#بر_بال_سخن
✍عزیزان من دراین برهه اززمان امیدبه زنده بودن دراین دنیای فانے نیست اماامیدبه زنده شدن اسلام درسراسرجهان می باشد
خدایاکاری کن تامعنای کلمه شهیدرادرک کنم وبادانستن آن خودرابسازم
خداراشکرمی کنم که حرارت شهدادروجودم هست وازخداخواسته ام که شهدابه من عنایت کنندونگذارندازعهدوپیمانی که باهمرزمان شهیدم بسته ام ذره ای منحرف شوم....
خدایاماراسعیدبداروشهیدبمیران
#شهید_موسوے_نژاد
#شهدای_مظلوم_شمال_غرب🌷
🌷وقتی از او سوال می کردم تو تنها فرزند #پسر خانواده هستی پدرم و ما خواهرها بعد از تو پشت و پناهی نداریم چرا به سپاه ملحق شدی سپاه خطر ناک است می گفتند : فقط در لباس سپاه می توانستم تا آنجا که می توانم و از دستم بر می آید به مملکتم خدمت کنم و اگر #لیاقت شهادت داشتم شهید شوم شما باید فقط و فقط به خدا توکل کنید .
🌷حتی تحمل کوچکترین ناراحتی او را نداشتیم برادرم یک آلرژی خفیف داشت همه ما وقتی او دچار این حالت می شد رنج می بردیم . اگر یک موی #سفید در سر او می دیدیم عذاب می کشیدیم نمی دانم خداوند چگونه به ما صبر عطا کرد بعد از دیدن مهدی بدون #دست و #پا و #صورت زخمی او هنوز نفس می کشیم فقط امید وارم که شفیع ما باشد و در جوار ائمه و آقا امام حسین محشور شود و شاد باشد و روحش برای عزیزانش در رنج و عذاب نباشد .
✍به روایت خواهربزرگوارشهید
👈شهیدمهدی خبیریکی ازشهدای است که به همراه شهیدموسوی نژاددرشمال غرب سال ۱۳۹۰/۴/۳۰ به شهادت رسید
سرهنگ پاسدار
#شهید_مهدی_خبیر🌷
#همرزم_شهیدموسوی_نژاد
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_چهل_ودوم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 در باز شد! وارد اتاق شدم، نگاهم 👀رو دور اتاق
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_چهل_وسوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
بہ درخت های بےبرگ رو بہ روم نگاہ ڪردم👀 روی بعضےهاشون ڪمے جوونہ زدہ بود،بهار تو راہ بود!🌸
ڪش چادرم رو
محڪم ڪردم و قدم برداشتم.
پارڪ🌳⛲️خلوت بود،صدای جز قارقار ڪلاغ ها بہ گوش نمےرسید...ڪمے جلو رفتم امین رو دیدم ڪہ روی نیمڪت نشستہ و بہ رو بہ روش زل زدہ بود. بعداز ڪلے صحبت تونستم پدر و مادرم رو راضے ڪنم،اصرار داشتن تو خونہ صحبت ڪنیم اما قبول نڪردم!😐میخواستم دور از بقیہ و هیاهو باشیم!
رسیدم بہ چند قدمیش...
متوجہ حضورم شد بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ بلند شد و سلام ڪرد...جوابشرو دادم و نشستم،با فاصلہ نشست ڪنارم😔ساڪت بود، سڪوت رو شڪستم،جدی گفتم :
ــ برای شنیدن حرفاتون اینجام!😐
بہ موهاش دستے ڪشید و گفت :
ــ یڪم برام سختہ!😔
لبم رو بہ دندون گرفتم،
از انتظار خستہ بودم! پاهام رو تڪون مےدادم،گرمایے تو بدنم احساس نمےڪردم، فقط سرما و سِر بودن دست هام و یڪ دنیا اضطراب!😥
ڪمے جا بہ جا شد و گفت :
ــ باشہ میگم از اولش...!😔✋
جدی زل زدہ بود بہ رو بہ روش!
ــ اولین باری ڪہ احساس ڪردم دوستت دارم هفت سالت😕 بود!
ضربان قلبم 💓بالا رفت
چقدر ڪر بود ڪہ ادامہ داد :
ــ وقتے پسرای ڪوچہ اذیتت ڪردن و گریہ ڪردی!😔 حس عجیبے بهت داشتم، حسے ڪہ تو شونزدہ سالگے برام واقعا عجیب بود! با خودم میگفتم برام مثل عاطفہای و برادرانہ دوستت دارم توام یہ دختر بچہ بیشتر نبودی!😒این احساس قویتر مےشد و با برچسب مثل عاطفہست خودمو قانع مےڪردم!
پیشونیش عرق ڪردہ بود،ادامہ داد :
ــ تا اینڪہ چهاردہپونزدہ سالت شد دیگہ نمےتونست حس برادرانہ باشہ!😔توام دوسم داشتے رفتارت اینو میگفت! دختر تو داری نبودی راحت مےشد فهمید! رفتارام دست خودم نبود، بہ خدا نبود چقدر خودمو سر زنش ڪردم سر نماز گریہ مےڪردم!😞😢 اما دست و پا چلفتے بودم و نتونستم خودمو ڪنترل ڪنم میخواستم پا پیش بذارم خودت نذاشتے!😒
دست هاش رو
بہ هم گرہ زد و بهشون خیر شد.
ــ دوستتداشتم اما ازت بدم مےاومد، این بدترین دوست داشتن دنیاست!😔
با تعجب😳نگاهش ڪردم و خواستم بپرسم چرا ڪہ خودش ادامہ داد :
ــ خیلے ضعیف بودی،از طرز رفتار و دست پاچگیت متنفر بودم!😒 مخصوصا بعد از ماجرای اون پسر همسایہ! گفتم امین وسوسہ شدی،نامحرمہ چون بهت نزدیڪہ فڪرمیڪنے دوسش داری! اصلا این دختر بہ تو نمیخورہ نمیخوای بچہ بزرگڪنے ڪہ!😣😔
ساڪت شد خواست عذرخواهے ڪنہڪہ بدون ناراحتے گفتم :
ــ مهم نیست!😕
سرش رو تڪون داد :
ــ برای خودم راہحل ریختم ڪہ ازدواج ڪنم توام هردفعہ با ڪارات مسمم میڪردی!😔
صورتش رو برگردوند سمتم نگاهش بہ زمین بود آروم گفت :
ــ شب خواستگاری یادتہ؟
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
ــ پشیمون شدہ بودم!😒
با تعجب گفتم :😳
ــ فڪر مےڪردم جواب رد دادن!
لبخند غمگینے زد :
ــ نہ از ڪارم پشیمون شدم دلم پشت پنجرہ بود!😞
نفسے ڪشیدم و چیزی نگفتم،
زن و مردی از ڪنارمون رد شد بعد از رفتنشون گفت :
ــ چقدر نذرڪردم جواب رد بدن!😔
پوزخند زدم😏پس یڪ نقطہی اشتراڪ داشتیم! نفسش رو با شدت داد بیرون :
ــ بعداز ازدواج بہ مریم علاقہ پیداڪردم!😒
با گفتن اسم مریم صورتش😣درهم شد.
ــ همون زنے بود ڪہ میخواستم بعداز ازدواجم بہ خدا سعے ڪردم بهت فڪرنڪنم و موفق شدم اما عذاب وجدان داشتم😥بعد از مریم اگہ هستے نبود نمیدونم چہ بلایے سرم مےاومد،جای یڪے تو قلبم خالیہ...😞
خیلے آروم گفت : ــ جای اون دختربچہ!
سریع اضافہ ڪرد :
ــ دیگہ حرمت نمےشڪنم تو....😒
مڪث ڪرد و ادامہ داد :
ــ شما لیاقت بیشتری داری بےانصافیہ بخوام درگیر من و دخترم بشے!
بلند شدم... خبری از اون اضطراب اولے و ضربان بالای قلبم نبود!😊 آروم گرفتم! دلایلش برام منطقے نبود غیرمنطقے هم نبود!
ــ ڪاش اینا رو همون پنج سال پیش مےگفتید حتما اوضاعم بهتر میشد!😕
بہ فعل جمع تاڪید ڪردم...
لبخندی از سر آرامش زدم : 🙂
ــ ممنون ڪہ بزرگترین لطف رو در حقم ڪردید!
متعجب😳 شد!
ــ اگہ ازدواج مےڪردیم اگہ این اتفاق ها نمےافتاد شاید الان با تنفر داشتیم از هم جدا مےشدیم!🙂من همون هانیہ دست و پا چلفتے مےموندم هیچوقت بہ خدا نمےرسیدم،چقدر میتونستم تو اون قالب بمونم؟! ممنون ڪہ خودم رو بهم هدیہ دادید!
چیزی نگفت،خواستم برم ڪہ گفت:
ــ یڪم امید داشتم...😞
صدای بم مردونہاش غم داشت!
زمزمہ ڪردم :
ــ ما ز یاران چشم یاری داشتیم!
دوبارہ قصد ڪردم برم ڪہ گفت :
ــ حلال میڪنے؟
همونطور ڪہ پشتم بهش بود از صمیم قلب گفتم : 😇🙂
ــ حلالہ حلال!
با قدم های آروم اما محڪم ازش دور شدم... داشتم بہ اگہ ها فڪر مےڪردم اگہ با امین ازدواج مےڪردم...سرم رو بلند ڪردم و خیرہ شدم بہ آسمون و لبخند زدم : 😌😊 بےحڪمت نیست ڪارات،شڪرت!🙏
ادامه دارد...
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_چهل_وچهارم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
در رو بستم،چند قدم برداشتم ڪہ در خونهی عاطفہ اینا باز شد،امین خواب آلود😴 اومد بیرون.
متوجہ من شد سر بہ زیر سلام ڪرد. آروم جوابش رو دادم...انگار خواست چیزی بگہ اما ساڪت از ڪنارم رد شد،خمیازہای ڪشیدم و با دستهای مشت شدہ چشم هام رو مالیدم،😑قحطے روز بود ڪہ عاطفہ و شهریار عروسےشون👰 رو انداختن دوشنبہ؟!
🚕تاڪسے رسید سر ڪوچہ
و بوق زد،با قدم های بلند رفتم بہ سمت تاڪسے، دلم میخواست میتونستم برگردم خونہ بپرم تو رختخوابم و بخوابم!
بےمیل سوار ماشین شدم...
رانندہ حرڪت ڪرد،سرم رو چسبوندم بہ شیشہ،امین رو دیدم ڪہ ڪنار ماشینش 🚘ایستادہ بود!*
چادرم رو با دست
گرفتم و وارد ڪلاس شدم...
تو ڪلاس همهمہ بود، بهار خندون گوشہی ڪلاس نشستہ بود، همونطور ڪہ مقنعہام رو مرتب مےڪردم رفتم بہ سمتش...
خواستم سلام بدم ڪہ جاش خمیازہ ڪشیدم،نگاهم ڪرد و گفت :
ــ واقعا احسنت بہ داداشت چہ روزی عروسے گرفت!
نشستم ڪنارش،دستم رو زدم زیر چونہم و چشم هام رو بستم :😬😴
ــ بهار ساڪت باش ڪہ میخوام بخوابم بهترہ درمورد شهریار و عاطفہام حرف نزنے ڪہ دهنم بہ نفرین باز میشہ!
ــ بلے بلے حواسم هست
نفرینای شما خیلی گیراست...!
خندہام گرفت😄چشمهام رو باز ڪردم،خواستم دوبارہ چشم هام رو ببندم ڪہ گفت :
ــ پا نمیشے بریم؟😕
چشم هام رو بستم و گفتم:
ــ ڪجا؟🙄 الان استاد میاد!
نوچے ڪرد و گفت:
ــ نخیر نیومدہ ڪلاس این ساعت
پر
سریع چشمهام رو باز ڪردم،نگاهے بہ ڪلاس ڪہ تقریبا خلوت شدہ بود انداختم...😳
با شڪ بہ بهار زل زدم :
ــ شوخے ڪہ نمیڪنے...؟☹️
بلند شد...ڪیفش رو انداخت روی دوشش... جدی رفت بہ سمت در، با خوشحالے بلند شدم و دنبالش رفتم هم زمان هم استاد و هفت نسل قبل و بعدش رو دعا مےڪردم!😄😇از ڪلاس خارج شدیم همونطور ڪہ راہ مےرفتیم بهار گفت :
ــ عروسے خوش گذشت؟😉
بہ صورتم اشارہ ڪردم و گفتم :
ــ معلوم نیست؟🙁
با خندہ😀نگاهم ڪرد
و سرش رو تڪون داد...
چشم هام رو چندبار روی هم فشار دادم،با جدیت گفتم :
ــآخ من یہ حالے از این عروس و دوماد بگیرم با اون مسخرہ بازیاشون ما رو تا چهار صبح بیدار نگہداشتن!😣😬بهار با ڪنجڪاوی گفت :
ــ وااا چرا؟
ــ حالا مجلس عروسے بماند، ساعت دوازدہ رفتیم خونہ عاطفہ اینا تا ساعت دو اونجا بودیم!😐
بهار با تعجب گفت :
ــ دو ساعت؟!😳
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
خبر خوش
عشق داره برمیگرده
پیکر مطهر شهید مدافع حرم علی جمشیدی شناسایی شد!!
#شهید_علی_جمشیدی خادم معراج شهدای اهواز در تاریخ ۱۷ اردیبهشت سال ۹۵ در منطقه سوریه #خانطومان آسمانی شد و پیکر مطهرش پس از ۴سال تفحص و شناسایی شده و به زودی به میهن اسلامی برمیگردد
#نسأل_الله_منازل_الشهداء
@moarefi_shohada
💠سومین شهید محراب
شهید آیت الله دستغیب🌱
🌷نام: سید عبدالحسین
🌷نام خانوادگی: دستغیب شیرازی
🌷تاریخ تولد: ۱۳۳۲ ق (۱۲۹۲ ش)
🌷محل تولد: شیراز
🌷تاریخ شهادت: ۲۰ آذر ۱۳۶۰
🌷محل شهدت: شیراز
🌷مدفن: مرقد میر سید محمد
#نکات_برجسته✨
اهل تهجد وشب زنده داری
ونماز اول وقت بودن
در همه حال توکل برخدا میکردن
کمک های مخفیانه به نیازمندان
ساده زیستی و فروتنی
مهربانی و گشاده رویی در منزل از ویژگی های برجسته ی ایشان بود
به جوانان و دانشجویان توجه میکردند
همیشه با ولایت همراه بودن
2⃣
#دوران_کودکی_و_آغاز_تحصیل✨
آیت الله دستغیب شیرازی در عاشورای سال 1332 هجری قمری، در یکی از محله های قدیمی شیراز، به دنیا آمد. خاندان او
بیشتر از چهار قرن پیاپی به نام «دستغیب» شهرت داشتند و همواره مورد احترام و بزرگداشت مردم بودند؛ چرا که بزرگانی از این خاندان، در بین مردم زیستند که هر یک از آنان،
استوانه ای #سترگ در علم و تقوا و دانش و بینش به شمار می رفتند.
سید عبدالحسین دستغیب شیرازی، تحصیل را از همان کودکی با فراگیری قرائت قرآن آغاز کرد و به مکتب خانه های آموزش قرآن کریم رفت
و گام نخست تحصیل خود را با کلام نورانی وحی برداشت
او پس از پشت سر گذاشتن مراحل ابتدایی تحصیل،
مشغول فرا آموزی دروس مقدماتی حوزه علمیه، نزد پدر بزرگوار خود گردید
3⃣
#هجرت_به_نجف_اشرف✨
اوایل جوانی و تب و تاب تحصیل عبدالحسین، مصادف با روزگار بروز پدیده شوم «کشف حجاب» بود و انگیزه او را جهت هجرت به نجف اشرف برای ادامه تحصیل تقویت کرد. از این رو در سال 1314 هجری شمسی، شیراز را به قصد نجف ترک کرد.
خود او در اینباره می نویسد:
🌿«در زمان رضاخان قلدر ملعون، چند بار ما را زندانی کردند. بعد فشار آوردند که اصلاً باید از جرگه روحانیت بیرون بروی. بیست و چهار ساعت مهلت دادند که اصلاً بنده خلع لباس کنم و مسجدی و منبری نباشم؛ به ناچار فرار کردم و به نجف اشرف رفتم.
این هم به خواست خدا وسیله خیری شد برای استفاده از محضر بزرگان»🌿
عبدالحسین،
در دوران تحصیل خود در حوزه نجف، که هفت سال به طول انجامید،
محضر اساتید فرزانه و پارسایی را درک کرد.
او به دلیل دستیابی به درجات بالای علمی، توانست در دوران جوانی، درجه #اجتهاد را از مراجع دریافت کند. اگرچه او تمایل داشت همچنان به تحصیل خود در نجف ادامه دهد، اما بنابر پیشنهاد استاد خود، تصمیم به بازگشت به ایران گرفت.
4⃣
#چهره_اخلاقی_و_ویژگی_های_رفتاری✨
گذشته از
شخصیت برجسته #علمی شهید دستغیب،
شاید نخستین چیزی که از یکبار زمزمه نام او به ذهن #خطور می کند،
شخصیت #اخلاقی و ویژگیهای رفتاری او به عنوان نمونه ای کامل از
یک #استاد_اخلاق است.
استادش آیت اللَّه محمدکاظم شیرازی هنگام امضای اجازه نامه #اجتهاد ایشان می نویسد:
⚡️«او از اخلاق ناشایسته، پاک است و به هر اخلاق شایسته ای آراسته است.»⚡️
5⃣
#عشق_به_شهادت✨
عشق به شهادت،
چنان درون این پیر #طریقت شیرین جلوه کرده بود که همواره دم از آن می زد و می فرمود:
🍂«این بدنهای ما حیف است.
همه خواهند مرد و مرگ حق است، چه بهتر که در بستر نمیریم. »🍂
یکی از دوستانش می گفت:
🌸 «مژده شهادت را سالها پیش از استادشان حاج آقا جواد انصاری (ره) شنیده بودند و انتظار آن را از سالها پیش می کشیدند.»🌸
6⃣
#و_اما_شهادت✨
دشمن چند بار طرح قتل ایشان را می ریزد و اقدام به #ترور می کند،
اما ناکام می ماند.
لحظاتی پیش از #عروج،
فرزندشان سید محمد هاشم، نزد ایشان می رود.
او می گوید:
🥀 «حال آقا دگرگون بود و حواس شان سرجا نبود.
گفتم: به خبرنگاری وقت داده ام تا خدمت تان برسد، روزش را مشخص کنید.
ایشان با دست اشاره کردند: نه!
دوباره گفتم: من قول داده ام.
ایشان گفتند: نه!
ایشان بر خلاف هر روز که بعد از نماز، #قرآن می خواندند و #ذکر می گفتند، آن روز پیوسته سر به سوی #آسمان بلند کرده و می گفتند:
🌼«لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ؛ اِنَّا للَّهِ وَ اِنَّا اِلَیْهِ راجِعُونَ»🌼
در آستانه در ایستادند و شال کمرشان را محکم بستند و دوباره همان کلمات را گفتند.
و دوباره به آسمان نگاه کردند.
شهید جباری گفتند:
«آقا ماشین حاضر است.»
ولی ایشان پیاده راه افتاد و وقتی به پیچ کوچه رسیده بود،
زنی به ایشان نزدیک می شود و یکباره صدایی مهیب برمی خیزد و آتش، کوچه را برمی دارد.
دیوار حیاط خراب شد و من زیر آوار ماندم، وقتی چشم هایم را باز کردم، سر آن #منافق ملعون که قطع شده بود، جلوی پایم یافتم و دیدم پدرم، فرزندم، شهید عبداللهی و دیگر شهدا در خون غلطیده اند.»
و بار دیگر #محراب،
نوای ناله خیز سر می دهد و در سوگ سیدی نورانی مویه می کند؛
سیدی از #تبار اسماعیل (ع) که
محراب #قربان گاه او شد؛
سیدی اهل قلم که برگ های سبز از بوستان اندیشه اش به یادگار مانده؛ سیدی اهل #اخلاق و #عرفان که آموزگاری کامل در پارسایی بود و سومین مسافر #محراب.
مردی از قبیله نور که نگاهی فراتر از آفتاب داشت و در نگاهش، پنجره دلها را روشن می کرد.
یادش جاودان و نامش چو #آفتاب بلند باد
7⃣