eitaa logo
بی نام و نشان
119 دنبال‌کننده
76 عکس
6 ویدیو
1 فایل
در این دفتر عاریه‌ای، برخی اشعار تازه و کهنهٔ علی مؤیدی را خواهید خواند. درود بر آن رفیقِ گرمابه و گلستانم که این دفتر کاهی را سامان داد! نقد و نظر: @Ali_MoayedI
مشاهده در ایتا
دانلود
به گوش می رسد از دل صدای صاف سکوتم سکوت کرده‌ام امّا همیشه گرم قنوتم پر از قرار و تلاطم، شبیه دانهٔ گندم به خاک خفته‌ام امّا مسافر ملکوتم منوّر است نگاهم اگرچه در ظلماتم پُر است کاسهٔ اشکم اگرچه در برهوتم صنوبر است، صنوبر، درختِ فرّ و شکوهم شبیهِ کاج زمستان جلالم و جبروتم شبیه شمع شبانه، در انتهای مسیرش به مرگ می‌برد آخر مرا ثبات و ثبوتم
ای کاش که اسرار نهان را بپذیریم پیچیدگیِ چرخ زمان را بپذیریم بر نورِ سحرگاهِ جهان چشم نبندیم تاریکیِ فردای جهان را بپذیریم از هیچ پدیدار شدنْ بارِ گران است بی واهمه این بار گران را بپذیریم همواره در آغوش یقین، گرم نخوابیم بیداری تردید و گمان را بپذیریم از برگِ زمین‌خوردهٔ پاییز نترسیم دلدادگیِ فصل خزان را بپذیریم چون سوزِ زمستانیِ دیماه نباشیم گرمای دلِ سوختگان را بپذیریم آذرماه ۱۴۰۲
یکی از یاران و همراهان گرامی‌ام، مصرعی از شعر «تاوان عشق» را به خط خوش آراسته‌اند که تقدیم چشمانتان می‌کنم. هر شب به لبخندِ ماه است، چشمانِ تاری که دارم...
تار می‌بافم هراسان، لحظه‌های انزوا را خورده‌ام با چنگ خونین شیونِ بی‌انتها را پیکرم را برده‌اند از خانه، جمعی، سوگواران سخت می‌خندم من آن جمعیّتِ خون‌آشنا را پیکرم بر دوش و در دل شادمان از خفتنِ من من که بیدارم جماعت! من که بیدارم خدا را تار می‌بافم که شاید لحظه‌ای آرام گیرم در سیاهِ روشنایی، در سکوتی آشــــکارا رفته‌ام از خانه امّا تا ابد در خانه حـــــبسم بشکن این جام بلورین، قِی کن این آب بقا را آه ای جمعِ پریشان! پیکرم را مهربان باش کاش در کامش بریزی قطره‌ای زهرِ گوارا... اسفند ۱۴۰۲
بی نام و نشان
غزل بالا را دکلمه کردم. این تحفهٔ ناچیز و صدای ملال‌انگیز، تقدیمتان باد...
نیماییِ فرزند اسرافیل: آتشی برپا کنید ای شب‌نشینانِ سحرنادیده زود ای تمامِ زندگی‌تان خاک و دود پهلوان از ره رسید! من کی‌ام؟ فرزندِ اسرافیل بر رخشِ سپید مُشت می‌کوبم به روی خشمِ شب چنگ می‌اندازم اندر چشمِ شب نور می‌پاشم بر این دیوارِ کور شعله می‌ریزم بر این فرش نمور اسبِ من، توفانِ سیل‌آسا کجاست؟ گُرز من ویرانگرِ دروازه‌های قلعه‌های سخت کو؟ دشمنم آن لفظِ بی‌معنا کجاست؟ دشمنم آن سایهٔ لرزان شمع هیچیِ فریاد مور سیبِ کرمویی به دندان سمور دشمنم آن تکّه‌چوبِ خفته بر دریا کجاست؟ آی مردم! دشمنم گل کاشته طفل نادان رایتی برداشته شبنمی خود را چو سیل انگاشته آی! می‌آیم که آهن بشکند قامتِ ناسازِ دشمن بشکند ای که پایانی! من آغازم، طلوعی دیگرم ای غروب! ای مرگ! بنگر من شروعی دیگرم پهلوانم؛ پهلوان از ره رسید من کی‌ام؟ فرزندِ اسرافیل بر رخش سپید... پهلوان بودم ولی آشفته شد رؤیایِ این بیمار، آه ناگهان خاموش شد سیگار، آه... پرده‌های چرک این ویرانِ نمناکی که من خانه‌اش نامیده‌ام در هجومِ عنکبوتان روحِ سرگردان شده‌ست چای سردم روزیِ گلدان شده‌ست گرچه گلدان نیز خاکی بیش نیست! این چه ویران‌خانه‌ است ای دل که حتّی کژدمش را نیش نیست آه این دنیا دگر جای منِ درویش نیست... ۵ فروردین ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«تلک قضیّة» را من نیز منتشر می‌کنم چون هر آنچه منِ شاعر با زبان لکنت‌دار و طبع ناسازوارم بخواهم بگویم، او گفته است. منتشر می‌کنم تا مبادا خون مظلومی بر دستانم بنشیند😔.... خلاصه، داستان از این قرار است...
صبح، بعد از طلوع آفتاب، از گلم پرسیدم: «من که غیر از آب ریختن بر خاک کاری نکرده‌ام، چه کسی تو را انقدر زیبا کرده است؟» خندید... ☺️
نیمایی نوسروده‌ام را بشنوید👇