eitaa logo
شهدای مدافع حرم
911 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
ای مظهر معرفت ، قهرمان کربلا پروانه شمع عشق ، نور چشم مرتضا روحووه عشقووه،جانیمیز اولا فدا لطف ائله ویر بیزه ،عیدیانه سال یولا پاینده دور پرچمون ای عزیز پنج تن ثبت اولدی آدون سنون قهرمان بت شکن ئولدوردون خود کامه نی ایلدون ئوزون کفن سسلر سنه مرحبا هم حسین و هم حسن رعددن برقدن ،سوزلرون جهنده دی حضرت فاطمه ،اقتداری سنده دی یوخدور نظیرون سنون ای نگار فاطمه کیمدی اولا سن کیمی بی معلم عالمه قول باغلی باش اگمدون ئوز ائوینده ظالمه سالدی سنون منطقون دشمنی تلاطمه مرحبا آفرین ، رازووه نیازووه تیکدی گوز قارداشون ، نیمه شب نمازووه هیچ عورتون خصلتی اوخشاماز خصاللوه چاتماز کمالین الی رتبه کمالووه ایلر حیا آفتاب باخماقا جمالووه حورای جنت سنون تشه دور جماللوه افتخار ایلروک ، پرده نقابووه قویمادون هیچ کیمی ، سنگر حجابووه کرب و بلانون غمی یاندیرار هر عاشقی صرصر کیمی تشنه لیک ائتدی پرپر عاشقی عاشقلرون ناله سی غملی ایلر عاشقی اکبرین عاشقلرین پوزدی اصغر عاشقی اصغرین قنداقین ،باغرووا باسان زمان آغلادی حالووه ،مشکی پاره قهرمان اللی بش آغلادون گولمه دی فلک سنه دوغراندی قارداشلارون اولمادی کمک سنه سن آغلادو گللره آغلادی فدک سنه آغلاماق آزدور خانم جان وئرک گرک سنه باشووین یاره سی، یادگار عشقیدرو خنجر منطقون ،ذوالفقار عشقیدور // (من کلام : غفاری)
آخر این شبِ تاریک را سر مےکند . . . یاد از یاس و شقایق ، یا صنوبر مےکند ؛ این وداعِ آخر و جان‌دادنِ بانوۍ ِعشـق . . عاقبت وصل حٌسِیـنَش را مٌیّسر مے‌کند ! - السلام‌اعلیڪ‌یا‌زینب‌الکبرۍ♥️'
[☀️🏴] 🍂|یک سال و نیم مانده غمت در گلوی من هر روز و شب تویی همه جا روبه روی من 🕯| در زیر آفتابم و تشنه شبیه تو دنیا کشیده خنجر غم بر گلوی من 🍂|تصویر قتلگاه تو یادم نمی‌رود یک بوسه از تنت شده بود آرزوی من 🕯|بشکن سفال عمر مرا تا نفس کشم دیگر بس است باده غم در سبوی من 🥀 ♥️ ❅ঊঈ✿🔘✿ঈঊ❅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أَیْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِكَرْبَلاءَ؟ أَیْنَ، أَیْنَ، أَیْنَ... أَیْنَ منتقم ؟ سلام الله علیها 😭😭😭
✍ متن زیارت امام حسین علیه السلام در نیمه رجب: الَّسلامُ عَلَيْكُمْ يَا آلَ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا صَفْوَةَ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا خِيَرَةَ اللّٰهِ مِنْ خَلْقِهِ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا سادَةَ السَّاداتِ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا لُيُوثَ الْغاباتِ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا سُفُنَ النَّجاةِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبا عَبْدِ اللّٰهِ الْحُسَيْنِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وارِثَ عِلْمِ الْأَنْبِياءِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وارِثَ آدَمَ صَفْوَةِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وارِثَ نُوحٍ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وارِثَ إِبْراهِيمَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وارِثَ إِسْماعِيلَ ذَبِيحِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وارِثَ مُوسىٰ كَلِيمِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وارِثَ عِيسىٰ رُوحِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وارِثَ مُحَمَّدٍ حَبِيبِ اللّٰهِ؛ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفىٰ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ عَلِيٍّ الْمُرْتَضىٰ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ خَدِيجَةَ الْكُبْرَىٰ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا شَهِيدُ ابْنَ الشَّهِيدِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا قَتِيلُ ابْنَ الْقَتِيلِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللّٰهِ وَابْنَ وَلِيِّهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ وَابْنَ حُجَّتِهِ عَلَىٰ خَلْقِهِ، أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلاةَ، وَآتَيْتَ الزَّكاةَ، وَأَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ، وَنَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ، وَرُزِئْتَ بِوالِدَيْكَ، وَجاهَدْتَ عَدُوَّكَ، وَأَشْهَدُ أَنَّكَ تَسْمَعُ الْكَلامَ، وَتَرُدُّ الْجَوابَ، وَأَنَّكَ حَبِيبُ اللّٰهِ وَخَلِيلُهُ وَنَجِيبُهُ وَ صَفِيُّهُ وَابْنُ صَفِيِّهِ؛ يَا مَوْلايَ وَابْنَ مَوْلايَ زُرْتُكَ مُشْتاقاً فَكُنْ لِي شَفِيعاً إِلَى اللّٰهِ يَا سَيِّدِي، وَأَسْتَشْفِعُ إِلَى اللّٰهِ بِجَدِّكَ سَيِّدِ النَّبِيِّينَ، وَبِأَبِيكَ سَيِّدِ الْوَصِيِّينَ، وَبِأُمِّكَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمِينَ، أَلا لَعَنَ اللّٰهُ قاتِلِيكَ، وَلَعَنَ اللّٰهُ ظالِمِيكَ، وَلَعَنَ اللّٰهُ سَالِبِيكَ وَمُبْغِضِيكَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، وَصَلَّى اللّٰهُ عَلَىٰ سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ. سپس قبر مطهّر را ببوس و رو به جانب علی بن الحسین(علیه‌السلام) کن و در زیارت آن جناب بگو: السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ وَابْنَ مَوْلايَ، لَعَنَ اللّٰهُ قاتِلِيكَ، وَلَعَنَ اللّٰهُ ظالِمِيكَ، إِنِّي أَتَقَرَّبُ إِلَى اللّٰهِ بِزِيارَتِكُمْ وَبِمَحَبَّتِكُمْ، وَأَبْرَأُ إِلَى اللّٰهِ مِنْ أَعْدَائِكُمْ، وَالسَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ. بعد برو تا نزد قبور شهدا(رضوان الله علیهم) قرار گیری، آنجا بایست و بگو: السَّلامُ عَلَى الْأَرْواح ِ الْمُنِيخَةِ بِقَبْرِ أَبِي عَبْدِ اللّٰهِ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلاٰمُ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا طَاهِرِينَ مِنَ الدَّنَسِ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا مَهْدِيُّونَ ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَبْرارَ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ وَعَلَى الْمَلائِكَةِ الْحَافِّينَ بِقُبُورِكُمْ أَجْمَعِينَ، جَمَعَنَا اللّٰهُ وَ إِيَّاكُمْ فِي مُسْتَقَرِّ رَحْمَتِهِ وَتَحْتَ عَرْشِهِ إِنَّهُ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ، وَالسَّلامُ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ. 📚 مفاتیح الجنان 🏴🏴🏴🏴🏴🏴
ڪربلا درڪربلا می ماند اگــر زیـنـــب نبـــود✌️💕 شهادت بزرگ بانوی کربلا، پیام رسان عاشورا، الگوی صبروشجاعت، حضرت زینب (سلام الله علیها) تسلیت باد.💔 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین حضور پدر و مادر شهید مدافع حرم مسعود عسگری در محل شهادت فرزندشان در سوریه
• 🍃در یکی از عملیات ها در شهر در حالی که تکفیری با موشک های بسیار پیشرفته و نسل ۲ " اهدایی ها و ها به جبهه النصره و ارتش آزاد" ادوات زرهی رو به آتش میکشید و به همین علت هم هیچ تانک و نفربری جرات مانور قدرت در آن عملیات رو نداشت • 🍃به آقا مهدی اطلاع می دهند که عده ای از رزمندگان فاطمیون شده اند و به دلیل آتش سنگین دشمن و از جمله استفاده از موشک های هدایت شونده تاو ، امکان جابجایی وجود نداره • 🍃این فرمانده شجاع بدون تردید و مصلحت اندیشی های دنیوی سراغ یک نفربر میره و با علم به اینکه ممکنه مورد اصابت قرار بگیره و زنده زنده در بسوزه ابراهیم وار، وارد آتش میدان دشمن میشه و تک و تنها به سراغ مجروحین میره و همه اونها رو یکی یکی سوار نفربر میکنه و به سلامت بیرون میاد • 🍃پ.ن: امام صادق علیه السلام میفرمایند: سه کس اند که شناخته نشوند جز در سه جا: ۱- شناخته نشود جز به هنگام خشم ۲- شناخته نشود جز به وقت نبرد ۳- و دوست شناخته نشود جز به وقت نیاز : ۱۳۶۸/۱/۱۴ : ۱۳۹۳/۱۲/۹ 🕊🕊
✨🌹🦋🦋✨🌹✨🦋🦋🌹✨ ⏰ساعت به وقت
🌷بسم رب الحسین ع🌷🦋 رمان زیبای (: بࢪاے‌خواݩدݩ‌هࢪقـسمٺ‌از ࢪماݩ‌یـــڪ‌ صݪــواٺ‌ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡ 🍃✨
رمان زیبای قسمت هفتاد و هشتم حرکت کرد... بعد ضبط ماشین رو روشن کرد.صدای قرآن تو فضای ماشین پیچید.استرسم کم شد ولی تا خونه ذکر میگفتم. تا رسیدیم سریع تشکر کردم و پیاده شدم.از اینکه تو ماشین،قرآن گذاشته بود و حرفی نمیزد خوشم اومد. چند هفته گذشت.... میخواستم به محیا سر بزنم.رفتم خونه شون. دخترش بازی میکرد. سه ماه بعد از شهادت آقا محسن،خانواده شوهرش،زینب رو به محیا برگردوندن. محیا خیلی خوب محکم و قاطع رفتار کرده بود.محیا گفت: _یکی از دوستان محسن خیلی کمکم کرد.با خانواده محسن خیلی صحبت کرد تا زینب رو بهم بدن. نمیخواستم کار به شکایت و قانون برسه.الان رفتار همه با من تغییر کرده،خیلی ش هم بخاطر صحبت ها و رفتارهای دوست محسن بود.واقعا برادری رو برای من و محسن تمام کرد. صدای زنگ آیفون اومد... محیا گوشی آیفون رو برداشت و گفت: _بفرمایید... بعد درو باز کرد.گفتم: _قرار بود مهمان بیاد برات؟ -بعد از تماس تو،تماس گرفتن و گفتن میخوان بیان. -خب به من میگفتی،من یه وقت دیگه میومدم. داشت روسری و چادر میپوشید.منم پوشیدم.بعد زینب رو صدا کرد و گفت: _بیا،عمو اومده. زینب جیغ کشید و بدو از اتاق اومد بیرون.. رفت پیش مامانش جلوی در ایستاد. از حرکت زینب خنده م گرفت. محیا با خانمی احوالپرسی میکرد.بعد خانم وارد خونه شد.خم شد و زینب رو بوسید. سرشو برگردوند سمت من.هر دو مون از دیدن همدیگه تعجب کردیم. خانم موحد بود.رسمی سلام کردم. لبخند زد و بامهربانی جواب داد.پشت سرش دخترهاش بودن.با اونا هم سلام و احوالپرسی کردم. بعد آقای موحد وارد شد. زینب از دیدنش خیلی ذوق کرد. آقای موحد بغلش کرد و با هاش صحبت میکرد.بعد سر به زیر و با احترام با محیا احوالپرسی کرد.از سکوت مادر و خواهرهاش تعجب کرد.وقتی متوجه من شد،تعجبش بیشتر شد. من نگاهش نمیکردم.خیلی گفتم: _سلام. آقای موحد هم جواب داد.محیا به همه تعارف کرد که بشینیم.خانم موحد و دخترهاش و من نشستیم.آقای موحد که زینب هنوز بغلش بود،به محیا گفت: _اگه اشکالی نداره من و زینب بریم تو اتاق زینب. محیا گفت: _مشکلی نیست،بفرمایید. آقای موحد با زینب رفت تو اتاق.خانم موحد از حال مامان پرسید.منم با احترام ولی رسمی جواب دادم.بعد با محیا احوالپرسی میکرد.محیا خواست بره چایی بیاره،گفتم: _شما پیش مهمان هات باش،من میارم. درواقع میخواستم از نگاه های خانم موحد خلاص بشم. به همه چایی دادم.خودم هم برداشتم. دو تا چایی تو سینی موند. برای آقای موحد و زینب بود.سینی رو روی میز گذاشتم و خودم نشستم؛بی هیچ حرفی.خانم موحد لبخندی زد و سینی رو برداشت و رفت تو اتاق. بعد چند دقیقه اومد بیرون.با محیا صحبت میکردن و منم ساکت بودم. خیلی نگذشت که صدای خنده و جیغ زینب بلند شد و با هیجان داد میزد.... صدای خنده ی آقای موحد هم میومد.همه خندیدن. ولی من ساکت بودم و تو دلم با خدا حرف میزدم. خدایا این بنده ت آدم خوبیه.... حقشه با کسی ازدواج کنه که دوستش داشته باشه..ولی من نمیخوام دوستش داشته باشم.. بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه. فرداش محیا باهام تماس گرفت که برم پیشش. بهم گفت:... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت هفتاد و نهم . بهم گفت: _دوست محسن که بهت گفتم خیلی به من کمک کرد،آقای موحد بود.هروقت بتونه با مادر و خواهراش میاد دیدن زینب. زینب خیلی دوستش داره.آقای موحد انصافا آدم خیلی خوبیه... دیروز از نگاه های مادرش به تو قضیه رو فهمیدم. بالبخند نگاهم کرد و به شوخی گفت: _خیلی دیوونه ای.پسر به این خوبی.باید از خدات هم باشه. چشمهام پر اشک شد. سرمو انداختم پایین.محیا ناراحت گفت: _میفهمم چه حالی داری..میگن خاک سرده ولی برای ما اینجوری نیست.. هرروزی که میگذره بیشتر دلم برای محسن تنگ میشه..وقتی به اینکه دیگه نمیبینمش فکر میکنم دلم میخواد بمیرم.. گاهی چشمهامو میبندم،دلم میخواد وقتی بازش میکنم ببینم که محسن اینجا نشسته و به من نگاه میکنه.ولی هربار میبینم که نیست و جای خالیش هست... اونایی که میگفتن بخاطر پول میره نمیفهمن که من حاضرم خودم و همه ی آدمهای روی زمین رو بدم تا فقط یکبار وقتی چشمهامو باز میکنم ببینم اینجا نشسته و جاش خالی نباشه.. محسن دوست نداشت تنها سوار تاکسی بشم.می گفت نمیخوام مرد نامحرم کنارت بشینه. الان تاکسی میبینم یاد محسن میفتم. غذا درست میکنم یادش میفتم.زینب پارک میبرم یادش میفتم.زینب شبیه باباشه،به زینب نگاه میکنم یادش میفتم. هرجای خونه رو نگاه میکنم یادش میفتم..لحظه ای نیست که یادش نباشم. با گریه حرف میزد.منم اشک میریختم -زهرا،میدونم تو هم خیلی چیزها باعث میشه یاد امین بیفتی..ولی خودت گفتی کاری کنیم که بیشتر دوست داره...من م اینه که مدام یاد محسن باشم تا همه بدونن از راهی که رفتم و راه درست اینه..ولی آدمها تو شرایط مشابه ممکنه وظیفه شون با هم فرق داشته باشه..تو قبلا تو زندگیت با امین و موقع شهادتش و تدفینش با رفتارت به همه نشان دادی درسته و با توئه. الان هم با دوباره انتخاب کردن این راه با تأکید به همه میفهمونی این راه هم و هم اینه... آقای موحد هم برای اینکه بتونه ش رو انجام بده نیاز به همسر و مثل تو داره.هیچکس بهتر از تو نمیتونه کمکش کنه... دوباره رفتم امامزاده... خیلی بیشتر از دفعه قبل گریه کردم و دعا و راز و نیاز کردم. بعد گفتم خدایا من هرکاری تو بگی انجام میدم. *هرچی تو بخوای*من نمیدونم چکار کنم،نمیدونم تو میخوای من چکار کنم.یه جوری بهم بفهمون.یا یه کاری کن این بنده ت فراموشم کنه یا عشقش رو بهم بده،خیلی خیلی بیشتر از عشق امین. فقط خدایا زودتر تکلیف من و این بنده ت رو معلوم کن. چند هفته گذشت.... یه روز که مامان و بابا تو آشپزخونه باهم صحبت میکردن،شنیدم که بابا گفت: _وحید زخمی شده و بیمارستانه.حالش هم زیاد خوب نیست. مامان گفت: _این پسر کارش خطرناکه.اگه الان زهرا زنش بود،چی به سر زهرا میومد. بابا گفت: _زهرا خودش باید انتخاب کنه. دیگه نایستادم.رفتم تو اتاقم.... دلم شور میزد.راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. حالا چکار کنم؟ چجوری بفهمم حالش چطوره؟ گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم.گفتم اگه یکی دیگه جواب بده چی بگم؟بگم چکاره شم؟ گوشی رو کلافه انداختم رو تخت.راه میرفتم و ذکر میگفتم. نمیدونستم چکار کنم... سجاده مو پهن کردم و نماز خوندم و دعا کردم.آروم تر شدم ولی باز هم دلشوره داشتم.از بی خبری کلافه بودم. تو آینه نگاهم به خودم افتاد.از دیدن خودم تو اون حال تعجب کردم.... گفتم: چته زهرا؟!!! چرا اینجوری میکنی؟؟!!! مگه اون کیه توئه که نگرانشی؟؟!!!! نشستم روی تخت و با خودم خلوت کردم.... متوجه شدم که بهش علاقه مند شدم.فهمیدم کار از کار گذشته و دلم دیگه مال خودم نیست. مال خودم که نبود،مال امین بود ولی الان مال امین هم نیست. دقت کردم دیدم... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت هشتادم دقت کردم دیدم مثل سابق امین رو دوست ندارم... کمتر شده؟! نه،کمتر نشده ولی الان حسم به وحید بیشتر از حسم به امین بود. خدا دعای دوم منو مستجاب کرده. بلند شدم و دوباره نماز خوندم.بالاخره از حرفهای محمد و بابا فهمیدم حالش خوبه و تو خونه استراحت میکنه.خیالم راحت شد. دومین سالگرد امین شد.... هر سال قبل عید مراسم سالگرد میگرفتیم.وحید هم بود.تو مراسم متوجه شدم که امین وقتی شهید شده از نیرو های وحید بوده. فکرهای مختلفی اومد تو سرم.... شاید امین ازش خواسته مراقب من باشه. شاید وحید میتونسته جلوی کشته شدن امین رو بگیره و نگرفته،بعد عذاب وجدان گرفته و اومده سراغ من که مثلا جبران کنه. وحید و خانواده ش برای عید دیدنی میخواستن بیان خونه ما... اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای هم نبود. قبل اومدن مهمان ها،بابا اومد تو اتاقم و گفت: _زهرا جان،هنوز هم وقت میخوای برای فکر کردن؟ الان ده ماهه که منتظر جواب تو هستیم.اگه باز هم زمان نیاز داری،باز هم صبر میکنیم. با خودم فکر کردم درسته که دوستش دارم ولی افکاری که تو سرم هست هم نمیتونم نادیده بگیرم. گفتم: _باز هم نیاز دارم. بابا گفت باشه و رفت. تو دلم غوغا بود.نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه. مهمان ها رسیده بودن... اون شب نه علی بود،نه محمد.مادر وحید گفت کنارش بشینم. صحبت خاستگاری شد... به وحید نگاه نمیکردم.حالا که میدونستم احساساتم قویه نمیخواستم نگاهش کنم که مبادا نگاهم نگاه حرامی باشه. لحظات سختی بود برام.مدام از خدا کمک میخواستم.کاش میتونستم نماز بخونم. تازه فهمیدم چرا وحید اون شب تو ماشین قرآن گذاشته بود،حتما حالش مثل الان من بود. تو همین افکار بودم که متوجه شدم صدام میکنن.... جا خوردم.گفتم: _بله همه خندیدن... با تعجب نگاهشون میکردم. مادروحید گفت: _داشتیم صحبت میکردیم که پدرتون اجازه بدن با وحید صحبت کنی.آقای روشن گفتن هر چی زهرا بگه.بعد من از شما پرسیدم موافقی؟شما گفتی بله.خب به سلامتی بله رو گرفتیم. بعد خندید. از خجالت سرخ شدم.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.بابا گفت: _زهرا جان.حرفی هست که بخوای الان به آقاوحید بگی؟ با خودم گفتم الان وقت خوبیه... برو تکلیف خودتو معلوم کن.ولی الان حالم برای صحبت مساعد نیست.گفتم: _فعلا نه. پدر وحید که سردار نیروی انتظامی و رئیس یکی از کلانتری ها بود،گفت: _دخترم عجله نکن.تا هر وقت صلاح دیدی فکر کن.ما که این همه سال برای ازدواج وحید صبر کردیم،باز هم صبر میکنیم.گرچه دلمون میخواد شما زودتر افتخار بدید و عروس ما باشید ولی این وصلت با اطمینان باشه بهتره تا اینکه زودتر باشه. مادروحید هم تأیید کرد و بعد یه کم صحبت دیگه،رفتن... بعد ایام عید وقت پرسیدن سؤالام بود.نمیخواستم بیشتر از این ذهنم مشغول باشه.ولی از حرفهای بابا و محمد فهمیدم وحید مأموریته و یک ماه دیگه برمیگرده. بعد از یک ماه از بابا اجازه گرفتم که با وحید قرار بذارم.بابا هم اجازه داد هم شماره ش رو بهم داد. تماس گرفتم.شماره مو نداشت.اولش منو نشناخت. -بله -آقای موحد؟ -خودم هستم.بفرمایید. -سلام -سلام،امرتون؟ نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت هشتاد و یکم -سلام -سلام،امرتون؟ -زهرا روشن هستم. سکوت کرد.بعد مدتی گفت: _چند لحظه صبر کنید. بعد به اون طرف گفت _الان برمیگردم... ظاهرا رفت جای دیگه. -ببخشید خانم روشن.خوبین؟ -متشکرم.اگه مزاحم شدم میتونم بعدا تماس بگیرم. -نه،خواهش میکنم.بفرمایید،در خدمتم. -براتون امکان داره حضوری صحبت کنیم؟ من من کرد و گفت: _کی؟ -هر روزی که شما وقت داشته باشید. -جسارتا حدودا چقدر طول میکشه؟ -نمیدونم.با رفت و برگشت شاید پنج ساعت. -کجا میخواین بریم مگه؟!! -مزار امین. سکوت کرد،طولانی.گفت: _اجازه بدید هماهنگ کنم اطلاع میدم بهتون. -بسیار خب.خداحافظ. -خداحافظ نیم ساعت بعد تماس گرفت... -سلام خانم روشن -سلام -دو ساعت دیگه خوبه؟ تعجب کردم.گفتم: _عجله ای نیست،اگه کار دارید.... -نه،کاری ندارم..پس دو ساعت دیگه مزار امین، منتظرتونم... -باشه.خداحافظ. -خداحافظ. سریع آماده شدم... با ماشین امین رفتم.وقتی رسیدم اونجا بود.تا متوجه من شد،بلند شد و سلام کرد.نگاهش نکردم.رسمی جواب دادم.برای امین فاتحه خوندم.... سرمو یه کم آوردم بالا ولی . گفتم: _عجله ای نبود.میتونستم صبر کنم. -راستش کار داشتم ولی وقتی گفتین بیایم اینجا فهمیدم مساله ی مهمیه.کارامو به یکی سپردم و اومدم. -امین وقتی شهید شد جزو نیرو های شما بود؟ تعجب نکرد که میدونم. -بله. -درمورد من چیزی به شما گفته بود؟ -نه...خودم یه چیزایی متوجه شدم. -چی مثلا؟ -وقتی بهش گفتن شما سکته کردین،رنگش مثل گچ شده بود.از هوش رفته بود.بعد یک ساعت با فریاد پرید و همش اسم شما رو میاورد.چند بار خواست با شما صحبت کنه،هر بار بهش میگفتن شما بیهوشین.حالش خیلی بد بود.یعنی گفتیم دق میکنه،میمیره. خیلی گریه میکرد... مدام حضرت زینب(س) رو قسم میداد که شما زنده بمونید.حال همه منقلب شده بود.منع پروازش کرده بودم.با اون حالش اصلا صلاح نبود ببریمش.التماس می کرد صبر کنیم.همه رفتن.من موندم و امین که اگه خواست بیاد با پرواز بعدی بریم.وقتی محمد گفت به هوش اومدین، خواست با شما صحبت کنه ولی محمد میگفت نمیشه.نعره میزد که گوشی رو به شما بدن.ولی وقتی محمد گوشی رو به شما داد،حالش بد شد.حتی نمیتونست صحبت کنه.صدای محمد اومد که داد میزد و پرستارها رو صدا میکرد.بعد گوشی قطع شد.امین خیلی حالش بد بود.چند ساعت بعد پدرتون تماس گرفت.خیلی با امین حرف زد که آروم باشه.وقتی با شما صحبت کرد و شما بهش گفتین بره،خیلی آروم تر شده بود.به سختی فرمانده رو راضی کردم ببریمش... امین سه بار اعزام شد .بار اول با محمد بود،هر دو دفعه بعد با من بود.باهم دوست شده بودیم. ولی بار آخر جور دیگه ای بود.جز درمورد کار حرف نمیزد.تا روز آخر که به من گفت دیگه وقتشه. نگرانش بودم. همش مراقبش بودم.تا اینکه درگیری سخت شد.مسئولیت بقیه هم با من بود.یه دفعه از جلو چشمهام غیب شد. رفت جلو و چند تا از داعشی ها رو یه جا نابود کرد ولی خودشم شهید شد.اون موقع نتونستیم برگردونیمش عقب.نمیدونستم چجوری به محمد بگم.حال شما خوب نبود. چند روز صبر کردم ولی شرایط طوری بود که باید اطلاع میدادم. خیلی تلاش کردم تا پیکرشو برگردونم.متأسفم که دو هفته طول کشید ولی من همه تلاشمو کردم. بابغض حرف میزد.منم اشک میریختم. -وقتی روز تدفین امین با اون صبر و استقامت دیدمتون به امین حق دادم برای عشقی که به شما داشت. -پس شما اون روز... نذاشت حرفمو تموم کنم. -من اون روز حتی به شما هم نکردم.هیچ فکری هم نکردم.فقط تحسین تون کردم.فقط همین. -بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟ نویسنده بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
∞♥∞ 🌿 منتظر نباش یک خاصی در ات پیدا شود تا لذت ببری؛ کاری کن از همین زندگی عادی ات خیلی پیدا کنی! هر کار ساده‌ای را هم به‌ خاطر انجام بده تا از آن لذت ببری! 🍂 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌
توۍ ذهنت باشـد ڪھ یڪے داࢪد مࢪا مےبیند دسـت از پا خطا نڪنم مھــدۍفاطمھ(عج) خجاݪت بڪشد فࢪداۍ قیامت جلوۍ حضࢪت زهـــࢪا(س) چھ جوابـے مےخواهیم بدهیم.. 🌺شهید‌_سیدمجتبی_علمدار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشهداء والصدیقین🌷
حسن باقری🍃⚘🍃 5اسفند 1334 در تهران متولد شد.دبستان و دبیرستان خود را در تهران گذراند.1354 رشته دامپروری ارومیه قبول شداما بعد 3ترم از دانشگاه اخراج شد. اسفند 1356سربازی رفت. بعد سربازی تا خرداد 58تو انقلاب اسلامی ونهادهای دیگر فعالیت میکرد. سال58باورود روزنامه جمهوری اسلامی📰📰در سرویس و فعالیت رو آغاز کرد. 🍃⚘🍃 اوایل 59استخدام سپاه پاسداران شد و تو واحد سپاه بود.نام مستعارش باقری انتخاب کرد نام اصلی ایشان افشردی هست. 🍃⚘🍃 با شروع جنگ با تعدادی از پاسدارها راهی شدند ایشان را جزو های سپاه می دانستند‌. 🍃⚘🍃
با که در زمان تو ایران ولبنان داشت،به جمع آوری و ها و عملیاتی و ضبط صدا📟در ایران پرداخت. 🍃⚘🍃 در سال‌های اول انقلاب به کار و مشغول بودو عکسهای ماندگاری از ایشان به یادگار مانده است. حسن باقری در سال‌های اول انقلاب به کار و مشغول بوده است و عکسهای ماندگاری از وی به جا مانده است؛ اين عكس توسط این ثبت شده است. 🍃⚘🍃
تو واحد رزمی راه اندازی کرد که حدود سه ماه از شروع جنگ در تمامی محورهای جنوب مستقر شد. 🍃⚘🍃 بالایی در اطلاعات دشمن و بینی حرکات ارتش عراق در آینده داشت. 🍃⚘🍃 سال59 به عنوان یکی از ستاد عملیات جنوب انتخاب شد. محور دارخوین و جاده ماهشهر در ثامن الائمه رو به عهده داشت. 🍃⚘🍃 قرارگاه نصر در زمان فتح المبین،بیت المقدس و رمضان بود. 🍃⚘🍃 تو مرحله سازی عملیات مصدوم شد و بیمارستان بستری شدمعلوم نبود زنده بماند یا نه به سختی حرف میزد و به برادرش میگفت سابله کارش به کجا کشید. 🍃⚘🍃 علاقه زیادی به و نیرو برای داشت‌. زین الدین از ترین افرادی هست که ایشان پرورشش داد...که لشکر بن ابی طالب بود. 🍃⚘🍃
ڪسی که را تغییر داد و نبرد را به عمق دشمن هدایت ڪرد و از و زمین به افنـد تبدیل ڪرد . شهید حسن باقری🍃⚘🍃 وقتی ♡به باقری کرد.🍃 سردار سرلشکر رحیم‌صفوی درباره حسن باقری: با این‌که عملیات خوزستان بودیم، اما بنی‌صدر اصلاً ما را به جلسه‌ها راه نمی‌داد. ما می‌رفتیم خدمت ♡ و دست ما را می‌گرفت و می‌بُرد در جلسه. بنی‌صدر هم دیگر جرأت نمی‌کرد چیزی بگوید. اصلاً حضور ما در آن جلسات، با آقا♡ بود تا جنگ را برای اعضا بگوییم. 🍃⚘🍃 در یکی از جلسات شورای عالی دفاع که به ریاست بنی‌صدر تشکیل شده بود، من و حسن باقری حضور داشتیم. برادران ارتشی گزارش‌هایشان را دادند و مسائلی را از زاویه‌ی دید خودشان مطرح کردند. بعد نوبت به ما رسید. من به باقری -که مسئول بود- گفتم که شما برو پای نقشه. حضرت آقا♡ یک نگاهی به ما کردند. آن موقع خود من حداکثر پنجاه کیلو بودم؛ خیلی لاغر. فانوسقه را دو دور، دور کمرم می‌بستم. باقری که دیگر از من خیلی لاغرتر بود. 🍃⚘🍃
✌🏼♡ یک نگاهی به ما کردند که این جوان حالا جلوی بنی‌صدر چه می‌خواهد بکند؟ باقری رفت و قشنگ تمام جبهه‌ی نبرد را به صورت دقیق توضیح داد؛ این‌‌جا چه واحدی از دشمن هست، چه لشگری هست، چه ارگانی هست، حتی دشمن از این‌جا می‌خواهد حرکت کند به کدام سمت و ... وضعیت جبهه‌ها و خاکریزها را خیلی دقیق تشریح کرد. 🍃⚘🍃 هرچه باقری بیشتر حرف می‌زد، ♡خوشحال‌تر می‌شدند که انقلاب و امام(ره) این‌طور دقیق و به نظامی نگاه می‌کنند. آن جلسه هم برای ما و هم برای آقا♡ بسیار جالب و زیبا بود. 🍃⚘🍃