eitaa logo
شهدای مدافع حرم
902 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱از هرکس سراغش را گرفتیم،حیرت و حسرت خویش را نشانمان داد... 🔟
📢 ای امت اسلااام 1⃣1⃣
🥀عملیات کربلای 5 یادمان آخرین مویه های عاشقانه اوست . شهید عقیقی سرانجام در ناگهانی سرخ ، شقایقزار شلمچه را از قطره قطرة خون خود رنگین ساخته و بال در بال ملائک در بیکران عشق به پرواز در آمد. 25 دیماه 1365 خاطرةپرواز ملکوتی او در دل خونین خود جای داده است.🥀 1⃣2⃣
🌹شادی ارواح طیبه شهدا و اینکه عاقبت ما ختم به شهادت بشه صلوات🌹
⁦✖️⁩پایان مطالب شهدایی⁦✖️⁩
...♡♥️🌼🌿💓 چقد حرفای شهیدبهشتی به دل میشینه: ما روزی به دست میایم ڪه شهید شیم... :) اللهم‌ارزقنا‌توفیق‌شهادت‌فی‌سبیلک🌹🌱 @moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_چهلم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!😇نگاهم ر
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 ڪلید🔑رو انداختم داخل قفل و چرخوندم، در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن خالہ‌فاطمہ صحبت مےڪرد،😒مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود! 😔😠 با تعجب😳نگاهشون ڪردم و گفتم : ــ سلام بر بانوان عزیز! خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخند😊بلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم، مادرم زل زد بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم!😥😠 نتونستم طاقت بیارم پرسیدم : ــ چیزی شدہ؟ خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت: ــ بشین عزیزم!😊 ڪنجڪاو شدم... روسریم رو انداختم روی شونہ‌هام! خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت : ــ هانیہ جون میخوام یہ چیزی بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و قضاوت نڪن!😒 سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم. ــ خانوادہ‌ی مریم اصرار دارن امین ازدواج ڪنہ! اخم هام رفت😠توی هم، حدس زدم! ادامہ داد : ــ مام همینو میخوایم😒خدا مریم رو رحمت ڪنہ هنوز باورم نمیشہ دختر بہ اون گلے زیر خاڪہ! آهے ڪشید :😣 ــ اما امین زندہ‌س حق زندگے دارہ،چند نفر رو بهش معرفے ڪردیم اما قبول نڪرد میگہ ازدواج نمیڪنم،ڪلے باهاش صحبت ڪردم تا اینڪہ دیشب گفت باید با هانیہ حرف بزنم!✨ دستم رو فشرد : ــ بہ‌خدا ڪلے سرزنشش ڪردم حرص خوردم حتے ڪم موندہ بود بزنم تو گوشش!😥اما بچہ‌م مظلوم چیزی نگفت صبح گفت مامان مرگہ امین برو از خالہ ناهید اینا اجازہ بگیر با هانیہ حرف بزنم!😒خواستگاری و این حرفا نہ هیچوقت بہ خودم همچین اجازہ‌ای نمیدم ولے باید باهاش حرف بزنم! با شرمندگے ادامہ داد :😓 ــ مرگشو قسم نمیداد...بهش فڪرم‌نمیڪردم چہ برسہ بهتون بگم! پوفے ڪردم و بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت طبقہ دوم میرفتم گفتم : ــ از پدرم اجازہ میگیرم! مادرم با حرص گفت : ــ هانیہ!!😬 با لبخند برگشتم سمتش : ــ جانِ هانیہ!😊 چیزی نگفت، خشمگین نگاهم ڪرد😠بغضم گرفت...!😢 حس عجیبے بود بعد از پنج سال! چیزی ڪہ پنج سال پیش میخواستم ممڪن بود اتفاق بیوفتہ! آروم گفتم : ✨ ــ مامان جونم من هانیہ‌ی شونزدہ سالہ نیستم اما باید بعضے چیزا رو بدونم تا هانیہ پنج سال پیش رو ڪامل خاڪ‌ڪنم!😊 خالہ‌فاطمہ با ناراحتے نگاهش رو بہ مبل رو بہ روییش دوخت، پس میدونست!نفسے ڪشیدم و رفتم طبقہ دوم! رسیدم جلوی در🚪اتاق، دستگیرہ‌ی در رو گرفتم یادم افتاد خیلے وقتہ اتاق من و شهریار جابہ‌جا شدہ! زل زدم بہ دستم، چند لحظہ ایستادم، دستگیرہ رو فشار دادم ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 در باز شد! وارد اتاق شدم، نگاهم 👀رو دور اتاق چرخوندم زیر لب گفتم : ــ خدایا ڪمڪم‌ڪن،از دلم خبر داری!🙏 دلم با امین نبود😒اما بعضے اتفاق‌ها اون حس قدیمے رو برمےگردوند مثل اتفاق امروز😔نگاهم افتاد بہ پنجرہ، روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم! چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم!!😕بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال! زل زدم بہ حیاطشون، مثل قدیم! لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہ‌ی شیرینے ندارہ! داشت تو حیاط با هستے بازی👶میڪرد، یادم افتاد یڪ‌بار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہ‌ام و امین دارہ با دخترمون بازی میڪنہ... با هستے نہ! با دخترمون!😒 من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم! چشم‌هام رو بستم، هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے، هستے؟!😟 احساسات بچگونہ‌ت ڪہ بر نمےگردہ،بزرگ شدی!😏چشم‌هام رو باز ڪردم، موهای هستے رو بو مےڪرد و میبوسید، خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ سرش رو آورد بالا! نگاہ‌هامون بهم دوختہ شد👀برقشون بہ هم برخورد ڪرد، برق خاطرہ! منفجر‌شدن! ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
در امتداد ره انتظار ، منتظرا ز خون منتظران لاله ها دميد ، بيـا ... 🌷 اللهم عجل لولیک الفرج واجعلنا من انصاره و اعوانه
🌷 🔰شهیدموسوی نژادزاده خمین بود وبزرگ شده شهر دوشهری که نام شان باتاریخ کشورمان گره خورده ویادآور زندگی بزرگمردی چون حضرت امام خمینی (ره)هستندکه درخمین متولد شدندومبارزات شان راازقم آغازکردند حالاعبدالحسین نیزبی آنکه خودبداندهمان مسیری رادرزندگی دنبال می کردکه پیرومرادش حضرت امام خمینی (ره)طی کرده بودهرچندچنین تشابهی هرگزنمی تواندذره ای بر وارادت به خویش کم یازیادکنداماعاشق همواره سعی می کندخودراشبیه ترین شخص به کندو عبدالحسین نیزعاشق به دنیاآمده بود. 🔰پدرباجدیت پسرش عبدالحسین رادنبال می کردوحتی وقتی برای سفرحج رهسپار حجازشدبه آخوندمکتبے روستا سپردبودشب وروزحواسش به او باشدو یادشان بدهد سال ۵۵عبدالحسین شناسنامه دار شدمدرسه رفت باچهارنفرازبچه هاے روستا کنارهم جمع می شدندودسته جمعی می گفتنداذان واقامه شان را،۱۶سال روستابودیم. سال۵۷بچه هابه همراه پدرشان که روحانی بودبه خمین وتهران رفتندتهران خانه ارباب روستای مان بودندکه برادر سیدعبدالحسین اورابیدارمی کند اذان بگویدارباب بیدارمی شود ومی گویداین بچه هاازالان چقدر هستندپدرسیدمی گویدتوچقدربدبختی!کمی بعدامام تشریف آوردندوبچه هادر راهپیمایی وشرکت در مثل پدرشان جدی ومصمم بودند.
🌷 بنده به درس آیت الله مرعشی نجفی (ره) می رفتم ؛ وسیدعبدالحسین هم مدتی بود که در جبهه بود . شبی در عالم رویا دیدم که تمام بدنش پر است از قرآن و سوره بر روی سینه اش تیتروار نوشته شده به خدمت آیت اله مرعشی رفته و رویایی که دیده بودم را تعریف کردم ، ایشان فرمودند : سیدعبدالحسین اگر از معاشرت ضربه نخورد در دین خیلی ترقی می کند . ✍به روایت:پدرمرحوم شهید
🌷 🔰شهید موسوی‌نژاد از دوران نوجوانی و حضور در جبهه تا لحظه شهادتش در سن ۴۲ سالگی، هیچ‌گاه شهادت را ترك نكرد: « عقد اخوت با شهدا، آتش فراقی را در دل سید روشن كرده بود كه دائماً برای آن به مزار شهدا می‌رفت و بلند بلند با آنها حرف می‌زد. گاه می‌كرد كه چرا به خوابش نمی‌آیند و گاه درددل‌هایش را به نزد همرزمان قدیمی می‌برد و درد دل می‌كرد.» شهید موسوی‌نژاد از سال ۶۴ تا سال ۶۷ در مناطق عملیاتی حضور می‌یابد و بعد از اتمام دفاع مقدس زندگی مشتركش را در نهایت سادگی و با كمترین امكانات آغاز می‌كند:«وقتی با آقا سید زیر یك سقف رفتیم، زندگی چندان راحتی نداشتیم. گاهی آنقدر فشار مالی زیاد می‌شد كه با خودم می‌گفتم كاش چند سال می‌ماندیم و بعد ازدواج می‌كردیم. اما محبت‌های سید عبدالحسین همه چیز را جبران می‌كرد. همسرم زندگی مشترك را برای رضای خدا آغاز كرده بود.» سید عبدالحسین جوانی مذهبی بود كه هیچ وقت از خط رزمندگی خارج نشد و با چنین روحیه‌ای مأموریت‌های سختی را كه به او محول می‌شد، به انجام می‌رساند. عبدالحسین از 🔰سال ۱۳۷۰برای مأموریت به لبنان می‌رود و سپس از سال ۷۴ برنامه دیدار با خانواده شهدا را راه‌اندازی می‌كند كه تا لحظه شهادتش هر شنبه شب انجام می‌شد: «سراسر زندگی سیدعبدالحسین موسوی‌نژاد بوی شهدا را گرفته بود. گویی در ارتباط با شهدا و به خانواده‌شان رایحه‌ای بهشتی را استشمام می‌كرد كه برای برخورداری از آن شنبه شب‌ها را انتظار می‌كشید...