#لحظه_عروج✨
حدود ساعت 21:15 دقیقه بود که
سخنرانی حاج آقا انجوی، تمام شد
و مجلس برای مداحی آماده شد.
خیلی ها این نوا را از یاد نبرده اند:
🌷به مشبک ضریحت،
دلم گره خورده….
به خدا قسم
این گدا رو ولش کنی مرده…
بی تو ای صاحب زمان….
بیقرارم هر زمان….
از غم هجر تو من دل خسته ام….
همچو مرغی بال و پر بشکسته ام….
کی شود آیی🌷
اینجا بود که صدای انفجار،
مجلس را به هم ریخت…
نجمه بعد انفجار
در حالی که دیگر رمقی نداشت، به زمین افتاد.
صبح آن روز حوالی ساعت 8
نجمه #آسمانی شد🦋
7⃣
#نهمین_مزار✨
سه یا چهار روز مانده به واقعه،
نجمه خواب دیده بود که فردی در دارالرحمه،
هشت قبر و مزار را به او نشان می دهد و می گوید:
قبر نهم #خالی است.
شهیده دقیقا در نهمین مزار از مزار شهدای کانون،
درون همان مزار خالی که در خواب دیده بود
به خاک سپرده شد...🍂
8⃣
#دعا_های_شهیده_بزرگوار✨
(از دست نوشته ها)
خدایا ما را #فاطمی كن...
خدایا ما را قدر دان اسلام و قرآن قرار ده
توفیق عمل و #خلوص نیت به همه ی ما كرامت فرما
انوار محبت و معرفت خودت را در دل های ما قرار بده
خدایا ما را راضی به رضای خودت فرما
نور محبت و #معرفت پیغمبر و آل پیغمبر را در دلهای ما بتابان
اموات ما را مشمول عنایت و رحمت خودت قرار بده...🥀
9⃣
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پادکست✨
روایتی از زندگی شهیده نجمه قاسم پور
💯پیشنهادی
1⃣0⃣
#شهیدان_زنده_اند✨
به نقل از خواهر شهید:
بعد از شهادت نجمه تصمیم گرفتیم مادرم را به #کربلا ببریم.
چون نجمه همیشه در کنار مادر بود
و نبودنش برای مادرم خیلی سخت بود.
روز اول قرار شد استراحت کنیم و ساعت دو نیمه شب به حرم برویم.
خیلی خسته بودم به بچه ها گفتم
شما بروید من خودم میام
خواب دیدم در می زنند؛
در عالم رؤیا در را باز کردم.
با تعجب دیدم نجمه پشت در ایستاده؛
با همان چادر سفیدش که برای نماز استفاده می کرد.
با چهره ای زیبا و نورانی به من نگاه کرد و گفت:
مگر نمیای بریم حرم؟
ساعت از دو گذشت!!
من با حالت تعجب نگاهش می کردم گفتم مگه شما #شهید نشدی؟…
نجمه فقط لبخند می زد…
گفت:
زودتر برویم
همه رفتند حرم فقط من و شما ماندیم…
در این سفر احساس می کردم نجمه در کنار ماست.
او به #زیارت آمده بود و حضورش را کنارمان حس می کردیم🌸
1⃣1⃣
شهــدا صدایت زده اند
دست دوستی دراز ڪردهاند
بـہ سویت
همراهی با شهـدا سخت نیست
یاعلی ڪـہ بگویی خودشان دستت را میگیرند
تردیـد نڪن
شهدا دستگیرند🌹🌹🌹🌹
.
.
أريد عالماً يشبه وجهڪ هادۓ
ولڪِنهُ شديدُ الجمالـ|🌙
دلم یہ دنیایے میخواد
شبیہِ صورتت
آروم ولے شدیداً زیبـا..🌸🍃
.
.
#شهیدقاسمسلیمانـے
@moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_چهل_وششم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 برگشتم بہ سمت صدا👤 حمیدی بود از دوستهای سهیل
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_چهل_وهفتم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت :
ــ اوهوم داشت با چند نفر حرف میزد
تو و حمیدی رو دید، چنان بہ حمیدی زل زدہ بود شاخ درآوردم.☺️
با تعجب گفتم : ــ وااا😟
سرش رو تڪون داد : ــ والا
رسیدیم جلوی ورودی دانشگاہ باشیطنت گفت :
ــ مبارڪہ خواهرم...هے از این عاطفہ بد بگو بیین بختتو باز ڪرد!
با خندہ زل😄زدم بهش
و چیزی نگفتم ادامہ داد :
ــ منو بگو ڪہ اون بنیامینشم سراغم
نتونست حرفش رو ادامہ بدہ،دختری محڪم بهش خورد و جزوہهاش ریخت😥📗📓
بهار با حرص گفت :😬
ــ عزیزم چرا عینڪتو نمیزنے؟
با تحڪم گفتم : ــ بهار!!😐
نگاهے بهم انداخت و با اخم گفت :
ــ یہ لحظہ فڪرڪردم از این قضیہی عشقهای برخورد جزوہای برام اتفاق افتادہ،میبینے ڪہ دخترہ!☹️😄
دختر هاج و واج زل زدہ بود بہ بهار
سرمرو انداختم پایین و ریز خندیدم.😄
خوابم پریدہ بود!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_چهل_وهشتم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
روی مبل لم دادہ بودم...
ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیر ڪاڪائوم🍺 نوشیدم.
موهام ریختہ بود روی شونہهام و ڪمے جلوس دیدم رو گرفتہ بود...مادرم از آشپزخونہ وارد پذیرایے شد و گفت:😊
ــ خرس گندہ موهاتو ببند،ڪور میشے بچہ!
همونطور ڪہ سرم توی ڪتاب بود گفتم:
ــ بالاخرہ خرس گندہام یا بچہ؟😄
مادرم پوفے ڪرد و گف ت:😬
ــ فقط بلدہ جواب بدہ!
لبخندی زدم🙂و دوبارہ
مشغول نوشیدن شیرڪاڪائو😋شدم...مادرم با حرص گفت :
ــ وای هانیہ چقدر بیخیالے تو؟! الان شهریار و عاطفہ میرسن!
دستم رو گذاشتم روی دستہی مبل و سرم رو بہ دستم تڪیہ دادم :
ــ مامانے میگے شهریار و عاطفہ، نہ رئیس جمهور! یہ شام میخوایبدیا چقدر هولے😌
مادرم اومد ڪنارم...
و لیوان شیرڪاڪائوم رو برداشت. ڪتاب رو بستم و زل زدم بہ مادرم ڪہ داشت میرفت تو آشپزخونہ🙄
ــ آخہ یہ پاگشای دوتا عتیقہ انقدر مهمہ نمیذاری من استراحت ڪنم؟☺️
مادرم نگاہ تندی😠بهم انداخت و گفت :
ــ میگم بچہ ناراحت میشے، حسودی میڪنے!
مادرم بےجا هم نمےگفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مےداد و ڪمے حساسم ڪردہ بود😕از روی مبل بلند شدم و گفتم :
ــ وااا چہ حسادتے؟!
صدایزنگ آیفون بلند شد،
مادرم سرش رو تڪون داد و گفت :
ــ لابد فاطمہ اینان!
بہ من نگاهے ڪرد و گفت :🙁
ــ سر و وضعش رو!
بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم :
ــ مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام
میخوان بیان!
گوشے آیفون رو برداشتم : ــ بلہ؟!
صدای زن غریبہای پیچید :
ــ منزل هدایتے؟
ــ بلہ
ــ عزیزم مادر هستن؟
با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم : ــ بلہ!
دڪمہ رو فشردم و گفتم :😟
ــ غریبہ ست با تو ڪار دارہ!
مادرم بہ سمت در ورودی رفت، من هم رفتم پشت پنجرہ...✨زن محجبہای وارد حیاط شد،مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن! حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودی اومدن... سریع دویدم بہ سمت اتاقم، وضعم آشفتہ بود😐
وارد اتاق شدم و در رو بستم،حدسهایے زدم حتما مادر حمیدی بود اما چطور آدرس خونهمونو رو پیدا ڪردہ بود؟!😕 نشستم روی تختم و بیخیال مشغول بازی با موهام شدم...صداهای ضعیفے مےاومد.
چند دقیقہ بعد
مادرم وارد اتاق شد و گفت :✨
ــ فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا، لباساتم عوض ڪن!
از روی تخت بلند شدم،مادرم با صدای بلندتر گفت :😊
ــ بیا هانیہ جان!
با چشمهای گرد شدہ
نگاهش ڪردم،😮در رو بست...
مشغول شونہ ڪردن موهام شدم، سریع موهام رو بافتم...پیرهن بلندی بہ رنگ آبےروشن پوشیدم،خواستم روسری سرڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدی بود نہ خود حمیدی!😌
نفس عمیقے ڪشیدم
و از اتاق خارج شدم...🚶♀🚶♀
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
🌹اول نیت کنید بعد انتخاب کنید🌹
♥️بعد ببین شهید انتخاب شده ات چه کلام و مسیری رو برات بازمیکنه♥️
1⃣:🌸https://digipostal.ir/cdpyeku
2⃣:🌸 https://digipostal.ir/cezrjuy
3⃣:🌸https://digipostal.ir/c7xyhkp
4⃣:🌸 https://digipostal.ir/ci8mse0
5⃣:🌸https://digipostal.ir/cyhxo3x
6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q
6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q
7⃣:🌸 https://digipostal.ir/cpq96w8
8⃣:🌸https://digipostal.ir/c7gf1c8
9⃣:🌸https://digipostal.ir/ctft0ru
1⃣0⃣🌸https://digipostal.ir/crmy01v🌸
التـماس دعاۍ ویژه 🍃