شهید «امین کریمی»✨
در تاریخ یکم فروردین 1365 در تهران چشم به جهان گشود.🍃
وی دانشجوی رشته برق الکترونیک در دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام (ره) بود.
که در روز پنجشنبه 30 مهر 1394 مصادف با «ایام تاسوعا و عاشورای حسینی » به دست نیروهای تکفیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد...🥀
4⃣
همسر شهید✨
امین واقعاً به طرف مقابل خیلی بها میداد.🍃 قبل از اینکه کاملاً بشناسمش،
فکر میکردم آدم نظامی پاسدار، با این همه غرور، افتخارات و تخصص در رشتههای ورزشی چیزی از زنها نمیداند!
اصلاً زمانی نداشته که بین اینهمه زمختی به زن و زندگی فکر کند.
اما گفت «زندگی شخصی و زناشویی و رابطهام با همسرم برایم خیلی مهم است! مطالعات زیادی هم در این زمینه داشتهام و مقالاتی هم نوشتهام.»🌸
واقعاً بهت زده شده بودم... با خودم میگفتم آدمی به این سن و سال چگونه این همه اطلاعات دارد.انگار میدانست چگونه باید دل یک زن را به دست بیاورد...🌹
5⃣
همنام حضرت زهرا(سلام الله)✨
امین قبل خواستگاری
به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود. آنجا گفته بود «خدایا، تو میدانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را میخواهم که این ملاکها را داشته باشد...»🌈
بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود«خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانهای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله) باشد.»🌱
امین میگفت «هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم، اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما، ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!»
مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام زهرا را شنید، گفته بود موافقم!به خواستگاری برویم! میگفت «با حضرت معصومه معامله کردهام.»🌷
6⃣
چله زیارت عاشورا✨
من هم قبل ازدواج،
هر خواستگاری میآمد به دلم نمینشست! برایم اعتقاد و ایمان همسر آیندهام خیلی مهم بود. دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف... میدانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است.🌸
شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میدهد این چله را آیتالله حقشناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام! کار سختی بود! اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترینها، سختی بکشم. 🌼🍃
آنهم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم...
چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله، خواب شهیدی را دیدم... 🌱
چهرهاش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود.
دیدم همه مردم به سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته... شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی! هیچکس از چله من خبر نداشت... به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاریام آمد، شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود!🍁
7⃣
عقدمان 29 اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب(س) بود 🌹🍃
و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب (سلام الله) گره )خورده بود...🌸
عروسیمان 28 دی سال 92.
8⃣
همسر من کلفت نیست!✨
امین روزها وقتی از ادراه به من زنگ میزد و میپرسید چه میکنی اگر میگفتم کاری را دارم انجام میدهم،
میگفت «نمیخواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام میدهیم.»
میگفتم «چیزی نیست، مثلاً فقط چند تکه ظرف کوچک است»
میگفت «خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم میشوریم!»🌺🍃
مادرم همیشه به او میگفت «با این بساطی که شما پیش میروید همسر شما حسابی تنبل میشود ها!»
امین جواب میداد«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است. زهرا رئیس من است.»🌼
ادای احترام نظامی به خانم خانه✨
به خانه که میآمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش میگرفت و میگفت «سلام رئیس.»🍃
9⃣
خدایا ...🖤
به حرمت #تاسوعا
و به حرمت سقاى كربلا
حضرت ابوالفضل عباس(ع)
بابالحوائج
نیکوترین سرنوشتها
حلالترین روزیها
پربارترین عزاداریها
صالحترین عملها
را برای ما مقدر بفرما
صبح تاسوعاتون حسینی 🖤
✋دستش که به آب خورد
یاد وصیت پدرش افتاد
"کنارش بمان"
مظلوم تر از او نیست
چنان سراسیمه بازگشت
که دست هایش را جا گذاشت✋✋
#تاسوعا 🏴
_💔🥀
#آجرک_الله_یا_بقیة_الله💔
#مشـک وقتـــی میچــکد تقدیـــر میریزد بِهم
#دست وقتی نیست در تَن ، شیر می ریزد بِهم
حق بـده این #چشمهــــا را #تیـر میریزد بِهَم
#دختـــران را بعـــدِ تو #زنجیـــــر میریزد بِهَم
#یا_اباالفضل_العباس
#در_عزای_حسین 🏴
@moarefi_shohada
زیارت_عاشورا_سماواتی.mp3
3.75M
⚫️زیارت عاشورا/ سماواتی
🌹امام باقر علیه السلام بعد از آموختن زیارت عاشورا به #علقمه فرمودند :
هر کس این زیارت را بخواند ( از دور یا نزدیک ) و بر حسین علیه السلام ناله کند و امر کند اهل خود را که بدون تقیه بر حسین علیه السلام گریه کنند و اقامه کنند #عزا را در خانه به اظهار جزع و همدیگر را بر #مصیبت-حسین علیه السلام تعزیت گویند، من ضامن او مى شوم نزد خدا که #ثواب هزار حج ، هزار عمره و هزار غزوه براى او بنویسند .
مداحی آنلاین - اگه خوبه حالم خوبه با ابالفضل - بنی فاطمه.mp3
6.03M
اگه خوبه حالم خوبه با ابلفضل
اگه ناامیدی بگو یا ابلفضل
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
👌👌👌
💐🍃💐
💢یه #جوان تو دل برویی💗 بود،آدم لذت میبرد نگاهش کنه😍 من واقعا عاشقش بودم، اونوقت این جوان رو چون ما راه نمی دادیم🚷 بیاد رفت #مشهد در قالب فاطمیون به اسم #افغانی ثبت نام کرد خودشو رسوند اینجا... (نقل از شهید حاج قاسم سلیمانی )
💢هیئتی🏴 راه انداخته بود بنام #حضرت_ابوالفضل وقتی مادرش علت این نامگذاری را جویا می شود‼️ میگوید بخاطر #ادب حضرت،آخه ارباب خیلی با ادب بودند👌 به امام حسین(علیه السلام ) خیلی ارادت داشتند من #شیفته ادب حضرت عباسم❣️
💢دوستانش گفتند وقتی #شهید شد قمقمه اش پر از آب💧 بود و لب های خشکش ما را به یاد تشنه لبان #کربلا می انداخت او لب به آب نزده بود🚱 تا بعد #شهادت از جام ساقی کربلا آب بنوشد
💢 #نذر حضرت ابوالفضل علیه السلام بود درکودکی به دست حضرت زنده شد ، ده دقیقه الی یک ربع⏰ قبل از آذان ظهر تاسوعا یعنی دقیقا همان لحظه ای که 24 سال🗓 پیش نذر حضرت عباس(علیه السلام ) شده به درجه ی رفیع #شهادت نایل می شود🕊
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_مدافع_حرم
#شهید _تاسوعا
💠شـادی روحـپاکش_ صـلوات
✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
✨وآلِ مُحَمَّدٍ
✨وعَجِّلْ فَرَجَهُم
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_ودو
اون سالها #فشاراقتصادی زیاد بود.
منوچهر یه پیکان خرید...
که بعد ظهرا باهاش کار کنه، اما نتونست.
#ترافیک و #سروصدا اذیتش میکرد....
پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یه رستوران سنتی داشت.
بعد ظهرا از پادگان میرفت اونجا، شیر میفروخت.😠
نمیدونستم،...
وقتی فهمیدم، بهش توپیدم😡 که چرا این کار رو میکنی؟
گفت:
_ "تا حالا هر چی #خجالت شماها رو کشیدم بسه...
پرسیدم:
_"معذب نیستی؟"
گفت:
_"نه، برای خونوادم کار میکنم."
#درس_خوندن رو هم شروع کرد.
ثبت نام کرده بود...
هر سه ماه، درس یه سال رو بخونه و امتحان بده....
از اول راهنمایی شروع کرد.
با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته....!😅
کتاب فارسی را باز کرد..
و چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت.
منوچهر در بد خطی قهار بود!😅
گفتم:
_حالا فکر کن درس خوانده ای. با این خط بدی که داری معلم ها نمی توانند ورقه ات را صحیح کنند!😆
گفت:
_یاد می گیرند...!😉
این را مطمئن بودم...
چون خودم یاد گرفته بودم، نامه های او را بخوانم
«وقت» را «فقط» بخوانم😅 و «موش» را «مشت» و هزار کلمه ی ديگر که خودش میتوانست بخواند ومن....!!!
غلط ها را شمرد، شصت و هشت غلط...!
گفتم:
_رفوزه ای!😜
منوچهر همان طور که ورق ها📑 را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد،
گفت:
_ #آنقدرمیخوانم تا قبول شوم.
این را هم می دانستم...
منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پاش می ماند...☺️
صبحا از ساعت چهار و نیم می رفت پارك...
تا هفت درس می خوند...
از اون ور می رفت پادگان...
و بعد پیش نادر....
کتاب و دفترش رو هم می برد تا موقع بی کاری بخونه...
امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم.😍 کیف🤗 می کرد از درس خوندن...!
اما دکترا اجازه ندادن ادامه بده...😔
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_وسه
امتحان سال دوم رو می داد..
و چند درس سال سوم رو خونده بود که سر دردهای شدید گرفت...
از درد خون دماغ میشد...
و از گوشش خون می زد....
به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت...
و ضربه هایی که خورده بود،...
نباید به اعصابش فشار می آورد...
بعضی از دوستاش می گفتن
_چرا درس می خونی؟ ما برات مدرك جور می کنیم. اگه بخوای می فرستیمت دانشگاه
این حرفا براش سنگین میومد...
می گفت:
_دلم میخواد یاد بگیرم. باید یه چیزی توی مخم باشه که برم دانشگاه. مدرك الکی به چه دردی میخوره؟
بعد از جنگ... و فوت امام...
زندگی ما آدمای جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد....
نه کسی ما رو می شناخت...
و نه ما کسی رو می شناختیم....
انگار برای اين جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم...
خیلی چیزا عوض شد...
منوچهر می گفت:
_"کسی که تا دیروز باهاش توی یه کاسه آبگوشت میخوردیم، حالا که میخوایم بریم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم..."
بحث درجه هم مطرح شد....
به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازی و مدت جبهه بودن درجه می دادن....
منوچهر هیچ مدرکی رو رو نکرد...
سرش رو انداخته بود پایین و کار خودش رو می کرد،..
اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز میشد...
حتی استعفا داد که قبول نکردن...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران