رو ادامہ بدہ،دختری محڪم بهش خورد و جزوہ‌هاش ریخت😥📗📓 بهار با حرص گفت :😬 ــ عزیزم چرا عینڪتو نمیزنے؟ با تحڪم گفتم : ــ بهار!!😐 نگاهے بهم انداخت و با اخم گفت : ــ یہ لحظہ فڪرڪردم از این قضیہ‌ی عشق‌های برخورد جزوہ‌ای برام اتفاق افتادہ،میبینے ڪہ دخترہ!☹️😄 دختر هاج و واج زل زدہ بود بہ بهار سرم‌رو انداختم پایین و ریز خندیدم.😄 خوابم پریدہ بود! ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 روی مبل لم دادہ بودم... ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیر ڪاڪائوم🍺 نوشیدم. موهام ریختہ بود روی شونہ‌هام و ڪمے جلوس دیدم رو گرفتہ بود...مادرم از آشپزخونہ وارد پذیرایے شد و گفت:😊 ــ خرس گندہ موهاتو ببند،ڪور میشے بچہ! همونطور ڪہ سرم توی ڪتاب بود گفتم: ــ بالاخرہ خرس گندہ‌ام یا بچہ؟😄 مادرم پوفے ڪرد و گف ت:😬 ــ فقط بلدہ جواب بدہ! لبخندی زدم🙂و دوبارہ مشغول نوشیدن شیرڪاڪائو😋شدم...مادرم با حرص گفت : ــ وای هانیہ چقدر بیخیالے تو؟! الان شهریار و عاطفہ میرسن! دستم رو گذاشتم روی دستہ‌ی مبل و سرم رو بہ دستم تڪیہ دادم : ــ مامانے میگے شهریار و عاطفہ، نہ رئیس جمهور! یہ شام میخوای‌بدیا چقدر هولے😌 مادرم اومد ڪنارم... و لیوان شیرڪاڪائوم رو برداشت. ڪتاب رو بستم و زل زدم بہ مادرم ڪہ داشت میرفت تو آشپزخونہ🙄 ــ آخہ یہ پاگشای دوتا عتیقہ انقدر مهمہ نمیذاری من استراحت ڪنم؟☺️ مادرم نگاہ تندی😠بهم انداخت و گفت : ــ میگم بچہ ناراحت میشے، حسودی میڪنے! مادرم بےجا هم نمےگفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مےداد و ڪمے حساسم ڪردہ بود😕از روی مبل بلند شدم و گفتم : ــ وااا چہ حسادتے؟! صدای‌زنگ آیفون بلند شد، مادرم سرش رو تڪون داد و گفت : ــ لابد فاطمہ اینان! بہ من نگاهے ڪرد و گفت :🙁 ــ سر و وضعش رو! بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم : ــ مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام میخوان بیان! گوشے آیفون رو برداشتم : ــ بلہ؟! صدای زن غریبہ‌ای پیچید : ــ منزل هدایتے؟ ــ بلہ ــ عزیزم مادر هستن؟ با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم : ــ بلہ! دڪمہ رو فشردم و گفتم :😟 ــ غریبہ ست با تو ڪار دارہ! مادرم بہ سمت در ورودی رفت، من هم رفتم پشت پنجرہ...✨زن محجبہ‌ای وارد حیاط شد،مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن! حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودی اومدن... سریع دویدم بہ سمت اتاقم، وضعم آشفتہ بود😐 وارد اتاق شدم و در رو بستم،حدس‌هایے زدم حتما مادر حمیدی بود اما چطور آدرس خونه‌مونو رو پیدا ڪردہ بود؟!😕 نشستم روی تختم و بیخیال مشغول بازی با موهام شدم...صداهای ضعیفے مےاومد. چند دقیقہ بعد مادرم وارد اتاق شد و گفت :✨ ــ فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا، لباساتم عوض ڪن! از روی تخت بلند شدم،مادرم با صدای بلندتر گفت :😊 ــ بیا هانیہ جان! با چشم‌های گرد شدہ نگاهش ڪردم،😮در رو بست... مشغول شونہ ڪردن موهام شدم، سریع موهام رو بافتم...پیرهن بلندی بہ رنگ آبےروشن پوشیدم،خواستم روسری سرڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدی بود نہ خود حمیدی!😌 نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم...🚶‍♀🚶‍♀ ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
🌹اول نیت کنید بعد انتخاب کنید🌹 ♥️بعد ببین شهید انتخاب شده ات چه کلام و مسیری رو برات بازمیکنه♥️ 1⃣:🌸https://digipostal.ir/cdpyeku 2⃣:🌸 https://digipostal.ir/cezrjuy 3⃣:🌸https://digipostal.ir/c7xyhkp 4⃣:🌸 https://digipostal.ir/ci8mse0 5⃣:🌸https://digipostal.ir/cyhxo3x 6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q 6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q 7⃣:🌸 https://digipostal.ir/cpq96w8 8⃣:🌸https://digipostal.ir/c7gf1c8 9⃣:🌸https://digipostal.ir/ctft0ru 1⃣0⃣🌸https://digipostal.ir/crmy01v🌸 التـماس دعاۍ ویژه 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. تو را ندارم و دلتنگم و دلم قرص است.. که‌انتهای‌ِخوشِ‌صبروانتظارتویی♡
که نه پدرش را دید و نه پسرش را ... پدرش در عملیات والفجر۹ درسلیمانیه عـراق به شهـادت رسید و پیکر مطهرش حدود ۱۰ سال بعـد برگشت... سجـاد دو ماه بعـد از شهـادت پـدرش به دنیا آمد و پـدر شهیدش را هرگز ندید... پسر خـودش نیز دو مـاه بعد از شهــادتش به دنیا آمد و او هم پدرش را ندید ... سجـاد در آذرمـاه سال ۹۱ براثر انفجــار درحین خنثی سازی گلـوله های عمل نکرده به فیـض شهادت نائل آمـد . وقتی بالای سرش رسیدند درحالیکه یک دستش قطع شده بود و غـرق به خـون بود فقط ذکر (علیه‌السلام ‌) بر لب داشت... مهربان بود، با صفا بود، خاکی و بی ادعا بود و بی قرار ... فرازی از دستنوشته شهید: (علیه‌السلام ) است پروردگارا مرا به این قافله برسـان» 🌷🕊 (علیه‌السلام) (علیه‌السلام ) خرم آباد هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 .... @moarefi_shohada
🕊تصویری از شهید مدافع حرم مهدی موحدنیا در جوار شهدای گمنام کهف الشهدا ➕یکی از دوستانش می گفت : در سفر زیارتی به مشهد در منطقه تپه سلام وقتی من از خدا توفیق زیارت کربلا خواستم، از مهدی سوال کردم چه آرزویی دارید، گفت: «دوست دارم آخر کارم شهادت باشد»، من قبل از او به کربلا رسیدم اما او در سوریه در دفاع از حرم عقیله بنی هاشم(ع) به آرزویش رسید. شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات ☘☘☘ @moarefi_shohada
🌹بِسْمِ رَبِّ الشُّـهَداءِ وَالصِّدیقین🌹 1⃣