سلام بر لبهای به خون نشسته
که قرآن میخواند!
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین🏴
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_وچهار
سال شصت و نه،..
چهار ماه رفت منطقه....
انقدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد....
با آمبولانس آوردنش تهران و بیمارستان🏥 بستری شد .
از سر تا پاش عکس گرفتن،...
چندبار آندوسکوپی کردن و از معده اش نمونه برداری کردن،
اما نفهمیدن چشه...😞
یه هفته مرخص شده بود.
گفت:
_فرشته، دلم یه جوريه. احساس می کنم روده هام داره باد میکنه.
دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود....
نفس که می کشید، شکمش میومد جلو و بر نمیگشت.
شده بود عین قلوه سنگ.
زود رسوندیمش بیمارستان....😰
انسداد روده شده بود....
دوباره از روده اش نمونه برداری کردن.
نمونه رو بردم آزمایشگاه...
تا برگردم منوچهر رو برده بودن بخش جراحی.
دویدم برم بالا، یه دختر دانشجو سر راهم رو گرفت.
گفت:
_خانوم مدق اینا تشخیص سرطان دادن ولی غده رو پیدا نمیکنن. میخوان شکمش رو باز کنن و ببینن غده کجاست...
گفتم:
_مگه من میذارم..؟😭
منوچهر رو آماده کرده بودن ببرن اتاق عمل.
گفتم:
_دست بهش بزنید روزگارتون رو سیاه می کنم.😠☝️
پنبه ی الکل رو برداشتم،...
سرم رو از دستش کشیدم و لباس هاش رو تنش کردم...
زنگ زدم پدرم و گفتم بیاد دنبالمون...
میخواستم منوچهر رو از اونجا ببرم...
دکتر که سماجتم رو دید،..
یه نامه نوشت، گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما رو معرفی کرد به دکتر میر، جراح غدد بیمارستان جم...
و منوچهر رو روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم...😞
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_وپنج
اذان که گفتند،..
با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خوند.
خیلی گریه کرد.😭
سلام نمازش رو که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن:
_"خدایا گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا منو کشوندی اینجا، روی تخت بیمارستان؟ من از این جور مردن متنفرم ".
بعد نشست روی تخت و گفت:
_یه جای کارم خراب بود.اونم تو باعثش بودی. هر وقت خواستم برم اومدی جلوی چشمم سد شدی. حالا دیگه برو ...
همه ی بی مهری و سرسنگینیش برای این بود که دل بکنم. می دونستم...😢
گفتم:
_منوچهر خان همچین به ریشت چسبیدم و ولت نمی کنم...حالا ببین.😉
ما روزای سخت جنگ رو گذرونده بودیم. فکر میکردم این روزا هم میگذره...
ناهار بیمارستان رو نخورد...
دلش غذای امام حسین (علیه السلام) رو می خواست.😥😭
دکترش گفت:
_هرچی دلش خواست بخوره. زیاد فرقی نداره...
به جمشید زنگ زدم و از هیئت غذا و شربت آورد...
همه ی بخش رو غذا دادیم...
دو تا بشقاب موند برای خودمون.
یکی از مریضا اومد، بهش غذا نرسیده بود.
منوچهر بشقاب غذاش رو داد به اون و سه تایی از یه بشقاب خوردیم.
نگران بودم..
دوباره دچار انسداد روده بشه،..
اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد حالش #بهتر بود.
گفت:
_از یه چیزی مطمئنم. نظر امام حسین روی منه. فرشته، هر بلایی سرم بیاد صدام در نمیاد...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_وشش
تا صبح بیدار ماندم...
نماز میخواندم، دعا می کردم، زل میزدم به منوچهر که آرام خوابیده بود،
انگار فردا خیلی کار دارد.
از خودم بدم آمد. تظاهر کردن را یاد گرفته بودم. کاری که هرگز فکر نمی کردم بتوانم.
این چند روز تا آنجا که توانسته بودم، پنهانی گریه😭 کرده بودم و جلوی منوچهر خندیده بودم.😊
دکتر تشخیص سرطان روده داده بود. سرطان پیشرفته ی روده که به معده زده بود.😣
جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود:.. جانباز نود درصد.
هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماری ها از عوارض جنگ باشد...😞
با این همه باز بنیاد گفته بود..
👈بیمار های منوچهر مادرزادی است.😰
همه عصبانی بودند،...
من، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید😃 که از وقتی به دنیا آمدم بدنم پر از ترکش بود!
خب راست می گویند...!
هیچ وقت نتوانسته بودم مثل او سکوت کنم...
صبح قبل از عمل تنها بودیم دستم رو گرفت و گذاشت روی سینش...😭
گفت:
_"قلبم دوست داره بمونی، اما عقلم میگه این دختر از پونزده سالگی به پای تو سوخته. خدا زیبایی های زندگی رو برای بنده های خوبش خلق کرده. اونم باید ازشون استفاده کنه. شاد باشه..."
لباش میلرزید...
گفتم:
_"من که لحظه های شاد زیاد داشتم. از جبهه برگشتن هات، زنده بودنت، نفس هات، همه شادی زندگی منه... همین که میبینمت شادم..."☺️😭
گفت:
_ "من تا حالا برات شوهری نکردم. از این به بعد هم شوهر خوبی نمیتونم باشم. تو از بین میری."
گفتم:
_"بذار دوتایی با هم بریم ."😭
همون موقع جمشید و رسول اومدن. پرستارا هم برانکارد آوردن که منوچهر رو ببرن.
منوچهر نذاشت. گفت
_پاهام سالمه میخوام راه برم هنوز فلج نشدم..
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_وهفت
جلوی در اتاق عمل،...
برگشت صورت جمشید و رسول رو بوسید.
دست من رو دو سه بار بوسید..
گفت
_این دستا خیلی زحمت کشیدن. بعد از این بیشتر زحمت میکشن...
نگاهم کرد و پرسید:
_"تا آخرش هستی؟"
گفتم:
_"هستم."😭
و رفت...
حتی برنگشت پشتش رو نگاه کنه...
نکند برنگردد؟ .......
لبه ی تخت منوچهر نشستم، مثل ماتم زده ها.😣
باید چه کار کنم؟......
فکرم کار نمی کرد. همه ی بدنم گوش شده بود..
بیایند خبر بدهند منوچهر...
دکتر #بایک_درصدامید برده بودش اتاق عمل.
به من گفته بود #به_توسل خودتان برمی گردد...
چند بار وضو گرفتم...
اما برای دعا خواندن تمرکز نداشتم. حال خودم را نمی فهمیدم...😭
راه می رفتم،...
می نشستم....
چادرم را برمیداشتم، دوباره سرم میکردم.
سر ظهر صدایم زدند...
پاهایم را همراه خودم کشیدم تا دم اتاق ریکاوری...
توی اتاق شش تا تخت بود.
دو تا از مریض ها داد می زدند...
یکی استفراغ می کرد...
یکی اسم زنی را صدا می زد...
و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیچیدند....
تخت آخر دست چپ منوچهر بود.
به سینه اش خیره شدم. بالا و پایین نمی آمد.
برگشتم به دکترش نگاه کردم و منتظر ماندم....😰
دکتر گفت:
_موقع بیهوشی روح آدم ها خودش را
نشان می دهد. #روحش_صاف_صاف است.
گوشم را نزدیک لب های منوچهر بردم که داشت تکان می خورد. داشت #اذان می گفت...
تمام مدت بیهوشی ذکر می گفت... قسمتی از کبد و روده و معدش رو برداشته بودن.
تا چند روز قدغن بود کسی بیاد ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد.
تا دو هفته نمی تونست چیزی بخوره. یواش یواش مایعات می خورد.
منوچهر باید شیمی درمانی می شد.
از آزمایش مغز استخوان، پیش رفت سرطان رو میسنجن و بر اساس اون شیمی درمانی می کنن...😣
دکتر شفاییان متخصص خونه که دکتر میری برای مداوای منوچهر معرفیش کرد.
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_وهشت
روز آزمایش نمی دونم دردی که من کشیدم بدتر بود.. یا دردی که منوچهر کشید....😣😭
دلم میسوزه...
میگم ای کاش یه بار داد می زد.
صدای نالش بلند می شد.
دردش رو بیرون می ریخت.
همین صبوری و سکوت ها، پرستارها و دکترها رو عاشق کرده بود...
هرکاری از دستشون بر میومد دریغ نمی کردن...
تا جواب آزمایش آماده شه، منوچهر رو مرخص کردن...
روزایی که از بیمارستان میومدیم، روزای خوش زندگیم بود...
همه از روحیم تعجب می کردن...
نمی تونستم جلوی خنده هام☺️ رو بگیرم.😍
با جمشید زیر بغلش رو گرفتیم تا دم آسانسور.
گفت
_میخوام خودم راه برم.
جمشید رفت جلوي منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش که اگر خواست بیفته نگهش داریم...
سه تا ماشین اومده بودن دنبالمون.
دم خونه جلوی پای منوچهر گوسفند🐐 کشتن.
مادرش شربت می داد... ☺️
علی و هدی خونه رو مرتب کرده بودن.
از دم در تا پای تخت منوچهر شاخه های گل چیده بودن...
و یه گلدون پر از گل گذاشته بودن بالای تختش...
جواب آزمایش که اومد،...
دکتر گفت:
_باید زودتر شیمی درمانی شه.😣
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران