eitaa logo
شهدای مدافع حرم
913 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹‍ "امروز "روز شهادت سردار بی بدیل و ابالفضل بی دست جبهه ها،فخر اسلام و ایران،"سرلشکر شهید حاج حسین خرازی" فرمانده شجاع و فکور لشکر مقدس14 امام حسین(ع)است. 🌹هم او که با شنیدن خبر تجاوز حرامیان بعثی به جبهه جنوب شتافت و با دیگر یارانش با تشکیل خط شیر محمدیه تهاجم مزدوران بعث را متوقف و ناشکیب عملیاتهای گوناگون را برای بازپسگیری خاک مقدس ایران شروع کرد."شهید صیاد شیرازی" فتح خرمشهر را حاصل ابتکار عمل خرازی قلمداد نمود.در گرماگرم نبرد شلمچه به حاج حسین خبر رسید که تویوتای غذای رزمندگان خط مورد اصابت قرار گرفته است. 🌹رزمندگان لشکر همه میدانند که این سردار بزرگ چه اهتمامی نسبت به تدارکات و غذای گردانهای عمل کننده خطوط مقدم نبرد داشت. بنابراین طبیعی بود که حسین آقا مترصد جایگزین نمودن وسیله دیگر برای این مهم باشد. مسوول تدارکات محور و راننده ای چابک را مامور کرد تا با ماشین خودش غذای بچه های خط را تامین کنند. در اثنای توجیه این دو نفر گلوله ای در کنار شهید خرازی بر زمین و بدن خسته حاج حسین آماج ترکشهای زیاد. 🌹 پیکر را به دارخوین مقر اصلی لشکر آوردند بچه های اردوگاه شهید عرب و دارخوین با شنیدن خبر این واقعه و مصیبت بزرگ در مسجد 14معصوم اجتماع کردند. آقارحیم صفوی بنا داشت چند کلمه صحبت کند اما گریه های متوالی اجازه نمیداد."شهید محمدرضا تورجی زاده"«فرمانده گردان یازهرا(س)» شروع کرد زهرای من زهرای من... همان نوحه ای که حسین آقا در مواقع سختی و شدائد بارها خواسته بود تورجی زاده در پشت بی سیم بخواند. با صدای تورجی شیون رزمندگان و عاشقان حسین با شیون آسمانیان و افلاک در هم آمیخت. غوغای وصف ناشدنی در مسجد به پا شد. 🌹 تابوت حسین خرازی که با پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی مزین شده بود به روی دست بسیجیانش و چند لحظه بعد تابوت شکسته شد و پیکر حسین بی تابوت و غرق در خون به روی دست بچه های بی سردار. همان بدنی که بخشی از آن در اسفند سال 62 در عملیات خیبر در طلایه جا مانده و دست چون قمر بنی هاشم قطع شده بود. 🌹« السلام علیک یا مظلوم یا ابا عبدالله »شادی روح بلند حسین خرازی و یاران شهیدش صلوات.
صَباحاً اَتَنَفَسُ بِحُبِ الحُسَین❤️
|•♥️•| ༺‌‌‌عزیزٌ علۍَّ أن أرے الخلقَ و لاتُـرۍ!༺‌‌‌ ➣بر من سخٺ است کہ همہ ے مردم را ببینم ➣و تو را نہ!... ➕گر دوست نبیند، بہ چہ کار آید چشم؟! ♡ ✿◉◉🍃🦋🍃◉◉✿
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸﷽ ۸اسفند سالگرد شهادت سردار دفاع مقدس ، فرمانده لشکر۱۴ امام حسین علیه السلام ، گرامی باد. @moarefi_shohada
🌷شهید حاج حسین خرازی ڪلام شهید: من اهمیتی نمیدهم، دربارهٔ ما چه میگویند من میخواهم دل ولایت را راضی ڪنم هر چه که می‌کشیم و هر چه که بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد. 🦋🦋🦋
✨اگر کاری برای خداست،پس گفتنش چه سودی دارد؟!! 🦋شهید حاج حسین خرازی🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 صحبت های شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی ، از شهید حاج حسین خرازی🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشهداء والصدیقین🌷
مدافع حرم، محمد ظهیری 🍃⚘🍃 در تاریخ ۱۳۶۸/۱۱/۱۰ درشهر اهواز، در محله منبع آب ، در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. دوران ابتدایی مدرسه رو پشت سر گذاشت و....و دوران دبیرستان رو در هنرستان شوراب در رشته ی کامپیوتر تحصیل کرد و دیپلم فنی گرفت. ۵ برادر بودند. سوم خانواده شان بود. پدربزرگوارش ، از و ۸ سال دفاع مقدس می باشند. 🍃⚘🍃 و از خصوصیات اخلاقی‌اش بود. در انجام هیچ‌گاه کوتاهی نمی‌کرد، را اول وقت می‌خواند‌. 🍃⚘🍃 وقتے فهمید فرزندش دختره اولین چیزے کہ براش خرید پارچہ چادر بود. رو حجاب دخترش حساس بود بخصوص روی ، حتے چند شب قبل سشهادتش رو این مسئله خیلے تاکید ڪرد. 🍃⚘🍃 در بحث به فقرا و نیاز مستمندان همیشه پیش‌قدم بود. هم­چنین چندین بار به منظور زدایی در قالب اردوهای جهادی به نقاط مختلف کشور سفر کرده بود. 🍃⚘🍃 در سال 90 با دختری که هم نام بنت رسول الله (ص)⚘، حضرت فاطمه زهرا(س)⚘بود ازدواج کرد و ثمره ازدواج شان دختری به نام نازنین زهرا بود. 🍃⚘🍃
عضو کانون پرورشی هنری مسجد سیدالشهدا (ع) بود که در سال ۸۷ به عضویت سپاه پاسداران یگان تکاور صابرین تهران در امد که چند سالی در تهران به انجام وظیفه مشغول بود. 🍃⚘🍃 چند سالی در تهران به انجام وظیفه مشغول بود،بعد به صابرین تیپ زرهی حضرت حجت♡ اهواز منتقل و انجام خدمت می کرد. 🍃⚘🍃 در های نبرد با پژاک در شمال غرب (قلعه های جاسوسان) همچنین اشرار شرق در سیستان وبلوچستان حضور فعال داشت. 🍃⚘🍃 به روایت از پدر : به دلیل شرایط و محدودیت‌های شغلی‌ هیچ اطلاعی به ما ندادند. ابتدا فکر می‌کردیم برای انجام ماموریت در تهران به سر می‌برد. قبل از اعزام به به همراه عده‌ای از هم‌رزمانش برای مقابله با گروهک تکفیری پژاک در شمال غرب کشور و... به مدت یک سال در این مناطق حضور مستمر داشت. 🍃⚘🍃 هم طالب رفتن به ، و به خاطر دفاع از اهل بیت (ع)⚘و آرمان‌های رهبری و انقلاب♡؛ و برای حراست از مرزهای کشور از جان خود دریغ نخواهم کرد. 🍃⚘🍃
محمد در مهر ماه سال 91  به شد. محل خدمتش تیپ زرهی حضرت حجت (عج)♡، یگان صابرین خوزستان بود که به تهران منتقل و از آنجا عازم شدند. 🍃⚘🍃 در دوران مقدس افتخار 71 ماه حضور در سنگرهای مبارزه علیه رژیم بعثی را داشتم و شیمیایی و موج انفجار شدم 🍃⚘🍃 محمد همیشه بود خنده‌ای که اکثر وقت‌ها روی لب‌هایش نقش بسته بود را هیچ‌ وقت نمی‌توانم فراموش کنم 🍃⚘🍃 ساعت 2 بعد از ظهر، اول آبان‌ماه 94 مصادف با حسینی، در شهرک «کفر حمره» شهر حلب، در نبردی چند ساعته با تروریست‌های تکفیری‌ جبهة النصره محاصره می‌شن 🍃⚘🍃 برای و از به مقاومت ادامه می دهد، که توسط تک تیرانداز این گروهک تروریستی مورد گلوله قرار می گیره و به می رسه 🍃⚘🍃 بعد عقب‌­نشینی می­‌کنند. در حالی­که یکی از هم‌رزمانش در گودالی محاصره می‌شه 🍃⚘🍃 روز بعد از که روز بود، یکی از در دوران مقدس که رابطه­‌ی نزدیکی باهم داشتیم با بنده تماس گرفت و جویای حالش شد،بهش گفتم که حال خوبه و ادامه دادم، چطور؟ مگر اتفاقی افتاده است؟ 🍃⚘🍃
کمی مکث کرد و گفت چیزی نشده فقط خواستم حالش را از شما بپرسم. بعد از چند دقیقه مجددا تماس گرفت، او که از مطلع شده بود، با ناراحتی و بغض خبر محمد را به من داد. 🍃⚘🍃 سرانجام محمد ظهیرب هم درتاریخ ۱۳۹۴/۸/۱ در سوریه به آرزویش که همانا در راه خدا بود رسید. 🍃⚘🍃 هشت روز بعد از محمد پیکرش را به تهران منتقل کردند.بعد در اهواز تشییع شد و در علی‌ابن مهزیار⚘ در جوار مقدس خاکسپاری شد. 🍃⚘🍃 مزار اهواز ،حرم علی‌ابن مهزیار⚘در جوار هشت شهید گمنام دفاع مقدس 🍃⚘🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷بسم رب الحسین ع🌷🦋 رمان زیبای (: بࢪاے‌خواݩدݩ‌هࢪقـسمٺ‌از ࢪماݩ‌یـــڪ‌ صݪــواٺ‌ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡ 🍃✨
✨🌹🦋🦋✨🌹✨🦋🦋🌹✨ ⏰ساعت به وقت
رمان زیبای قسمت هفتاد و پنجم _زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات توضیح بده.ماموریت هاش ست.اونقدر محرمانه ست که خیلی هاشو منم نمیدونم...فقط همینقدر بهت بگم که تا حالا بارها تا رفته و برگشته. چشمهای محمدپر غم بود... فهمیدم کار آقای موحد خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.بعد سکوت طولانی گفت: _زهرا...زندگی با وحید پر از و و برای تو.من دوست دارم تو یه زندگی آروم و معمولی مثل زن داداش داشته باشی نه حتی مثل مریم. زندگی با وحید از زندگی با من،خیلی سخت تره. مدتی هر دو ساکت بودیم.گفتم: _چرا اونطوری لباس میپوشه؟ محمد باتعجب به من نگاه کرد.گفتم: _گذرا دیدمش -اصلا شنیدی من چی گفتم؟!!! -کی؟ -من به تو میگم با وحید ازدواج نکن تو از ظاهرش میپرسی؟!! یعنی با کارش مشکلی نداری؟؟!! -من الان فقط دارم سعی میکنم بشناسمشون. بعدا جمع بندی میکنم. محمد ناراحت شد.نفس بلندی کشید.گفت: _قبلا هم خیلی بهت گفتم امین موندنی نیست که تو باهاش ازدواج نکنی.ولی تو گوش ندادی.... زهرا من نگرانتم. -محمد نگاهم کرد. -این دنیا خیلی . های این دنیا خیلی زود تموم میشه.من اگه بخوام از سختی های این دنیا بترسم آخرت مو باختم. دیگه چیزی نپرسیدم.محمد اذیت میشد. تا حالا هرچی از آقای موحد شنیده بودم خوب بود.ولی تو قلب من چیزی تغییر نمیکرد. چند وقت بعد تولد علی بود... با مامان رفتیم مرکز خرید تا هدیه بخریم. مامان گفت: _زهرا،اونجا رو ببین. با اشاره چشم جایی رو نشان داد.آقای موحد بود،.. با تلفن صحبت میکرد.دو تا خانم بدحجاب بهش نزدیک میشدن. حواسش نبود.متوجه شون نشد.بهش سلام کردن.گفت: _برید،مزاحم نشید. خنده م گرفته بود. محمد راست میگفت.اونا هم سمج بودن.آقای موحد تلفنش رو قطع کرد و میخواست سریع ازشون دور بشه.مامان گفت: _الان وقت خوبیه که باهاش حرف بزنی. با تعجب به مامان نگاه کردم.مامان جدی گفته بود.سرمو انداختم پایین. هنوز هم نمیخوام باهاش رو به رو بشم. با خودم گفتم باشه خدا، ،بخاطر امر به معروف. سرمو آوردم بالا.آقای موحد داشت میومد طرف ما ولی متوجه ما نبود.مامان گفت: _آقای موحد آقای موحد ایستاد.نگاهی به مامان کرد،نگاهی به خانم های بدحجاب،نگاهی به من.خجالت کشید. سرشو انداخت پایین و سلام کرد... کت و شلوار تنگی پوشیده بود با تیشرت.به زمین نگاه کردم و رسمی گفتم: _سلام. با شرمندگی جواب سلاممو داد.مامان باهاش احوالپرسی میکرد.آقای موحد هم بدون اینکه به ما نگاه کنه با احترام جواب سوالهای مامان رو میداد.مامان نگاهی به من کرد بعد به آقای موحد گفت: _عجله دارید؟ -نه.وقت دارم..امری دارید درخدمتم. مامان گفت: _پس بفرمایید روی این نیمکتها بشینیم. با دست به دو تا نیمکتی که نزدیک هم بودن اشاره کرد. بعد خودش رفت سمت نیمکتها.منم بدون اینکه به آقای موحد نگاه کنم،دنبال مامان رفتم. آقای موحد هم با فاصله میومد.وقتی من و مامان نشستیم گفت: _من الان میام،ببخشید. چند دقیقه بعد با سه تا شیرکاکائو داغ اومد. یکی برداشت بعد سینی رو به مامان داد و با فاصله کنار مامان نشست. مامان گفت:.... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت هفتاد و ششم مامان گفت : _تا شیرکاکائو سرد بشه من میرم این مغازه کار دارم. بعد رفت.به اطراف نگاه میکردم.مدتی طولانی ساکت بودیم.گفتم: _ظاهرا از این موقعیت ها زیاد براتون پیش میاد. چیزی نگفت... بعد چند دقیقه سکوت گفتم: _نظر شما درمورد خانم های بدحجاب چیه؟ -منظورتون چیه؟ -خانم هایی که میگن ما بدحجاب باشیم،مردها نگاه نکنن. -این خودخواهیه.ما همه باهم زندگی میکنیم. باید مراقب سلامت روحی همدیگه باشیم. -فقط خانم ها باید مراقب سلامت روحی همه باشن؟اصلا به نظر شما فلسفه حجاب چیه؟ -آرامش همه. -یعنی اگه خانم ها بدحجاب باشن،آرامش همه بهم میزه؟!! -بله.وقتی آرامش مردها از بین بره،آرامش همون خانم کنار همسرش هم از بین میره چون شوهر اون هم مرده. -اسلام درمورد حجاب مردها چیزی نگفته؟! -خب آره.مقدار پوشش آقایون تعیین شده. -فقط مقدار پوشش مهمه؟ سکوت کرد.منظورمو فهمید.گفت: _خب اسلام میگه خوش تیپ باش. -شما مقدار پوشش رو رعایت میکنید ولی من با چشم خودم دیدم که آرامش چند نفر رو بهم ریختین. معلوم نیست آرامش چند نفر دیگه هم از بین رفته که به شما نگفتن. -خب میفرمایید چکار کنم؟ لباس سایز بزرگ بپوشم؟!!! به مامان نگاه کردم.تو مغازه بود ولی حواسش به من بود که هروقت خواستم بیاد.گفتم: _شما برای خرید اومدید؟ -بله.اومدم لباس بخرم. -چیزی هم خریدید؟ -نه،تازه اومدم. -اشکالی نداره من لباسی بهتون پیشنهاد بدم؟ با مکث گفت:نه. رفتم همون مغازه ای که مامان بود.آقای موحد هم اومد.مامان سوالی به من نگاه کرد.با اشاره گفتم صبر کن. چند تا لباس مختلف انتخاب کردم.به آقای موحد اشاره کردم و به فروشنده گفتم: _سایز ایشون بدید. فروشنده نگاهی به آقای موحد کرد و دنبال سایز مناسب رفت.سه دست لباس آورد و اتاق پرو رو به آقای موحد نشان داد.آقای موحد باتعجب به من گفت: _بپوشم که شما نظر بدید؟ -خیر...خودتون قضاوت کنید. رفت تو اتاق پرو.رفتم پیش مامان و گفتم: _اشکالی داره پول لباس ها رو حساب کنیم؟ مامان بالبخند گفت: _بذار اول ببینیم اصلا از لباسها خوشش میاد. بالبخند گفتم: _شما به سلیقه ی من شک دارین؟ مامان آروم خندید و گفت: _از دست تو..برو حساب کن. رفتم پیش فروشنده و پول لباس ها رو حساب کردم.یه یادداشت نوشتم برای آقای موحد و دادم به فروشنده که با لباس ها بهش بده. تو یادداشت نوشتم: نیازی نیست سایز لباستون رو تغییر بدید، مدل لباس پوشیدنتون رو عوض کنید.این هدیه ای بود برای امر به معروف.هیچ معنی و مفهوم دیگه ای نداره.خداحافظ. با مامان رفتیم... چند وقت بعد،چند تا از دوستام گفتن بریم هیئت. یکی از بچه ها اصرار کرد با ماشین اون بریم.من دیگه ماشین نبردم. محمد گفت آقای موحد مأموریت هست.خیالم راحت بود که صداش هم نمیشنوم. بعد سخنرانی، مداح که شروع کرد متوجه شدم آقای موحده.اون شب هم از اون شب های گریه ای بود. وقتی روضه تموم شد با خودم گفتم اگه قبول کنم باهاش ازدواج کنم هر وقت که بخوام میتونم بگم برام روضه بخونه.بعد از فکر خودم خنده م گرفت و سریع حواس خودمو پرت کردم. بعد مراسم اون دوستم که ماشین داشت غیبش زد.از اون شوخی های بی مزه و مسخره ی خاص خودش. وقتی اونقدر اصرار کرد با ماشین اون بریم،باید میفهمیدم نقشه ای داره.من و دو تا دیگه از دوستام بودیم. پونه داشت به برادرش زنگ میزد که بیاد دنبالمون. همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت هفتاد و هفتم همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه از هیئت اومدن بیرون... یکی از لباس هایی که من براش خریده بودم پوشیده بود. متوجه شدم برای اونجور لباس پوشیدن نداشته.نزدیک بودیم و حرفهاشون رو تقریبا میشنیدم.بهش میگفتن خوش تیپ تر شدی. سحر به پونه گفت: _لازم نیست زنگ بزنی داداشت.الان زهرا میره به آقای موحد میگه ما رو برسونه. با تعجب نگاهش کردم. گفت: _چیه؟ تو که الان از خداته. من چیزی بهشون نگفته بودم.نمیدونم از کجا فهمیده بود. به پونه گفتم: _نه،پونه جان.زنگ بزن داداشت بیان. سحر لبخند شیطنت آمیزی زد و سریع رفت جلو و آقای موحد رو صدا کرد.همه برگشتن سمت ما.به آقای موحد گفت: _خانم روشن با شما کار دارن.یه لحظه تشریف بیارید. آقای موحد نگاهی به من که سرم پایین بود کرد.خواست بیاد سمت ما که یکی از آقایون گفت: _شما صبر کن.من ببینم کارشون چیه؟. آقای موحد هم که دید اگه اصرار کنه خوب نیست،چیزی نگفت.منم تا متوجه شدم یکی دیگه داره میاد،سرمو آوردم بالا و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _ما با ماشین دوستمون اومدیم هیئت.ظاهرا برای دوستمون مشکلی پیش اومده و رفتن.اگه آژانس مطمئنی سراغ دارید لطفا شماره شون رو بدید تا ما بتونیم بریم. همون موقع آقای موحد به ما نزدیک شد و گفت: _چیزی شده آقای رضایی؟ اون آقا که اسمش آقای رضایی بود،جریان رو براش تعریف کرد.آخر هم گفت: _من قراره بچه ها رو ببرم وگرنه خودم میبردمشون. شما ماشین آوردین؟ آقای موحد گفت:_آره آقای رضایی گفت: _پس شما بچه ها رو ببر،من خانم ها رو میبرم. آقای موحد گفت: _شما بچه ها رو ببر،من خانمها رو میرسونم. آقای رضایی معلوم بود تعجب کرده ولی چیزی نگفت و رفت. آقای موحد ریموت ماشینش رو زد.گفت: _شما سوار بشید، من الان میام. سحر و پونه رفتن عقب نشستن.وقتی خواستم عقب بشینم نذاشتن.گفتم: _نمیشه که جلو بشینم،برو اونطرف تر. اونا هم برام شکلک در میاوردن. همون موقع آقای موحد رسید.گفت: _بفرمایید.دیر وقته. مجبور شدم جلو بشینم.به سحر و پونه اشاره کردم که بعدا به حسابتون میرسم. وقتی سوار شدیم آقای موحد سرشو کمی متمایل به من کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _کجا برم؟ گفتم: _لطفا اول منو برسونید.آدرس خونه رو دادم و گفتم: _بعد دوستانم آدرسشون رو بهتون میدن. یه کم جا خورد.حرکت نمیکرد.سحر گفت: _آقای موحد به آدرسی که خانم روشن دادن تشریف ببرید.مسیر ما هم سر راهه. آقای موحد حرکت کرد... به سحر پیامک دادم که دارم برات. اونم برام شکلک فرستاد.سحر و پونه همسایه بودن و با هم پیاده شدن. استرس داشتم... پیاده شدم.رفتم صندلی عقب نشستم.آقای موحد چیزی نگفت و حرکت کرد. بعد.... نویسنده بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هࢪشهید نشانے سٺ از یڪ راھ ناتمام و حالا ٺو ماندھ اے و یڪ شھید و یڪ راه ناتمام... ساعدنٖے‌ یا شٰهید ‌🌱:)
🖤وفات جانسوز ❣صدف دریای ایثار و عصمت 🖤پرورش یافته دامان ولایت ❣محبوب مصطفی(ص) 🖤و نور دیده مرتضی(ع) ❣سکاندار کربلا 🖤و عطر خوش زهرا(س) ❣و الگوی عفاف و پاکی 🖤حضرت زینب ❣سلام لله علیها تسلیت باد🖤
وفات معدن صبر و فضیلت، حضرت زینب کبری سلام الله علیها بر همه محبین اهل بیت علیهم السلام تسلیت باد
بعد از تو تا همیشہ شبها و روزها بے مهرو ماه ازکنار من مےگذرند اما... پشت دریچـہ ها درعمق سینہ ها خورشیدقصہ دلاورےهایت همواره روشن است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علی اِبن ابی طالب🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 شادی ارواح طیبه همه شهدای والا مقام صلواتی هدیه کنیم 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجِّل فرجهم🌷
«•🍭..🌿•» اے‌خدا‌وندا‌منا‌دریاب . . . ڪہ‌جز‌نامت‌ندارمـ هیچ‌پناهے . . . ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــ«🌿🍭•••» 🍀⃟🌍|| ╔═══❖💗•° 💔 °•💗❖═══╗               
هرگز مگو که زینب کبری وفات کرد زینب کنار جسم حسینش شهید شد.. 🏴 🌴💎🏴💎🌴
1_25741857.mp3
5.31M
مرثیه با نوای حاج محمود کریمی 🏴آجرک الله یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف