شهــدا صدایت زده اند
دست دوستی دراز ڪردهاند
بـہ سویت
همراهی با شهـدا سخت نیست
یاعلی ڪـہ بگویی خودشان دستت را میگیرند
تردیـد نڪن
شهدا دستگیرند🌹🌹🌹🌹
.
.
أريد عالماً يشبه وجهڪ هادۓ
ولڪِنهُ شديدُ الجمالـ|🌙
دلم یہ دنیایے میخواد
شبیہِ صورتت
آروم ولے شدیداً زیبـا..🌸🍃
.
.
#شهیدقاسمسلیمانـے
@moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_چهل_وششم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 برگشتم بہ سمت صدا👤 حمیدی بود از دوستهای سهیل
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_چهل_وهفتم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت :
ــ اوهوم داشت با چند نفر حرف میزد
تو و حمیدی رو دید، چنان بہ حمیدی زل زدہ بود شاخ درآوردم.☺️
با تعجب گفتم : ــ وااا😟
سرش رو تڪون داد : ــ والا
رسیدیم جلوی ورودی دانشگاہ باشیطنت گفت :
ــ مبارڪہ خواهرم...هے از این عاطفہ بد بگو بیین بختتو باز ڪرد!
با خندہ زل😄زدم بهش
و چیزی نگفتم ادامہ داد :
ــ منو بگو ڪہ اون بنیامینشم سراغم
نتونست حرفش رو ادامہ بدہ،دختری محڪم بهش خورد و جزوہهاش ریخت😥📗📓
بهار با حرص گفت :😬
ــ عزیزم چرا عینڪتو نمیزنے؟
با تحڪم گفتم : ــ بهار!!😐
نگاهے بهم انداخت و با اخم گفت :
ــ یہ لحظہ فڪرڪردم از این قضیہی عشقهای برخورد جزوہای برام اتفاق افتادہ،میبینے ڪہ دخترہ!☹️😄
دختر هاج و واج زل زدہ بود بہ بهار
سرمرو انداختم پایین و ریز خندیدم.😄
خوابم پریدہ بود!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_چهل_وهشتم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
روی مبل لم دادہ بودم...
ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیر ڪاڪائوم🍺 نوشیدم.
موهام ریختہ بود روی شونہهام و ڪمے جلوس دیدم رو گرفتہ بود...مادرم از آشپزخونہ وارد پذیرایے شد و گفت:😊
ــ خرس گندہ موهاتو ببند،ڪور میشے بچہ!
همونطور ڪہ سرم توی ڪتاب بود گفتم:
ــ بالاخرہ خرس گندہام یا بچہ؟😄
مادرم پوفے ڪرد و گف ت:😬
ــ فقط بلدہ جواب بدہ!
لبخندی زدم🙂و دوبارہ
مشغول نوشیدن شیرڪاڪائو😋شدم...مادرم با حرص گفت :
ــ وای هانیہ چقدر بیخیالے تو؟! الان شهریار و عاطفہ میرسن!
دستم رو گذاشتم روی دستہی مبل و سرم رو بہ دستم تڪیہ دادم :
ــ مامانے میگے شهریار و عاطفہ، نہ رئیس جمهور! یہ شام میخوایبدیا چقدر هولے😌
مادرم اومد ڪنارم...
و لیوان شیرڪاڪائوم رو برداشت. ڪتاب رو بستم و زل زدم بہ مادرم ڪہ داشت میرفت تو آشپزخونہ🙄
ــ آخہ یہ پاگشای دوتا عتیقہ انقدر مهمہ نمیذاری من استراحت ڪنم؟☺️
مادرم نگاہ تندی😠بهم انداخت و گفت :
ــ میگم بچہ ناراحت میشے، حسودی میڪنے!
مادرم بےجا هم نمےگفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مےداد و ڪمے حساسم ڪردہ بود😕از روی مبل بلند شدم و گفتم :
ــ وااا چہ حسادتے؟!
صدایزنگ آیفون بلند شد،
مادرم سرش رو تڪون داد و گفت :
ــ لابد فاطمہ اینان!
بہ من نگاهے ڪرد و گفت :🙁
ــ سر و وضعش رو!
بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم :
ــ مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام
میخوان بیان!
گوشے آیفون رو برداشتم : ــ بلہ؟!
صدای زن غریبہای پیچید :
ــ منزل هدایتے؟
ــ بلہ
ــ عزیزم مادر هستن؟
با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم : ــ بلہ!
دڪمہ رو فشردم و گفتم :😟
ــ غریبہ ست با تو ڪار دارہ!
مادرم بہ سمت در ورودی رفت، من هم رفتم پشت پنجرہ...✨زن محجبہای وارد حیاط شد،مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن! حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودی اومدن... سریع دویدم بہ سمت اتاقم، وضعم آشفتہ بود😐
وارد اتاق شدم و در رو بستم،حدسهایے زدم حتما مادر حمیدی بود اما چطور آدرس خونهمونو رو پیدا ڪردہ بود؟!😕 نشستم روی تختم و بیخیال مشغول بازی با موهام شدم...صداهای ضعیفے مےاومد.
چند دقیقہ بعد
مادرم وارد اتاق شد و گفت :✨
ــ فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا، لباساتم عوض ڪن!
از روی تخت بلند شدم،مادرم با صدای بلندتر گفت :😊
ــ بیا هانیہ جان!
با چشمهای گرد شدہ
نگاهش ڪردم،😮در رو بست...
مشغول شونہ ڪردن موهام شدم، سریع موهام رو بافتم...پیرهن بلندی بہ رنگ آبےروشن پوشیدم،خواستم روسری سرڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدی بود نہ خود حمیدی!😌
نفس عمیقے ڪشیدم
و از اتاق خارج شدم...🚶♀🚶♀
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
🌹اول نیت کنید بعد انتخاب کنید🌹
♥️بعد ببین شهید انتخاب شده ات چه کلام و مسیری رو برات بازمیکنه♥️
1⃣:🌸https://digipostal.ir/cdpyeku
2⃣:🌸 https://digipostal.ir/cezrjuy
3⃣:🌸https://digipostal.ir/c7xyhkp
4⃣:🌸 https://digipostal.ir/ci8mse0
5⃣:🌸https://digipostal.ir/cyhxo3x
6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q
6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q
7⃣:🌸 https://digipostal.ir/cpq96w8
8⃣:🌸https://digipostal.ir/c7gf1c8
9⃣:🌸https://digipostal.ir/ctft0ru
1⃣0⃣🌸https://digipostal.ir/crmy01v🌸
التـماس دعاۍ ویژه 🍃
.
تو را ندارم و
دلتنگم و
دلم قرص است..
کهانتهایِخوشِصبروانتظارتویی♡
#امام_زمان
#شهیدی که نه پدرش را دید
و نه پسرش را ...
پدرش در عملیات والفجر۹ درسلیمانیه عـراق به شهـادت رسید و پیکر مطهرش حدود ۱۰ سال بعـد برگشت...
سجـاد دو ماه بعـد از شهـادت پـدرش به دنیا آمد و پـدر شهیدش را هرگز ندید...
پسر خـودش نیز
دو مـاه بعد از شهــادتش به دنیا آمد و او هم پدرش را ندید ...
سجـاد در آذرمـاه سال ۹۱ براثر انفجــار درحین خنثی سازی گلـوله های عمل نکرده به فیـض شهادت نائل آمـد .
وقتی بالای سرش رسیدند درحالیکه یک دستش قطع شده بود و غـرق به خـون بود فقط ذکر
#یاحسین(علیهالسلام ) بر لب داشت...
مهربان بود، با صفا بود،
خاکی و بی ادعا بود
و بی قرار #شهادت...
فرازی از دستنوشته شهید:
#قافله_سالار_شهدا_حسین(علیهالسلام ) است
پروردگارا مرا به این قافله برسـان»
#پاسدار_شهید_سجاد_عباس_زاده🌷🕊
#گردان_امام_حسین(علیهالسلام)
#سپاه_حضرت_ابوالفضل(علیهالسلام )
خرم آباد
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
@moarefi_shohada
🕊تصویری از شهید مدافع حرم مهدی موحدنیا در جوار شهدای گمنام کهف الشهدا
➕یکی از دوستانش می گفت : در سفر زیارتی به مشهد در منطقه تپه سلام وقتی من از خدا توفیق زیارت کربلا خواستم، از مهدی سوال کردم چه آرزویی دارید، گفت: «دوست دارم آخر کارم شهادت باشد»، من قبل از او به کربلا رسیدم اما او در سوریه در دفاع از حرم عقیله بنی هاشم(ع) به آرزویش رسید.
#کهف_را_عاشق_شوی_آخر_شهیدت_میکنند
#شهید #مهدی_موحدنیا
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
☘☘☘
@moarefi_shohada
🍃شهید «داود عابدی» هفتم فروردین 1342 در تهران چشم به جهان گشود. وی با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه حق علیه باطل شد. 🍃
4⃣
🌷با توجه به علاقه شهید عابدی به امام علی(ع) روز یکشنبه را که متعلق به آن حضرت است، به صورت هفتگی با دوستانش قرار گذاشته بودند هر جا هستند این روز را دور هم جمع شوند و از این روست که این کتاب هم به عنوان «قرار یکشنبهها» نام گذاری شده است.🌷
5⃣
🍃مادر
از نحوه شهادتش اطلاعی دارید؟
گویا تیر به پهلوی داود اصابت کرده و از شدت خونریزی به شهادت رسیده بود. همرزمانش میگفتند وقتی داود مجروح شد، دست روی سینه گذاشت، بلند شد و تعظیم کرد و بعد به شهادت رسید. بعد از شهادت داود خانه ما پر شد از مردمی که عاشق شهدا بودند. خیلی آمد و رفت داشتیم. داود وقتی به مرخصی میآمد، در مدت 10 روز مرخصیاش به همه بستگان و فامیل سر میزد. داود پنج سال در جبهه بود.
6⃣
🌺ایشان علیرغم این که یک بار هم فرمانده شهید ابراهیم هادی را ندیده بود اما او را الگوی خود قرار داد. شهید عابدی آن چنان از نظر سیما و چهره به ابراهیم هادی شباهت داشته که وقتی وارد مجلس ختم این شهید میشود او را با ابراهیم اشتباه میگیرد. دوستان ابراهیم هادی تایید میکنند که داود اخلاقا و رفتارا نیز همانند معشوق شهیدش بوده است. 🌺
7⃣
✔️خاطرهای از شهید داود برایمان روایت کنید.
هر مرتبه که داود میخواست به جبهه برود من ساکش را پر میکردم.
خوراکی و پول زیادی هم به داود میدادم. داود هم پولها را برای جبهه و رزمندهها خرج میکرد.
داود برایم تعریف میکرد من صبحها بدون اینکه رزمندهها متوجه شوند شیر تهیه میکردم و میجوشاندم و بعد خودم میرفتم میخوابیدم.
بچهها که از خواب بیدار میشدند با یک قابلمه شیر جوشیده و آماده مواجه میشدند. برای همهشان سؤال شده بود چه کسی این کار را میکند؟
با هم شوخی میکردند و میگفتند احتمال زیاد امام زمان (عج) این کار را میکند، اما کمی بعد یکی از بچهها که تا نیمههای شب بیدار مانده و کشیک کشیده بود، بدون اینکه من متوجه شوم به دنبال من تا روستایی که برای تهیه شیر به آنجا رفته بودم آمده و متوجه شده بود که آماده کردن شیر کار من است.
صبح زود بچهها را بیدار کرده و گفته بود بلند شوید من مچ امام زمانی که شیر را آماده میکرد گرفتم.😄
8⃣
🥀وی 22 اسفند 1363 طی عملیات بدر به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیش از شهید عابدی برادرش حمید 19 بهمن 1361 در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید.🥀
🔟
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_چهل_وهشتم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 روی مبل لم دادہ بودم... ڪتاب رو ورق زدم و ڪم
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_چهل_ونهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
زن روی مبل نشستہ بود،
با دیدن من لبخند زد و از روی مبل بلند شد!😊رفتم بہ سمتش و سلام ڪردم، جوابم رو داد و گرم دستم رو فشرد.
مادرم رو بہ روش نشست و بہ من اشارہ ڪرد پذیرایے ڪنم.😊وارد آشپزخونہ شدم و با سلیقہ مشغول چیدن میوہها 🍎🍌🍇توی ظرف شدم،ظرف میوه رو برداشتم و بہ سمت مادرم و مادر حمیدی رفتم😊بشقابها رو🍽چیدم و میوہ تعارف ڪردم، مادر حمیدی با مهربونے گفت :
ــ زحمت نڪش عزیزم.
لبخندی زدم و گفتم :😊
ــ زحمت چیہ؟
نشستم ڪنار مادرم...✨
مادر حمیدی با لبخند نگاهم ڪرد،چادر مشڪے و روسرےگی مدل لبانے سبز رنگش صورتش رو قاب ڪردہ بود،صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت :
ــ من مادر یڪے از هم دانشگاهتیم...
سریع گفتم : ــ بلہ میدونم...
ــ پس میدونے برای چے اینجام؟😊
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم :
ــ بلہ!☺️🙈
نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت :
ــ با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم، این پسر من یڪم خجالتیہ روش نشدہ با خودت صحبت ڪنہ
با تعجب گفتم :
ــ ولے دیروز بہ من گفتن!😟
لبخندش پررنگتر شد :
ــ پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ!
آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ تعقیبت ڪردہ.😅
پیشونیم رو دادم😟😳بالا و گفتم :
ــ تعقیبم ڪردن؟
سرش رو تڪون داد و گفت :
ــ آرہ یڪم عجول برخورد ڪردہ بهش گفتم باید من میومدم دانشگاہ باهات صحبت مےڪردم، جوونای امروزیاید دیگہ!☺️
دستهام رو بهم گرہ زدم،ادامہ داد :
ــ در واقع امروز اومدم براس ڪسب اجازہ ڪہ یہ وقت مناسب با همسرم و پسرم بیایم برای آشنایے بیشتر!☺️
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی