eitaa logo
شهدای مدافع حرم
911 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
شهــدا صدایت زده اند دست دوستی دراز ڪرده‌اند بـہ سویت همراهی با شهـدا سخت نیست یاعلی ڪـہ بگویی خودشان دستت را میگیرند‌‌ تردیـد نڪن شهدا دستگیرند🌹🌹🌹🌹
. . أريد عالماً يشبه وجهڪ هادۓ ولڪِنهُ شديدُ الجمالـ|🌙 دلم یہ دنیایے میخواد شبیہِ صورتت آروم ولے شدیداً زیبـا..🌸🍃 . . @moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_چهل_وششم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 برگشتم بہ سمت صدا👤 حمیدی بود از دوست‌های سهیل
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت : ــ اوهوم داشت با چند نفر حرف میزد تو و حمیدی رو دید، چنان بہ حمیدی زل زدہ بود شاخ درآوردم.☺️ با تعجب گفتم : ــ وااا😟 سرش رو تڪون داد : ــ والا رسیدیم جلوی ورودی دانشگاہ باشیطنت گفت : ــ مبارڪہ خواهرم...هے از این عاطفہ بد بگو بیین بختتو باز ڪرد! با خندہ زل😄زدم بهش و چیزی نگفتم ادامہ داد : ــ منو بگو ڪہ اون بنیامینشم سراغم نتونست حرفش رو ادامہ بدہ،دختری محڪم بهش خورد و جزوہ‌هاش ریخت😥📗📓 بهار با حرص گفت :😬 ــ عزیزم چرا عینڪتو نمیزنے؟ با تحڪم گفتم : ــ بهار!!😐 نگاهے بهم انداخت و با اخم گفت : ــ یہ لحظہ فڪرڪردم از این قضیہ‌ی عشق‌های برخورد جزوہ‌ای برام اتفاق افتادہ،میبینے ڪہ دخترہ!☹️😄 دختر هاج و واج زل زدہ بود بہ بهار سرم‌رو انداختم پایین و ریز خندیدم.😄 خوابم پریدہ بود! ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 روی مبل لم دادہ بودم... ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیر ڪاڪائوم🍺 نوشیدم. موهام ریختہ بود روی شونہ‌هام و ڪمے جلوس دیدم رو گرفتہ بود...مادرم از آشپزخونہ وارد پذیرایے شد و گفت:😊 ــ خرس گندہ موهاتو ببند،ڪور میشے بچہ! همونطور ڪہ سرم توی ڪتاب بود گفتم: ــ بالاخرہ خرس گندہ‌ام یا بچہ؟😄 مادرم پوفے ڪرد و گف ت:😬 ــ فقط بلدہ جواب بدہ! لبخندی زدم🙂و دوبارہ مشغول نوشیدن شیرڪاڪائو😋شدم...مادرم با حرص گفت : ــ وای هانیہ چقدر بیخیالے تو؟! الان شهریار و عاطفہ میرسن! دستم رو گذاشتم روی دستہ‌ی مبل و سرم رو بہ دستم تڪیہ دادم : ــ مامانے میگے شهریار و عاطفہ، نہ رئیس جمهور! یہ شام میخوای‌بدیا چقدر هولے😌 مادرم اومد ڪنارم... و لیوان شیرڪاڪائوم رو برداشت. ڪتاب رو بستم و زل زدم بہ مادرم ڪہ داشت میرفت تو آشپزخونہ🙄 ــ آخہ یہ پاگشای دوتا عتیقہ انقدر مهمہ نمیذاری من استراحت ڪنم؟☺️ مادرم نگاہ تندی😠بهم انداخت و گفت : ــ میگم بچہ ناراحت میشے، حسودی میڪنے! مادرم بےجا هم نمےگفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مےداد و ڪمے حساسم ڪردہ بود😕از روی مبل بلند شدم و گفتم : ــ وااا چہ حسادتے؟! صدای‌زنگ آیفون بلند شد، مادرم سرش رو تڪون داد و گفت : ــ لابد فاطمہ اینان! بہ من نگاهے ڪرد و گفت :🙁 ــ سر و وضعش رو! بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم : ــ مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام میخوان بیان! گوشے آیفون رو برداشتم : ــ بلہ؟! صدای زن غریبہ‌ای پیچید : ــ منزل هدایتے؟ ــ بلہ ــ عزیزم مادر هستن؟ با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم : ــ بلہ! دڪمہ رو فشردم و گفتم :😟 ــ غریبہ ست با تو ڪار دارہ! مادرم بہ سمت در ورودی رفت، من هم رفتم پشت پنجرہ...✨زن محجبہ‌ای وارد حیاط شد،مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن! حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودی اومدن... سریع دویدم بہ سمت اتاقم، وضعم آشفتہ بود😐 وارد اتاق شدم و در رو بستم،حدس‌هایے زدم حتما مادر حمیدی بود اما چطور آدرس خونه‌مونو رو پیدا ڪردہ بود؟!😕 نشستم روی تختم و بیخیال مشغول بازی با موهام شدم...صداهای ضعیفے مےاومد. چند دقیقہ بعد مادرم وارد اتاق شد و گفت :✨ ــ فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا، لباساتم عوض ڪن! از روی تخت بلند شدم،مادرم با صدای بلندتر گفت :😊 ــ بیا هانیہ جان! با چشم‌های گرد شدہ نگاهش ڪردم،😮در رو بست... مشغول شونہ ڪردن موهام شدم، سریع موهام رو بافتم...پیرهن بلندی بہ رنگ آبےروشن پوشیدم،خواستم روسری سرڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدی بود نہ خود حمیدی!😌 نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم...🚶‍♀🚶‍♀ ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
🌹اول نیت کنید بعد انتخاب کنید🌹 ♥️بعد ببین شهید انتخاب شده ات چه کلام و مسیری رو برات بازمیکنه♥️ 1⃣:🌸https://digipostal.ir/cdpyeku 2⃣:🌸 https://digipostal.ir/cezrjuy 3⃣:🌸https://digipostal.ir/c7xyhkp 4⃣:🌸 https://digipostal.ir/ci8mse0 5⃣:🌸https://digipostal.ir/cyhxo3x 6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q 6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q 7⃣:🌸 https://digipostal.ir/cpq96w8 8⃣:🌸https://digipostal.ir/c7gf1c8 9⃣:🌸https://digipostal.ir/ctft0ru 1⃣0⃣🌸https://digipostal.ir/crmy01v🌸 التـماس دعاۍ ویژه 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. تو را ندارم و دلتنگم و دلم قرص است.. که‌انتهای‌ِخوشِ‌صبروانتظارتویی♡
که نه پدرش را دید و نه پسرش را ... پدرش در عملیات والفجر۹ درسلیمانیه عـراق به شهـادت رسید و پیکر مطهرش حدود ۱۰ سال بعـد برگشت... سجـاد دو ماه بعـد از شهـادت پـدرش به دنیا آمد و پـدر شهیدش را هرگز ندید... پسر خـودش نیز دو مـاه بعد از شهــادتش به دنیا آمد و او هم پدرش را ندید ... سجـاد در آذرمـاه سال ۹۱ براثر انفجــار درحین خنثی سازی گلـوله های عمل نکرده به فیـض شهادت نائل آمـد . وقتی بالای سرش رسیدند درحالیکه یک دستش قطع شده بود و غـرق به خـون بود فقط ذکر (علیه‌السلام ‌) بر لب داشت... مهربان بود، با صفا بود، خاکی و بی ادعا بود و بی قرار ... فرازی از دستنوشته شهید: (علیه‌السلام ) است پروردگارا مرا به این قافله برسـان» 🌷🕊 (علیه‌السلام) (علیه‌السلام ) خرم آباد هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 .... @moarefi_shohada
🕊تصویری از شهید مدافع حرم مهدی موحدنیا در جوار شهدای گمنام کهف الشهدا ➕یکی از دوستانش می گفت : در سفر زیارتی به مشهد در منطقه تپه سلام وقتی من از خدا توفیق زیارت کربلا خواستم، از مهدی سوال کردم چه آرزویی دارید، گفت: «دوست دارم آخر کارم شهادت باشد»، من قبل از او به کربلا رسیدم اما او در سوریه در دفاع از حرم عقیله بنی هاشم(ع) به آرزویش رسید. شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات ☘☘☘ @moarefi_shohada
🌹بِسْمِ رَبِّ الشُّـهَداءِ وَالصِّدیقین🌹 1⃣
دفاع مقدس 2⃣
شهید دفاع مقدس:داوود عابدی 3⃣
🍃شهید «داود عابدی» هفتم فروردین 1342 در تهران چشم به جهان گشود. وی با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه حق علیه باطل شد. 🍃 4⃣
🌷با توجه به علاقه شهید عابدی به امام علی(ع) روز یکشنبه را که متعلق به آن حضرت است، به صورت هفتگی با دوستانش قرار گذاشته بودند هر جا هستند این روز را دور هم جمع شوند و از این روست که این کتاب هم به عنوان «قرار یکشنبه‌ها» نام گذاری شده است.🌷 5⃣
🍃مادر از نحوه شهادتش اطلاعی دارید؟ گویا تیر به پهلوی داود اصابت کرده و از شدت خونریزی به شهادت رسیده بود. همرزمانش می‌گفتند وقتی داود مجروح شد، دست روی سینه گذاشت، بلند شد و تعظیم کرد و بعد به شهادت رسید. بعد از شهادت داود خانه ما پر شد از مردمی که عاشق شهدا بودند. خیلی آمد و رفت داشتیم. داود وقتی به مرخصی می‌آمد، در مدت 10 روز مرخصی‌اش به همه بستگان و فامیل سر می‌زد. داود پنج سال در جبهه بود. 6⃣
🌺ایشان علیرغم این که یک بار هم فرمانده شهید ابراهیم هادی را ندیده بود اما او را الگوی خود قرار داد. شهید عابدی آن چنان از نظر سیما و چهره به ابراهیم هادی شباهت داشته که وقتی وارد مجلس ختم این شهید می‌شود او را با ابراهیم اشتباه می‌گیرد. دوستان ابراهیم هادی تایید می‌کنند که داود اخلاقا و رفتارا نیز همانند معشوق شهیدش بوده است. 🌺 7⃣
✔️خاطره‌ای از شهید داود برایمان روایت کنید. هر مرتبه که داود می‌خواست به جبهه برود من ساکش را پر می‌کردم. خوراکی و پول زیادی هم به داود می‌دادم. داود هم پول‌ها را برای جبهه و رزمنده‌ها خرج می‌کرد. داود برایم تعریف می‌کرد من صبح‌ها بدون اینکه رزمنده‌ها متوجه شوند شیر تهیه می‌کردم و می‌جوشاندم و بعد خودم می‌رفتم می‌خوابیدم. بچه‌ها که از خواب بیدار می‌شدند با یک قابلمه شیر جوشیده و آماده مواجه می‌شدند. برای همه‌شان سؤال شده بود چه کسی این کار را می‌کند؟ با هم شوخی می‌کردند و می‌گفتند احتمال زیاد امام زمان (عج) این کار را می‌کند، اما کمی بعد یکی از بچه‌ها که تا نیمه‌های شب بیدار مانده و کشیک کشیده بود، بدون اینکه من متوجه شوم به دنبال من تا روستایی که برای تهیه شیر به آنجا رفته بودم آمده و متوجه شده بود که آماده کردن شیر کار من است. صبح زود بچه‌ها را بیدار کرده و گفته بود بلند شوید من مچ امام زمانی که شیر را آماده می‌کرد گرفتم.😄 8⃣
من شرمنده تو هستم... 9⃣
🥀وی 22 اسفند 1363 طی عملیات بدر به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیش از شهید عابدی برادرش حمید 19 بهمن 1361 در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید.🥀 🔟
🌹شادی ارواح طیبه شهدا و اینکه عاقبت ما ختم به شهادت بشه صلوات🌹
⁦✖️⁩پایان مطالب شهدایی⁦✖️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حۍ‌علی‌العاشقۍ‌رفقا:)🌼 الٺماس‌دعا
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_چهل_وهشتم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 روی مبل لم دادہ بودم... ڪتاب رو ورق زدم و ڪم
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 زن روی مبل نشستہ بود، با دیدن من لبخند زد و از روی مبل بلند شد!😊رفتم بہ سمتش و سلام ڪردم، جوابم رو داد و گرم دستم رو فشرد. مادرم رو بہ روش نشست و بہ من اشارہ ڪرد پذیرایے ڪنم.😊وارد آشپزخونہ شدم و با سلیقہ مشغول چیدن میوہ‌ها 🍎🍌🍇توی ظرف شدم،ظرف میوه رو برداشتم و بہ سمت مادرم و مادر حمیدی رفتم😊بشقاب‌ها رو🍽چیدم و میوہ تعارف ڪردم، مادر حمیدی با مهربونے گفت : ــ زحمت نڪش عزیزم. لبخندی زدم و گفتم :😊 ــ زحمت چیہ؟ نشستم ڪنار مادرم...✨ مادر حمیدی با لبخند نگاهم ڪرد،چادر مشڪے و روسرےگی مدل لبانے سبز رنگش صورتش رو قاب ڪردہ بود،صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت : ــ من مادر یڪے از هم دانشگاهتیم... سریع گفتم : ــ بلہ میدونم... ــ پس میدونے برای چے اینجام؟😊 سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم : ــ بلہ!☺️🙈 نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت : ــ با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم، این پسر من یڪم خجالتیہ روش نشدہ با خودت صحبت ڪنہ با تعجب گفتم : ــ ولے دیروز بہ من گفتن!😟 لبخندش پررنگتر شد : ــ پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ! آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ تعقیبت ڪردہ.😅 پیشونیم رو دادم😟😳بالا و گفتم : ــ تعقیبم ڪردن؟ سرش رو تڪون داد و گفت : ــ آرہ یڪم عجول برخورد ڪردہ بهش گفتم باید من میومدم دانشگاہ باهات صحبت مےڪردم، جوونای امروزی‌اید دیگہ!☺️ دست‌هام رو بهم گرہ زدم،ادامہ داد : ــ در واقع امروز اومدم براس ڪسب اجازہ ڪہ یہ وقت مناسب با همسرم و پسرم بیایم برای آشنایے بیشتر!☺️ ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 ‌ موهای بافتہ شدم افتادہ بود روی شونہ‌م با دست انداختمشون روی ڪمرم و گفتم: ــ پدر و مادر اجازہ بدن منم راضےام تشریف بیارید!☺️🙈 مادر حمیدی از روی مبل بلند شد و گفت :☺️ ــ ان‌شاء‌الله ڪہ خیرہ! مادرم سریع بلند شد و گفت :😊 ــ ڪجا؟ چیزی میل نڪردید ڪہ...! بلند شدم و ڪنارشون ایستادم، مادر حمیدی ڪش چادرش رو محڪم ڪرد و گفت : ــ برای خوردن شیرینے میایم!☺️ دفترچہ📝و خودڪاری از توی ڪیفش👜درآورد و مشغول نوشتن چیزی شد. برگہ رو ڪند و گرفت بہ سمت مادرم : ــ این شمارہ‌ی خودمہ هروقت خواستید تماس بگیرید😊 با مادرم دست داد، دستش رو بہ سمت من گرفت و گفت : ــ چشم امیدم بہ شماستا☺️ و گونہ‌م😘 رو بوسید... دستش رو فشردم، توقع انقدر گرمے و مهربونے رو از مادر یڪ طلبہ نداشتم. حتے منتظر بودم بخاطرہ پوششم بد نگاهم ڪنہ!😌 واقعا مادر یڪ طلبہ بود!😇 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 وارد حیاط 🌳دانشگاہ شدم چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ بهار بدو بدو بہ سمتم اومد و دستش رو زد روی شونہ‌م :😉 ــ بَهههه عروس خانم! چپ چپ نگاهش ڪردم و گفتم : ــ اولاً سلام...دوماً نہ بہ بارہ نہ بہ دارہ چرا جار میزنے؟! با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت : ــ سلام عروس! اگہ بہ دار و بار و در و پنجرہ نبود ڪہ مامانش نمےاومد خونہ‌تون شمام اجازہ نمے‌دادی بیان😉 همونطورڪہ قدم بر مے‌داشتم گفتم : ــ بیا بریم ڪلاس دیر میشہ! بهار نگاهے بہ ساعت مچیش انداخت و گفت : ــ دہ‌دیقہ موندہ بیا تعریف ڪن ببینم چی‌شد!😊 پوفے ڪردم و گفتم : ــ وااا چے بشہ؟! هیچے نشد!😬 بهار چشم هاش رو ریز ڪرد و گفت : ــ خب بابا حمیدی رو نخوردم!😕 خواستم ڪلاس بذارم و شوخے ڪنم همونطور ڪہ با دست گوشہ‌ی چادرم رو گرفتہ بودم گفتم :😌😏 ــ بهار من ڪہ قبول نمےڪردم مامانش خیلے گیر بود ڪم موندہ بود بگم سمج بسہ دیگہ چقدرم بداخلاق و بد عُنق! همونطور ڪہ دست‌هام😌رو تڪون میدادم ادامہ دادم : ــ هےاصرار پشت اصرار آخر قبول‌ڪردم بابام‌ اجازہ‌بدہ بیان،از این زنای ڪَنہ بود😌 بهار همونطور ڪہ بہ پشت سرم زل زدہ بود گفت:😳😥 ــ شنید! با دهن باز بہ صورتش خیرہ شدم، چندبار دهنم رو تڪون دادم بہ زور سرم رو برگردوندم ڪسے رو ندیدم چندتا از بچہ‌های دانشگاہ در حال رفت و آمد بودن رو بہ بهار گفتم : ــ حمیدی پشت سرم بود؟!😨 زل زد بہ چشم هام و گفت : ــ نہ بابا توام،وگرنہ الان مچالہ شدہ بودی ڪف زمین! سهیلے رو میگم،انگار بلندگو قورت دادی!😐 داشت مےاومد صداتو ڪہ شنید مڪث ڪرد پروندہ‌ی غیبتم پیش سهیلے رد ڪردی! نفسم رو بیرون دادم و گفتم : ــ درد نگیری فڪرڪردم حمیدی پشت سرم بودہ!🙁 بازوم رو گرفت،با تعجب گفتم : ــ راستے بهار من اصلا تو مغزم نمیگنجہ حمیدی اومدہ خواستگاریم آخہ چیزی ازش حس نڪردہ بودم... بهار با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت:😉 ــ از آن نترس ڪہ های و هوی دارد از آن بترس ڪہ سر بہ توی دارد! با چشم‌هاش بہ جایے اشارہ ڪرد،رد نگاهش رو گرفتم حمیدی نزدیڪ ما راہ مےاومد🙄با دیدن نگاہ من لبخند ڪم‌رنگے زد، خواست بیاد سمتمون ڪہ سهیلے از پشت دست روی شونہ‌ش گذاشت و گفت : ــ مهدی بیا ڪارت دارم..! قیافہ‌ی سهیلے جدی و ڪمے اخم آلود بود😠متوجہ نگاہ خیره‌م شد سرش رو بلند ڪرد اما نگاهش بہ من نبود! سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با بهار وارد ساختمون دانشگاہ‌شدیم😕 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
⭕️ قیام کنید برای خدا 🎙 : 💬 همه چیز از اینجا شروع می‌شود که انسان برای خدا نهضت کند و از خواب بیدار شود. @moarefi_shohada
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
: می گویند تقوا از بالاتر است، آنرا می پذیرم. اما می گویم : آنکس که تخصص ندارد و کاری را می پذیرد، . 🍃 @moarefi_shohada 🍃
همہ گویند گذشت اما من گویمت چگونہ از ❤️ گذشت ؟! ای ڪسی ڪه مصداقِ تُعِزُّ مَنْ تَشَاء خداوندی تو را با خدا چہ بود ڪه از این ڪرامت برخوردار شدی⁉️ نام شهید برازنده توست ای ڪه ❣ سَبَب بیداری خواب زده هایِ عالمِ غفلت است 👌