فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📽حتما ببینید...😔
#حرکت_عجیب_جسم_بی_جان_شهید❗️
🔹قسمتی از سخنرانی فرمانده #شهید
🌷به خدای احد و واحد قسم ! بعد از شهادت اسماعیل بر بالینش حاضر بودم . حادثه بسیار عجیبی پیش آمد . چشم شهید بسته بود . اما به محض این که گونه شهید را بوسیدم اسماعیل چشمش را باز کرد ... !
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌷وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ
هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زندهاند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.
#نسأل_الله_منازل_الشهداء
#گروه_شهدای_مدافع_حرم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
کتاب #شیدای_شهادت
🌷زندگی نامه و خاطرات #شهید_اسماعیل_سریشی
ناشر : گروه شهید ابراهیم هادی
صفحات کتاب : 144
#گروه_شهدای_مدافع_حرم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌷ای #شهید ! ای آنکه بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود، برنشسته ای! دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.
#شهدا_گاهی_نگاهی
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک
#گروه_شهدای_مدافع_حرم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم و وطن
و علی الخصوص
🇮🇷🌷 #شهید_اسماعیل_سریشی 🌷🇮🇷
🌷 #صلوات 🌷
💐اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
#نسأل_الله_منازل_الشهداء
#التماس_دعای_شهادت
#گروه_شهدای_مدافع_حرم
انتهای "نگاه خدا" یعنی
🕊 "شهادت" 🕊
💢اللّهمّ ارْزُقْنا مَنازِلَ الشُّهداء💢
#التماس_دعا
❇️ #کلام_شهید
یڪیازذڪرهایۍڪه مُدآم زیر لب
زمزمہ میڪرد این بود:
[اَللّهُمَّولاتَکِلنیإلینَفسیطَرفَةَعَینٍأبداً]
خدایآحتےبہاندازهۍچشمبرهم
زدنےمرابہ حآلخودم وامگذار !
#شھیدمھدیزینالدین❤️
#خادم_الشهداء
@moarefi_shohada
همیشه که شهادت به "رفتن" نیست
گاهی شهادت در "ماندن" است...
.
گاهی شهادت با زیر آتش دشمن؛
"سوختن" میسر نمی شود...
با هر روز " سوختن و ساختن"
در این دنیا میسر می شود...
.
.
همیشه که شهادت به "خونی" شدن نیست
گاهی شهادت به "خاکی" شدن است
.
.
و شهادت به "آسمان رفتن نیست"
که به "خود آمدن" است...
.
.
و برای شهید شدن نیازی به "بال" نداری
بلکه نیاز به "دل" داری...
.
و شهادت!
رحمت خاص خداست؛
و بارانی است که بر هر کس نمیبارد.
@moarefi_shohada
برای منی که فرمانده اش بودم باور کردنی نبود...
اما عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود. اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید دختر عمویش بود که نامزدش شد
روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود، پرسیدم: دختر عمویت رو دیدی؟
گفت: نه واقعا!!
چنین آدمی هست که #شهید می شود شهید مراقب چشمش هست.
گفتم: تو از آنهایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی ,چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است...
#شهید_مدافع_حرم
#شهید #عباس_دانشگر
@moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_شصت_وچهارم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 ــ نگفت عاشق نشو...😏😍 با شنیدن سہ ڪلمہ
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_وپنجم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
شهریار رو بہ من جدی ادامہ داد :😄
ــ خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے! تا قم نمیرسیمهاااا
مادرم با تحڪم گفت :😐
ــ شهریار!
شهریار نگاهے بہ
مادرم انداخت و گفت :😄
ــ چشم مامان جونم چیزی نمیگم!
پدرم با خندہ گفت :😃
ــ آفرین...
عاطفہ نگاهمڪرد و با اضطراب گفت:
ــ هانیہ چادرت ڪو؟ 😟
خواستم دهن بازڪنم
ڪہ شهریار گفت :😜
ــ رو سرش!
برادر بزرگم نمڪدون☺️شدہ بود!
یعنے خوشحال بود، خیلے خوشحال! عاطفہ گفت :😌
ــ منظورم چادر سفیدہ!
آروم گفتم :😇
ــ جیران خانم میارہ...!
صدای هشدار پیام📲 موبایلم بلند شد
با عجلہ موبایلم رو از توی ڪیفم درآوردم... رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم... حنانہ بود : ☺️🙈
"عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد"
بےاختیار لبخندی روی لبم نشست
عاطفہ با شیطنت گفت :😉
ــ یارہ؟
سرم رو بلند ڪردم و گفتم :☺️
ــ نہ خواهر یارہ!
مادرم برگشت سمت ما و گفت :
ــ هانے،بهارم دعوت ڪردی؟
سرم رو تڪون دادم :
ــ آرہ میاد حسینیہ...!😊
یڪ ساعت بعد
رسیدیم سر خیابون دانشگاہ🚗
پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہی حسیــ💚ــنیه شد... لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن... نزدیڪ حسینیه رسیدیم... سهیلے💓 دست بہ سینہ جلوی حسینیہ قدم مےزد. سرش رو بلند ڪرد، نگاهش افتاد بہ ما... ایستاد، پدرم براش بوق زد، با لبخند سرش رو تڪون داد☺️😍 پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد... سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن...ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود... موها و ریشهاش مرتب تر از همیشہ بود!☺️
استادم داشت داماد مےشد! دامادِ من😍
مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت :😉
ــ مام بریم...
دستگیرہی در رو گرفتم و گفتم:😊
ــ باهم بریم...!
شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد. عاطفہ هم پشت سرش! ✨نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہی پنجرہی ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو برگردونم... پدرم بود✨در رو باز ڪردم و پیادہ شدم...پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمےداشتیم، چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم... با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہی چادرم و گفت :☺️
ــ سلام!
آروم جوابش رو دادم...
دیگہ نایستادم و وارد حسیـ💚ـنیه گه شدم...با لبخند😊 بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہی اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبود🎊ماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون 🎀🎊و با پرچمهای رنگے چیزی ڪہ قشنگترش مےڪرد سفرهی عقد سفید و نقرہای بود ڪہ وسط حسـ💚ـــینیه مےدرخشید...!
مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہی عقد نشستہ بودن. خانم محمدی با لبخند😊بہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد... حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون... جیران خانم گونہهام 😊😘رو بوسید و تبریڪ گفت.
حنانہ با شیطنت گفت :
ــ مامانخانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم...😉😌چشم غرہای بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہی سفیدی بہ سمتم گرفت و گفت :😊
ــ هانیہجان برو چادرتو عوض ڪن!
تشڪر ڪردم...😊
و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہی حسیــ💚ـنیه،چادر مشڪیم رو درآوردم و دادم بہ حنانہ...بستہ رو باز ڪردم،چادر سفید توری✨با اڪلیلهای نقرہای! هم خونے جالبے با سفرہی عقد داشت.😊
شال سفید رنگم رو
مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم.
رو بہ حنانہ گفتم :
ــ چطورہ؟😌
با ذوق نگاهم ڪرد و گفت :😍👌
ــ عاااالے!
حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہی شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد! دوربینش📸رو گرفت سمتم و گفت :😊✋
ــ وایسا
با خندہ گفتم :☺️🙈
ــ تکی؟
نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت:😉
ــ چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ...
بشگونے از دستش گرفتم و گفتم :☺️
ــ بچہ پررو...خواهر شوهربازب درنیار
حنانہ بےتوجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا برد و عڪس گرفت! ✨
با لبخند گفت :
ــ بفرمایید اینم اولینعڪس دونفرہ😉
با تعجب گفتم :😳
ــ واااا
با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد. سرم رو برگردوندم، سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود...✨ جا خوردم مثل خنگها گفتم :
ــ واااا
سریع دستم رو
گذاشتم روی دهنم☺️ حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن...😄سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود، مشخص بود خودش رو نگہداشتہ نخندہ!😁
ادامه دارد...
📚 نویسنده :
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_وششم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ
ڪہ حنانہ گفت :😟
ــ هانے خوبے رنگ بہ رو نداری!
آروم گفتم :😣
ــ خوبم یڪم فشارم افتادہ...
سهیلے😍سریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے🍬 بہ سمتم گرفت... حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت :😌😉
ــ خب من برم!
و چشمڪے نثارم ڪرد.
نگاهم رو دوختم
بہ دست سهیلے... آروم گفت :😊
ــ برای فشارتون!
چند لحظہ بعد ادامہ داد :☺️
ــ شیرینے اول زندگے...!
گونہهام☺️🙈 سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم :
ــ ممنون!
ــ سلام زن داداش!😄✋
سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند متریمون ایستادہ بود...چادر رو روی صورتم گرفتم و گفتم :
ــ سلام!
سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہی عقد... با عجلہ گفتم :😊
ــ منم برم پیش خانما دیگہ!
بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہ✨بهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد :
ــ هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟
آروم گفتم :😄
ــ از ما ڪوچیڪترہ!
از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت:
ــ خاڪ تو سرت!😕😄
صدای یاالله گفتن مردی باعث شد همہ بلند بشن... روحانے👳مسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے. سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد...✨با اشارہی مادرم،نشستم روی صندلے... بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالای سرم گرفتن...جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت :😊
ــ عاطفہجون شما زحمتش رو میڪشے؟
عاطفہ با گفتن با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد.🍃چادرم رو جلوی صورتم ڪشیدہ بودم، روحانے ڪنار سفرہی عقد نشست، مشغول صحبت با سهیلے بود. هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین😊سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روی صندلے ڪناریم نشست... استرسم بیشتر شد،انگشتهام رو بہ هم گرہ زدم😣روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن.
انگشتهام رو فشار میدادم... صدای سهیلے پیچیید تو گوشم :😊
ــ شڪلات!
نگاهے بہ دستهای
عرق ڪردهام، ڪردم...
شڪلات🍬بین دستهام بود،آروم بستہش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم.
سهیلے قرآن 📖رو برداشت و بوسید😘
آروم گفت :
ــ حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم...✨ سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جای شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد.😌😍
آروم گفتم :
ــ من آمادہ ام...
قرآن 📖رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت.
🌸🌸🌸نگاهم رو بہ آیہهای سورہی ✨نور انداختم...روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمےشنیدم! حواسم پیش اون صدا بود، همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت🌟دخترم! انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مےڪرد!اشڪهام باعث شد آیہها رو تار ببینم،صداش ڪردم :😢
یا فاطمہ...!🍃
صداش پیچید :
مبارڪت باشہ دخترم! اشڪهام روی صورتم سُر خورد...😢
🌸🌸🌸
همزمان روحانے گفت :
ــ دوشیزہی محترمہ سرڪار خانم هانیہهدایتے برای بار سوم عرض میڪنم آیا وڪیلم با مهریہی معلوم شما را بہ عقد دائم آقایامیرحسینسهیلے دربیاورم؟ وڪیلم؟
هیچ صدایے نمےاومد
سڪوت! آروم گفتم :😊
ــ با اجازہی بزرگترا بلهههههه!
صدای صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید! نفسم رو دادم بیرون...سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم
با لبخند گفت :😍🙂
ــ مبارڪہ!
خندہام گرفت😄اشڪهام رو پاڪ ڪردم و گفتم :
ــ مبارڪ شمام باشه...!😍
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_وششم(بخشدوم)
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
نگاهم رو از حلقہی💍نقرہای
رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم :
ــ بریم؟
بهار سرش رو بہ سمتم برگردوند
با لب و لوچہی آویزون گفت :☹️
ــ مگہ تو با شوهرت نمیری؟
کمی فڪرڪردم و گفتم :
ــ هماهنگ نڪردیم!
ڪیفشرو برداشت و بلند شد✨
بلند شدم چادرم رو مرتب ڪردم و ڪیفم👜رو انداختم روی دوشم... با بهار از ڪلاس خارج شدیم...غیر از بهار، بچہهای دانشگاہ خبر نداشتن من و سهیلے عقد ڪردیم...💍رسیدیم بہ حیاط دانشگاہ، نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم... همراہ لبخند ڪنار در دانشگاہ ایستادہ بود، نگاهم رو ازش گرفتم رو بہ بهار گفتم :
ــ بریم دیگہ چرا وایسادی؟ 😕
سرش رو تڪون داد، بہ سمت در خروجے قدم بر مےداشتیم ڪہ صدای زنگ📲 موبایلم باعث شد بایستم، همونطور ڪہ زیپ ڪیفم رو باز مےڪردم بہ بهار گفتم:
ــ وایساااا
موبایلم رو برداشتم...📱
بہ اسمے ڪہ روی صفحہ افتادہ بود نگاہ ڪردم "سهیلی"
بهار نگاهے بہ صفحہی موبایلم انداخت و زد زیر خندہ...😄توجهے نڪردم،علامت سبز رنگ رو بردم سمت علامت قرمز رنگ :😊
ــ بلہ؟
نگاهش رو دوختہ بود بهم، تڪیہش رو از دیوار برداشت،صداش توی موبایل پیچید :😍😊
ــ سلام خانم!
لب هام رو روی هم فشار دادم...
ــ سلام ڪاری داری؟
بهار بہ نشونہی تاسف
سری تڪون داد و گفت :🙁
ــ نامزد بازیت تو حلقم!
صدای سهیلے اومد :
ــ میای بریم بیرون؟ البتہ تنها😍
نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم :
ــ باشہ فقط آقایسهیلے برید پشت دانشگاہ میام اونجا
با تعجب گفت :
ــ آقای سهیلے؟! 🙄
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی