eitaa logo
شهدای مدافع حرم
911 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
انتهای "نگاه خدا" یعنی 🕊 "شهادت" 🕊 💢اللّهمّ ارْزُقْنا مَنازِلَ الشُّهداء💢
🌹☘ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ☘🌹
❇️ یڪی‌ازذڪرهایۍڪه مُدآم زیر لب زمزمہ می‌ڪرد این بود: [اَللّهُمَّ‌ولا‌تَکِلنی‌إلی‌نَفسی‌طَرفَةَ‌عَینٍ‌أبداً] خدایآحتے‌بہ‌اندازه‌ۍچشم‌برهم زدنے‌مرابہ حآل‌خودم وامگذار ! ❤️ @moarefi_shohada
همیشه که شهادت به "رفتن" نیست گاهی شهادت در "ماندن" است... . گاهی شهادت با زیر آتش دشمن؛ "سوختن" میسر نمی شود... با هر روز " سوختن و ساختن" در این دنیا میسر می شود... . . همیشه که شهادت به "خونی" شدن نیست گاهی شهادت به "خاکی" شدن است . . و شهادت به "آسمان رفتن نیست" که به "خود آمدن" است... . . و برای شهید شدن نیازی به "بال" نداری بلکه نیاز به "دل" داری... . و شهادت! رحمت خاص خداست؛ و بارانی است که بر هر کس نمیبارد. @moarefi_shohada
برای منی که فرمانده اش بودم باور کردنی نبود... اما عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود. اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید دختر عمویش بود که نامزدش شد روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود، پرسیدم: دختر عمویت رو دیدی؟ گفت: نه واقعا!! چنین آدمی هست که می شود شهید مراقب چشمش هست. گفتم: تو از آنهایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی ,چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است... @moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_شصت_وچهارم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 ‌ ــ نگفت عاشق نشو...😏😍 با شنیدن سہ ڪلمہ
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 شهریار رو بہ من جدی ادامہ داد :😄 ــ خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے! تا قم نمی‌رسیم‌هاااا مادرم با تحڪم گفت :😐 ــ شهریار! شهریار نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت :😄 ــ چشم مامان جونم چیزی نمیگم! پدرم با خندہ گفت :😃 ــ آفرین... عاطفہ نگاهم‌ڪرد و با اضطراب گفت: ــ هانیہ چادرت ڪو؟ 😟 خواستم دهن بازڪنم ڪہ شهریار گفت :😜 ــ رو سرش! برادر بزرگم نمڪدون☺️شدہ بود! یعنے خوشحال بود، خیلے خوشحال! عاطفہ گفت :😌 ــ منظورم چادر سفیدہ! آروم گفتم :😇 ــ جیران خانم میارہ...! صدای هشدار پیام📲 موبایلم بلند شد با عجلہ موبایلم رو از توی ڪیفم درآوردم... رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم... حنانہ بود : ☺️🙈 "عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد" بےاختیار لبخندی روی لبم نشست عاطفہ با شیطنت گفت :😉 ــ یارہ؟ سرم رو بلند ڪردم و گفتم :☺️ ــ نہ خواهر یارہ! مادرم برگشت سمت ما و گفت : ــ هانے،بهارم دعوت ڪردی؟ سرم رو تڪون دادم : ــ آرہ میاد حسینیہ...!😊 یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ🚗 پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ‌ی حسیــ💚ــنیه شد... لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن... نزدیڪ حسینیه رسیدیم... سهیلے💓 دست بہ سینہ جلوی حسینیہ قدم مےزد. سرش رو بلند ڪرد، نگاهش افتاد بہ ما... ایستاد، پدرم براش بوق زد، با لبخند سرش رو تڪون داد☺️😍 پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد... سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن...ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود... موها و ریش‌هاش مرتب تر از همیشہ بود!☺️ استادم داشت داماد مےشد! دامادِ من😍 مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت :😉 ــ مام بریم... دستگیرہ‌ی در رو گرفتم و گفتم:😊 ــ باهم بریم...! شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد. عاطفہ هم پشت سرش! ✨نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہ‌ی پنجرہ‌ی ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو برگردونم... پدرم بود✨در رو باز ڪردم و پیادہ شدم...پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمےداشتیم، چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم... با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہ‌ی چادرم و گفت :☺️ ــ سلام! آروم جوابش رو دادم... دیگہ نایستادم و وارد حسیـ💚ـنیه گه شدم...با لبخند😊 بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہ‌ی اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبود🎊ماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون 🎀🎊و با پرچم‌های رنگے چیزی ڪہ قشنگترش مےڪرد سفره‌ی عقد سفید و نقرہ‌ای بود ڪہ وسط حسـ💚ـــینیه مےدرخشید...! مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہ‌ی عقد نشستہ بودن. خانم محمدی با لبخند😊بہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد... حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون... جیران خانم گونہ‌هام 😊😘رو بوسید و تبریڪ گفت. حنانہ با شیطنت گفت : ــ مامان‌خانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم...😉😌چشم غرہ‌ای بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہ‌ی سفیدی بہ سمتم گرفت و گفت :😊 ــ هانیہ‌جان برو چادرتو عوض ڪن! تشڪر ڪردم...😊 و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہ‌ی حسیــ💚ـنیه،چادر مشڪیم رو درآوردم و دادم بہ حنانہ...بستہ رو باز ڪردم،چادر سفید توری✨با اڪلیل‌های نقرہ‌ای! هم خونے جالبے با سفرہ‌ی عقد داشت.😊 شال سفید رنگم رو مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم. رو بہ حنانہ گفتم : ــ چطورہ؟😌 با ذوق نگاهم ڪرد و گفت :😍👌 ــ عاااالے! حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہ‌ی شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد! دوربینش📸رو گرفت سمتم و گفت :😊✋ ــ وایسا با خندہ گفتم :☺️🙈 ــ تکی؟ نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت:😉 ــ چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ... بشگونے از دستش گرفتم و گفتم :☺️ ــ بچہ پررو...خواهر شوهربازب درنیار حنانہ بےتوجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا برد و عڪس گرفت! ✨ با لبخند گفت : ــ بفرمایید اینم اولین‌عڪس دونفرہ😉 با تعجب گفتم :😳 ــ واااا با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد. سرم رو برگردوندم، سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود...✨ جا خوردم مثل خنگ‌ها گفتم : ــ واااا سریع دستم رو گذاشتم روی دهنم☺️ حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن...😄سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود، مشخص بود خودش رو نگہ‌داشتہ نخندہ!😁 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده :
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ ڪہ حنانہ گفت :😟 ــ هانے خوبے رنگ بہ رو نداری! آروم گفتم :😣 ــ خوبم یڪم فشارم افتادہ... سهیلے😍سریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے🍬 بہ سمتم گرفت... حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت :😌😉 ــ خب من برم! و چشمڪے نثارم ڪرد. نگاهم رو دوختم بہ دست سهیلے... آروم گفت :😊 ــ برای فشارتون! چند لحظہ بعد ادامہ داد :☺️ ــ شیرینے اول زندگے...! گونہ‌هام☺️🙈 سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم : ــ ممنون! ــ سلام زن داداش!😄✋ سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند متری‌مون ایستادہ بود...چادر رو روی صورتم گرفتم و گفتم : ــ سلام! سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہ‌ی عقد... با عجلہ گفتم :😊 ــ منم برم پیش خانما دیگہ! بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہ✨بهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد : ــ هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟ آروم گفتم :😄 ــ از ما ڪوچیڪترہ! از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت: ــ خاڪ تو سرت!😕😄 صدای یاالله گفتن مردی باعث شد همہ بلند بشن... روحانے👳مسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے. سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد...✨با اشارہ‌ی مادرم،نشستم روی صندلے... بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالای سرم گرفتن...جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت :😊 ــ عاطفہ‌جون شما زحمتش رو میڪشے؟ عاطفہ با گفتن با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد.🍃چادرم رو جلوی صورتم ڪشیدہ بودم، روحانے ڪنار سفرہ‌ی عقد نشست، مشغول صحبت با سهیلے بود. هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین😊سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روی صندلے ڪناریم نشست... استرسم بیشتر شد،انگشت‌هام رو بہ هم گرہ زدم😣روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن. انگشت‌هام رو فشار میدادم... صدای سهیلے پیچیید تو گوشم :😊 ــ شڪلات! نگاهے بہ دست‌های عرق ڪرده‌ام، ڪردم... شڪلات🍬بین دست‌هام بود،آروم بستہ‌ش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم. سهیلے قرآن 📖رو برداشت و بوسید😘 آروم گفت : ــ حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم...✨ سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جای شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد.😌😍 آروم گفتم : ــ من آمادہ ام... قرآن 📖رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت. 🌸🌸🌸نگاهم رو بہ آیہ‌های سورہ‌ی ✨نور انداختم...روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمےشنیدم! حواسم پیش اون صدا بود، همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت🌟دخترم! انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مےڪرد!اشڪ‌هام باعث شد آیہ‌ها رو تار ببینم،صداش ڪردم :😢 یا فاطمہ...!🍃 صداش پیچید : مبارڪت باشہ دخترم! اشڪ‌هام روی صورتم سُر خورد...😢 🌸🌸🌸 همزمان روحانے گفت : ــ دوشیزہ‌ی محترمہ سرڪار خانم هانیہ‌هدایتے برای بار سوم عرض میڪنم آیا وڪیلم با مهریہ‌ی معلوم شما را بہ عقد دائم آقا‌ی‌امیرحسین‌سهیلے دربیاورم؟ وڪیلم؟ هیچ صدایے نمےاومد سڪوت! آروم گفتم :😊 ــ با اجازہ‌ی بزرگترا بلهههههه! صدای صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید! نفسم رو دادم بیرون...سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم با لبخند گفت :😍🙂 ــ مبارڪہ! خندہ‌ام گرفت😄اشڪ‌هام رو پاڪ ڪردم و گفتم : ــ مبارڪ شمام باشه...!😍 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ (بخش‌دوم) ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 نگاهم رو از حلقہ‌ی💍نقرہ‌ای رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم : ــ بریم؟ بهار سرش رو بہ سمتم برگردوند با لب و لوچہ‌ی آویزون گفت :☹️ ــ مگہ تو با شوهرت نمیری؟ کمی فڪرڪردم و گفتم : ــ هماهنگ نڪردیم! ڪیفش‌رو برداشت و بلند شد✨ بلند شدم چادرم رو مرتب ڪردم و ڪیفم👜رو انداختم روی دوشم... با بهار از ڪلاس خارج شدیم...غیر از بهار، بچہ‌های دانشگاہ خبر نداشتن من و سهیلے عقد ڪردیم...💍رسیدیم بہ حیاط دانشگاہ، نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم... همراہ لبخند ڪنار در دانشگاہ ایستادہ بود، نگاهم رو ازش گرفتم رو بہ بهار گفتم : ــ بریم دیگہ چرا وایسادی؟ 😕 سرش رو تڪون داد، بہ سمت در خروجے قدم بر مےداشتیم ڪہ صدای زنگ📲 موبایلم باعث شد بایستم، همونطور ڪہ زیپ ڪیفم رو باز مےڪردم بہ بهار گفتم: ــ وایساااا موبایلم رو برداشتم...📱 بہ اسمے ڪہ روی صفحہ افتادہ بود نگاہ ڪردم "سهیلی" بهار نگاهے بہ صفحہ‌ی موبایلم انداخت و زد زیر خندہ...😄توجهے نڪردم،علامت سبز رنگ رو بردم سمت علامت قرمز رنگ :😊 ــ بلہ؟ نگاهش رو دوختہ بود بهم، تڪیہ‌ش رو از دیوار برداشت،صداش توی موبایل پیچید :😍😊 ــ سلام خانم! لب هام رو روی هم فشار دادم... ــ سلام ڪاری داری؟ بهار بہ نشونہ‌ی تاسف سری تڪون داد و گفت :🙁 ــ نامزد بازیت تو حلقم! صدای سهیلے اومد : ــ میای بریم بیرون؟ البتہ تنها😍 نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم : ــ باشہ فقط آقای‌سهیلے برید پشت دانشگاہ میام اونجا با تعجب گفت : ــ آقای سهیلے؟! 🙄 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر کمتر دیده شده از شهید سردار سلیمانی حتما ببینید 🙏
+ السلام علیڪ یا حجة اللہ فے ارضہ (: + صبحتون بخیر آقام ♥
🌿 + دلیل نفس کشیدنم... - دلیل زندگی ام... + دلیل راه رفتنم... - دلیل درس خواندنم... + دلیل دعا کردنم... - دلیل لبخند هایم... + دلیل اشک هایم... - دلیل هر کارم... + دلیل بیدار شدنم از خواب... - دلیل زندگی ام... + تویی... - تویی... [ السلام علیڪ یا آل یاسین (: همین طوری سلام ، زندگیم  ] @moarefi_shohada
•|💫💕|• 💚 لحظه وصـل💞 به یک چشم زدن مـیگذرد این فراق اسـت که هر ثانیه اش یکـسال استـ🖤💔 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@moarefi_shohada
°•وقتی عقل عاشق شود عشق عاقل می‌شود آنگاه می‌شوی
"شهادت" هنر میخواهد هنرے ڪه بتوان با آن را مهار ڪرد... ♥️
شهید مدافع حرم حسین معز غلامی🌹: هرکجا گره به کارت افتاد بگو الهی به حق ...✨🌱 🍃🌺
رفیق! حتے اگر احساس بے‌نیازے داشتے، دستت رابه سوی اهل‌بیت بگیر... اگر مشکل نداشتے همیشه وصل باش... مخصوصا به مادرت زهرا{س} فرزند نباید بےخیال مادر باشد... هادی 🍃 ابراهیم 🌹شهید •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @moarefi_shohada
⚘﷽⚘ تقدیم به مادران صبـــور شهدا:🌷 با قابِ عڪست دوستـی چند سالہ دارد حجم دلتنگـی اش را فقط عڪس هــا می‌دانند....😔🌷 می گفت:اوایلی که شهیدشده بود همه می گفتند شهدا زنده اند اما معنی این حرف رو نمی فهمیدم...🌷 یه شب سر دلتنگی خیلی بهش گله کردم باهاش حرف می زدم که چطور🌷 مراقب منی؟ چطور زنده ای اما نیستی؟ با گریه خوابم برد دیدم عباس بال داره هر کجا که من می رفتم همراهم میومد گاهی میومد کنارم کارمو راه می انداخت و میرفت آسمون....🌷 از خواب پریدم و گفتم: "وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللهِ اَمواتاً بَل أَحياء عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ" 🌷 شهادت: عملیات والفجر ۳، مهران 🌷 @moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_شصت_وششم(بخش‌دوم) ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 نگاهم رو از حلقہ‌ی💍نقرہ‌ای رنگم گرف
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 خجالت مےڪشیدم بگم🙈امیرحسین! تازہ یڪ هفتہ از عقدمون میگذشت! وقتے دید چیزی نمیگم ادامہ داد : ــ دزد و پلیس بازیه؟!😉 آروم گفتم : ــ نہ..! ولے فعلا تا بچہ‌های دانشگاہ نمیدونن اینطور باشہ!😊 باشہ‌ای گفت و قطع ڪرد... بهار دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت :😄 ــ من میرم ولے جانہ عزیزت با این همہ احساسات نذار سہ طلاقہ‌ات ڪنہ! همراہ بهار از دانشگاہ خارج شدیم. بهار خداحافظے ڪرد و سوار تاڪسے🚕 شد... راہ افتادم سمت ڪوچہ پشتے دانشگاہ...پراید سفید رنگش رو دیدم ڪہ وسط ڪوچہ پارڪ شدہ بود... با قدم‌های بلند بہ سمتش رفتم🚶‍♀دستگیرہ‌ی در رو گرفتم و باز ڪردم. همونطور ڪہ روی صندلے جلو مےنشستم گفتم :☺️😍 ــ دوبارہ سلام! نگاهم ڪرد و گفت :☺️ ــ سلام... زل زدہ بودم بہ رو بہ روم. سهیلے بالاتنہ‌اش رو سمت من برگردونہ بود، دستش رو گذاشتہ بود زیر چونہ‌اش و بہ نیم رخم زل زدہ بود... با لحن ملایم گفت :😊 ــ ڪے دخترخانمو دنبال ڪردہ ڪہ نفس نفس میزنہ؟ آقا پلیسہ؟ خندہ‌ام گرفت😄نمیدونم چرا بهم میگفت دخترخانم! منم بہ طبع گاهے میگفتم آقا پسر! صورتم رو برگردوندم سمتش،اما بہ چشم هاش نگاہ نمےڪردم. سنگینےنگاهش💓ضربان قلبم رو بالا مےبرد! جدی گفت : ــ هانیہ خانم درمورد یہ چیزی صحبت ڪنیم بعد بریم نامزد بازی. سرفہ‌ای ڪردم و گفتم : ــ صحبت ڪنیم. سرش رو نزدیڪ صورتم آورد : ــ ڪو اون دختر خشمگین؟ سرم رو بلند ڪردم... نگاہ‌هامون بهم گرہ خورد👀 برق چشم‌های عسلیش نفسم💓 رو گرفت، سریع صورتم رو برگردوندم... جدی گفتم : ــ خشمگین خودتے!😕 خندہ‌ی ڪوتاہ ڪرد😄و گفت : ــ راجع بہ امین و بنیامین! لبم رو بہ دندون گرفتم... چرا قبل از عقد ماجرا رو بهش نگفتم؟! آروم شروع ڪردم بہ تعریف همہ‌چیز، مو بہ مو! بدون ڪم و ڪاست!😒گذشته‌ام،گذشته‌ی من بود! بہ خودم و خدا مربوط نہ هیچڪس دیگہ! این مرد همسرم بود فقط لازم بود در جریان باشہ😔وقتے حرف‌هام تموم شد،با زبون لبم رو تر ڪردم گلوم خشڪ شدہ بود! سهیلے با اخم😠 نگاهش رو بہ فرمون دوختہ بود! با حرص نفسم رو بیرون دادم... قضاوت و برخورد آدم ها در مقابل صداقت آزار دهندہ‌ست! همونطور ڪہ ✨ در ماشین رو باز مےڪردم گفتم: ــ بهترہ تنها فڪر ڪنید،ڪنار بیاید! اما اگہ پشیمونید باید قبل از عقد میگفتید! از ماشین پیادہ شدم،بغض ڪردم!😢 ازش توقع نداشتم،مگہ خبر نداشت؟! رسیدم سر ڪوچہ، خیابون شلوغ بود خواستم تاڪسے🚕 بگیرم ڪہ صداش پیچید : ــ ڪجا میری؟😟 برگشتم سمتش✨رسید بہ سہ قدمیم. چادرم رو گرفتم روی صورتم،خواستم برم ڪہ صداش مانعم شد :😊 ــ هانیہ خانم! لبخندی☺️ نشست روی لبم برگشتم سمتش... سرش پایین نبود اما چشم‌هاش زمین رو نگاہ میڪرد با اینڪہ محرم هم بودیم باز خجالتے شدہ بود نگاهم نمیڪرد انگار خجالت‌میڪشید صحبت ڪنہ! نگاهے بہ اطراف ڪردم✨وسط خیابون بودیم و نگاہ عابرا رومون بود! ــ بلہ؟! دست‌هاش رو بہ هم گرہ زد و نگاهش رو بالاتر آورد ولے باز من رو نگاہ نمیڪرد فڪرڪنم نصف قدم رو میدید! 🙄 ــ چرا زود رفتے؟ خب یہ لحظہ ناراحت شدم!🙁 وقتے دید چیزی نمیگم ادامہ داد : ــ حالا قلبت شیش دونگ بہ من محرم میشہ؟😇😍 لبخند عمیقے زدم...میشد با این حرفش قلبم شیش دونگ محرمش نشہ؟😍خواستم اذیتش ڪنم با لحن جدی گفتم:😐 ــ نہ خیر...! دیگہ باید برم خونہ عرضے‌ندارید؟ بہ وضوح دیدم پوست سفیدش قرمز شد،ڪلافہ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت :😥 ــ حرف آخرتونہ؟ با حالت ساختگے خودم رو عصبے نشون دادم : ــ اول و آخر ندارہ ڪہ! موفق باشید خدانگهدار😐✋ حرڪت ڪردم برم ڪہ سریع گوشہ چادرم رو گرفت و گفت : ــ صبر ڪن!😟😒 پشتم بهش بود،لبم رو گاز گرفتم تا نخندم میدونستم دنبالم میاد! با لحن آرومے گفت :😕 ــ من ڪہ عذرخواهے ڪردم! برگشتم سمتش... دستش شل شد چادرم رو رها ڪرد! آروم و خجول گفت :☺️ ــ ببخشید! این پسر چرا یڪ دفعہ انقدر خجالتے شد؟! بےاختیار گفتم :😍🙈 ــ امیرحسین! با تعجب😳 سرش رو بلند ڪرد، چند لحظہ بعد چشم‌هاش مثل لب‌هاش رنگ لبخند گرفتن... زل زد بہ چشم‌هام و گفت :😍☺️ ــ جانه امیرحسین! دلم رفت برای جان گفتنش😍🙈 مثل خودش زل زدم بہ چشم‌هاش... ــ بریم نامزد بازی؟!🙈 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 چند بار پشت سر هم پلڪ زدم ولے چشم‌هام رو ڪامل باز نڪردم... غلتے زدم و چشم هام رو ڪامل باز ڪردم.😇 ڪنارم خالے بود، روی تخت نشستم موهام رو ڪہ جلوی صورتم ریختہ بود با دست پشت گوش انداختم...نگاهم رو دور اتاق چرخوندم، پاهام رو گذاشتم روی موڪت نرم و بلند شدم...بہ سمت گهوارہ‌ی بزرگ سفید رنگے ڪہ با فاصلہ‌ی متوسط از تخت بود رفتم، تور سفید رنگ رو ڪنار زدم با لبخند چند لحظہ بہ داخل گهوارہ😍خیرہ شدم. تور رو دوبارہ انداختم و رفتم بہ سمت در. دستگیرہدی در رو فشردم و وارد پذیرایے شدم... همونطور ڪہ در رو مےبستم خمیازہ‌ای ڪشیدم... نگاهم افتاد بہ گوشہ‌ی پذیرایے ڪنار مبل‌ها، عبای سفید رنگش همراہ چند تا ڪتاب📚 اون گوشہ بود. بلند گفتم :🗣 ــ امیرحسین؟! صداش از توی آشپزخونہ اومد :😍 ــ جانم! همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ میرفتم گفتم :☺️ ــ ڪے بیدار شدی؟! ــ بعد نماز صبح نخوابیدم.😊 وارد آشپزخونہ شدم... لباس‌های دیشب تنش نبود! تےشرت سفید رنگے همراہ شلوار ورزشے سرمہ‌ای پوشیدہ بود.👖 پس دوش گرفتہ بود! فاطمہ آروم توی بغلش داشت پستونڪ میخورد،با دیدن من خندید😄لب‌هام رو غنچہ ڪردم😍😚 و گفتم : ــ جانم مامانے! با ناراحتے ساختگے رو بہ امیرحسین گفتم :😊😒 ــ رفتے دوش گرفتے! چہ سریع میخوای آمادہ شے... منم بیدار نڪردی! همونطور ڪہ آروم مےزد بہ ڪمر فاطمہ گفت : ــ خوابم نبرد گفتم ڪارامو زود انجام بدم.😊 از ڪنار ڪابینت رفت ڪنار و ادامہ داد :😉 ــ صبحونہ‌ی خانم بچہ‌هارم آمادہ ڪردم. نگاهے بہ گوجہ فرنگے و خیارهای خورد شدہ ڪہ تو بشقاب🍽ڪنار پیالہ‌های فرنے🍚 بود انداختم... بازوش رو گرفتم و گفتم : ــ تشڪرات همسری!😍 گونہ‌اش رو آورد جلو و گفت :😌 ــ تشڪر ڪن! با خندہ گفتم :☺️😄 ــ پسرہ‌ی پررو! با شیطنت گفت: ــ یالا دختر خانم!😌😍 رو بہ فاطمہ ڪہ با تعجب داشت نگاهمون میڪرد گفتم :😃 از بچہ خجالت بڪش ڪپ ڪردہ! نگاهے بہ فاطمہ انداخت و گفت : ــ وا مگہ چیہ؟! مامانش میخواد باباشو خوشحال ڪنہ!☹️😄 گونہ‌اش رو بیشتر نزدیڪ صورتم ڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم...چند لحظہ بعد گفت :🙁 ــ الو...! زل زدم بہ فاطمہ ڪہ با ڪنجڪاوی ما رو نگاہ مےڪرد،گفتم :😄 ــ انگار دارہ فیلم‌سینمایے تماشا میڪنہ! با گفتن این حرف سریع روی پنجہ پا ایستادم و گونہ‌ی امیرحسین رو آروم بوسیدم!😍😘لبخندی زد😊و صورتش رو برگردوند سمتم،سرفه‌ای ڪرد و گفت :😉 ــ لازم بہ ذڪرہ وظیفہ‌ام بود! گول خوردی هانیہ خانم! آروم با مشت ڪوبیدم روی شونہ‌اش خواستم چیزی بگم ڪہ رفت سمت میز غذا خوری و گفت :😌😇 ــ خب حالا چرا ڪتڪ میزنے؟ بہ قول صائب گر پیشمان گشتہ‌ای بگذار در جایش نهم! بشقاب گوجہ فرنگے 🍽و خیار رو برداشتم و گذاشتم روی میز... با اخم ساختگے گفتم :☺️😒 ــ لازم نڪردہ! نون سنگک و قالب پنیر روی میز بود. نشست پشت میز،خواستم ڪنارش بشینم ڪہ صدای گریہ از اتاق خواب بلند شد...همونطور ڪہ با عجلہ میرفتم سمت اتاق گفتم : ــ وای بچہ ها☺️ در اتاق رو باز ڪردم و وارد شدم... سپیدہ👶 نشستہ بود توی گهوارہ و گریہ میڪرد😢همونطور ڪہ بہ سمتش مےرفتم گفتم : ــ جانم دخترم...جانم...😍 نزدیڪ گهوارہ رسیدم،مائدہ آروم درازڪشیدہ بود، با چشم‌های گرد شدہ سپیدہ رو نگاہ میڪرد...خندہ‌ام گرفت😄سپیدہ با دیدن من ڪمے آروم شد، همونطور ڪہ لب و لوچہ‌ش آویزون بود،دست‌هاش رو بہ سمتم درازڪرد... بغلش ڪردم و بوسہ‌ی عمیقے از گونہ‌ش گرفتم...😘 همونطور ڪہ موهاش رو نوازش مےڪردم گفتم: ــ نبودم ترسیدی عزیزم؟! ساڪت سرش رو گذاشت روی شونہ‌‌ام زل زدم بہ مائدہ👶و گفتم : ــ مامانے الان میام میبرمت نترسیا😍 آروم توی گهوارہ نشست بہ سمت در ڪہ راہ افتادم بغض ڪرد.😢سریع گفتم :😍😊 ــ الان بابا میاد! بلافاصلہ بلند گفتم :🗣 ــ امیرحسین میای؟ چند لحظہ بعد همونطور ڪہ فاطمہ بغلش بود ڪنار در ایستاد.. پیشونے سپیدہ😘👶 رو بوسید، بہ سمت مائدہ👶 رفت و با دست آزادش بلندش ڪرد... مائدہ لبخندی زد و از خودش صدا درآورد...امیرحسین نگاهش رو بین فاطمہ و مائدہ چرخوند و گفت : ــ ماشاءالله! هانے بہ اینا چے میدی انقد سنگینن؟!😄 با لبخند گفتم : ــ بیام ڪمڪت...؟😃 همونطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت: ــ نه...بدو بیا صبحونہ بخوریم،دیر میشہ‌ها😊 تازہ یادم افتاد،پشت سرش راہ افتادم. امیرحسین، فاطمہ و مائدہ 👶رو گذاشت توی صندلے مخصوصشون و ڪنارشون نشست...پیالہ‌های سرامیڪے ڪہ روشون عڪس خرس‌های نارنجے بود گذاشت جلوشون، شروع ڪردن بہ صدا درآوردن، امیرحسین قاشق‌های ڪوچیڪ رو برداشت و رو بہ فاطمہ👶و مائدہ گفت:😍😇 ــ خب اول بہ ڪے بدم؟ ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
یڪ نفر هسٺ، کہ خود نیسټ ولے خاطـره‌ اش هر ساعٺ و هر روز مرا سخت بغل مےگیرد !!! ❤️
! به جان ما امنیت دادند؛ ولی با هوایی کردن ما برای "شهادت" آرامش دلمان را گرفتند... خداوند اجرشان دهد! چه بیقراری خوبی.♥️●.. ♥ @moarefi_shohada ❤️💚
🌷بسمـ ربـ الشهداء و الصدیقینـ🌷 1⃣
🍃🌸🍃🌸🍃 تاریخ باید بداند دفاع از حرم عمه سادات (س) دلیل نمی‌خواهد🌷 راهنمایش است و بهانه‌اش هم دل و حسینیان زمان... بیعتی به ‌رنگ که جلوه‌ای از این عهد و پیمان را پیکر مطهر به تصویر کشیده‌اند.🥀 2⃣
💠معرفی شهید بلباسی 🥀نام: محمد 🥀نام خانوادگی: بلباسی 🥀تاریخ تولد : فروردین سال1358 🥀محل تولد : قائم شهر 🥀تاریخ شهادت : 1395/02/17 🥀محل شهادت : خانطومان – سوریه 🥀سن: 37 🥀وضعیت تاهل: متاهل با 4 فرزند 3⃣
✨ شهید بلباسی در فروردین ماه سال 1358همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی در شهرستان قائم‌شهر استان مازندران دیده به دنیا گشود. در خانواده‌ای تربیت شد که یک شهید را تقدیم 🍂 و یک شهید را تقدیم کرد وپدر مرحوم ایشان بود. مادر ایشان اورا با ذکر ائمه معصومین و توسل به چهارده نور واحد شیرمیداد. تبعیت و سربازی ولی فقیه حضرت امام خامنه‌ای جزو اصول زندگی شان بود. به پیشنهاد پدرش با دختری کرد که فردی مومنه و عفیف بود حاصل زندگی شان 4 فرزند {فاطمه، حسن ، مهدی و زینب}هستند که خداوند متعال به آنها عطا فرمود. (فرززند آخرشون 6 ماه بعد از شهادتشون به دنیا اومدن) با آغاز جنگ تكفيری های داعش عليه ملت مظلوم عراق و سوريه با وجود داشتن سه فرزند خردسال و يك فرزند در راه ، رفتن را بر ماندن ترجيح داد تا برای ديگران شود كه داشتن زن و فرزند را ماندن قرار ندهند.🍂 4⃣