شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_چهل_وششم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 برگشتم بہ سمت صدا👤 حمیدی بود از دوستهای سهیل
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_چهل_وهفتم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت :
ــ اوهوم داشت با چند نفر حرف میزد
تو و حمیدی رو دید، چنان بہ حمیدی زل زدہ بود شاخ درآوردم.☺️
با تعجب گفتم : ــ وااا😟
سرش رو تڪون داد : ــ والا
رسیدیم جلوی ورودی دانشگاہ باشیطنت گفت :
ــ مبارڪہ خواهرم...هے از این عاطفہ بد بگو بیین بختتو باز ڪرد!
با خندہ زل😄زدم بهش
و چیزی نگفتم ادامہ داد :
ــ منو بگو ڪہ اون بنیامینشم سراغم
نتونست حرفش رو ادامہ بدہ،دختری محڪم بهش خورد و جزوہهاش ریخت😥📗📓
بهار با حرص گفت :😬
ــ عزیزم چرا عینڪتو نمیزنے؟
با تحڪم گفتم : ــ بهار!!😐
نگاهے بهم انداخت و با اخم گفت :
ــ یہ لحظہ فڪرڪردم از این قضیہی عشقهای برخورد جزوہای برام اتفاق افتادہ،میبینے ڪہ دخترہ!☹️😄
دختر هاج و واج زل زدہ بود بہ بهار
سرمرو انداختم پایین و ریز خندیدم.😄
خوابم پریدہ بود!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی