چون شبِ ظلمانیام، پیدا و ناپیداسْتَم
هستم امّا نیستم، همواره در اِغماستم
دفتری بی واژهام، میریزد از برگم سکوت
این جهان قرآن و من هم حرفِ ناخواناستم
نور میبارد ولی من نقطهای کورم، دریغ
ماه میتابد ولی من طفلِ نابیناستم
دلخوشم با رنگِ دنیا گرچه مویم شد سپید
پیرِ کودکْمسلکم، بازیچهٔ دنیاستم
شامِ دریا بود، در دل عزمِ ساحل داشتم
آه! گم کردم در آن شب، آنچه را میخواستم
#علی_مؤیدی
#غزل
#شعر
@moayedialiqom
از خاطرم گذشت که نیمایی راه بیپایان را دکلمه کنم. چنان کردم و اینک ارسالش میکنم تا اگر حال و مجالی دست داد، به گوشِ تن و جان بنوازیدش👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارها به رفیقانِ اهل هنر عرض کردهام که در آثار هنری، پیامهای اخلاقی و دینی و سیاسی و... را به شکل پشتوانتی در چشم و حلق مخاطب فرو نبرید! هنر عرصهٔ رمزآلودِ استعارههاست؛ هنر عرصهٔ به فریاد برخاستن نیست؛ عرصهٔ به تأمّل نشستن است.
اینک بنشینیم و این سکانس/قطعهٔ ۲۴ ثانیهای از فیلمِ 1917 را ببینیم و حظ ببریم و بیندیشیم که کارگردانِ هنرمند چگونه چنین قطعهٔ ضد جنگی سروده است!
در این سکانس، که در آن از شعارهای بلندبالا و دیالوگهای گوشکرکُن خبری نیست، سربازی بر خلاف جریانِ سیل میدَود و بارها بر زمین میافتد و دوباره برمیخیزد. جنگْ سیلِ ویرانگر است و سربازْ قهرمانی که سیل را میشکافد. آری، گاهی میبایست ساز مخالف نواخت و آهنگ تازهای ساخت؛ امّا چنین مسیری، زمینخوردن دارد و برخاستن و دَویدن میطلبد. حماسی و شاعرانه نیست؟
مؤیدی
وقتی دل به معشوقی میسپاری، بهشتت نگاهِ اوست. دیگر به عذاب و کباب نمیاندیشی؛ فقط دلنگرانی که مبادا او چشم بگرداند و بهشتت را جهنّم کند. خلاصه، روزگار عاشقی روزگار رها شدن از درجات بهشت و درکات جهنّم است.
چندی پیش، در شاهرودِ پر ستاره، روز و شبی بر خوانِ منوّر یکی از یارانِ راه خوشهچین بودم. مجالی دست داد و یارِ بیقرارْ منِ ناخوش و ناچیز را به بارگاه شیخ ابوالحسن خرقانی و بایزید بسطامی رساند. اوقات خوشی بود. بایزید بسطامی همو که عطّار نیشابوری در وصفش گفت:
پیوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت.
ما طفلانِ کوچه پس کوچههای غفلت و مرگ چه میدانیم که چه رودی و چه رازی در واژهٔ «پیوسته» جاریست! هرچه هست در آن واژه پنهان است و گرنه هر بی سر و پایی چون مؤیدی راه مجاهدهٔ نافرجام و مشاهدهٔ ناتمام را از بر است. بگذار بگذرم...
در بارگاه بایزید، بنایی دیدم که آجرهای کهنه و مبنایی تازه داشت (تصویر بالا مربوط به قدمگاه و آرامگاه اوست). کهنگی آجرها به کهنگی شراب میمانست که هرچه کهنتر خوشتر و گواراتر. پیش از آنکه مؤذّن قیام کند و اذان سر دهد، صدای الله اکبر از هر آجر و کتیبه به گوشِ جان میرسید. نمیدانم که ابوسعید ابوالخیر چه در قامت بایزید میدید که میفرمود:
هژده هزار عالم از بایزید پر میبینم و بایزید در میانه نبینم...
بارگاه ابوالحسن خرقانی نیز جهان دیگری بود. سراپا یاد بود و برگ و آب. در مقبرهاش جملهای منصوب بود منسوب به او که:
هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید؛ چه آنکس که به درگاه خدا به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.
این جهانبینیِ ژرف امروزه چه کیمیایی است! هر که اینگونه بیندیشد، یک گام یا شاید هزار گام به ذات الهی خویش نزدیک شده است. امید که روزی ذات بیمقدارِ من و ما برخیزد و ذات او بر کرسی نشیند.
#علی_مؤیدی
محــــــــــــــــــــــــــــــــرّم:
صبح بود و سیبِ سرخِ زندگی
در بیابانِ جهان بَر داده بود
سیب بود و کعبهای در سینه داشت
دور گلبرگش پر از سجّاده بود
عطر پر نورش هوا را تازه کرد
عقل انسان از شمیمش مست بود
نور سبزش تا خدایِ نور رفت
هر چه بالا در کنارش پست بود
ظهر بود و ناگهان پیدا شدند
کودکانِ جاهلی با تیر و سنگ
سیب خونین روی خاک افتاد و آه
لاله روئید از مزارش رنگ رنگ
تا زمانِ انتقامِ سیب سرخ
ابرها و چشمهامان اشکبار
خستگانِ شامِ تاریکیم ما
صبح روز بعد را چشمانتظار
#علی_مؤیدی
#محرّم
#امام_حسین_علیهالسّلام
مثنویِ «ای دل»:
خبر رسیده که مردی غریب منتظر است
محرّم آمده ای دل! حبیب منتظر است
خوشا دلی که خطر کرد و ساخت فردا را
دلی که سوخت اماننامههای دنیا را
تو رامِ مِهر حسینی نه قهرِ ابن زیاد
تو اهلِ شهرِ حسینی نه شهرِ ابن زیاد
به خواب می بَرَد آخر تو را صدایِ شُرَیح
مباز فجر خدا را به لای لایِ شُرَیح
بگو که دست نیالودهای به خونِ شهید
مگو که رفتهای از خیمهات به کاخ یزید
به سوی سفرهی خولی مرو که ملعون است
امیدِ نان به تنورش مبند، در خون است
هنوز تشنهی مُلکی، سراب میبینی
هنوز گندمِ ری را به خواب میبینی
بیا و رحم کن ای دل! به سرپناهِ خودت
بیا و شعله میفکن به خیمهگاهِ خودت
به ظرف آب چه حاجت؟ شرابِ ناب که هست
فراتِ اشک که هست و گلابِ ناب که هست
بهشت را بنگر، عطر سیب منتظر است
چرا نشستهای ای دل؟ حبیب منتظر است
#محرّم
#امام_حسین_علیهالسّلام
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
میگویند: «انسان ابدی است»! این یعنی ما تا ابد هستیم و در حرکتیم! سرگیجه میگیرم. تا ابد چه کنم؟ چگونه تصوّر کنم که این راه پایانی ندارد؟ چگونه بپذیرم که من تا ابد در حرکتم؛ تا ابد بی قرار!
مبادا که در یک دایره گیر افتاده باشم؟ مبادا که زندگیام پر از تصاویر تکراری باشد؟ این چه مهملاتی است؟
آیا راه فراری هست؟ چگونه قرار بیابم؟ خستهام...
شاید راهش این است که دیگر «من» نباشم...«او» باشد.
#علی_مؤیدی
#مهملات
#حکایت
پشتِ کوههای گُرگاشیان، در روستای سیرتآباد، چوپانِ سادهدلی میزیست که از فریبکاریهای ابلیس و اَعوان و انصارش به تنگ آمده بود. هر روز و شب در پیِ چاره میگشت که نزاعِ دور و درازِ شیطان و انسان را سامان و پایان دهد. از قضا، پیر فرزانهای حوالیِ روستا کلبه برپا کرده بود و هیزم میشکست و روزگار میگذراند. کلبهٔ پیر، کعبهٔ جویندگان و مقصد درماندگانِ روستا بود که گاه و بیگاه بدانجا میشتافتند و عرض حاجت میکردند و پاسخِ پرسشِ خویش یا درمان درد خویش میجُستند. چوپان که سرگشتهٔ وادیِ حیرانی بود، چون دیگر اهالی روستا که در هنگامهٔ دردمندیْ عزمِ کلبهٔ پیر میکردند، پاسخ پرسش خویش در بارگاهِ نورانیِ کلبه دید و بار و بُنه به دوش گرفت و رهسپارِ منزلگاهِ حکیم شد. حوالیِ گرگ و میش به کلبه رسید و صدا زد: آی هیزمشکن! خدا قوّت!
پیرمرد صدایِ خستهٔ چوپان شنید و گفت: خدا قوّت! درمانده نباشی! خوش آمدی.
چوپان که بیتابِ طرحِ پرسش بود بیمقدّمه گفت: قصد دارم که با ابلیس آشتی کنم، راهی هست؟
هیزمشکن لبخندی فرستاد و گفت: بیا بنشین تا حکایتی برایت بگویم (چُپُقش را روشن میکرد). روزی در مزرعهای از مزارعِ بالادست، گوسفندی که از جور گرگها دلخون بود، پیکی فرستاد و گرگها را به ضیافت افطاری دعوت کرد. گوسفند عزم آن داشت که نزاع میان گرگ و گوسفند را به آشتی بدل کند و رنگ خوشبختی را به گلّه برگرداند. هنگامِ غروب گرگها که از قضا روزه بودند از راه رسیدند و سفره را پر از برگ و یونجه و ریحان و... یافتند. گوسفند بسم الله زد و گرگها را به لقمه گرفتن دعوت کرد. ارباب گرگها که بر صدر مجلس نشسته بود گفت: مسلمان! ما روزهداریم. افطار با نان و ریحان بر ما حرام است.
گوسفند پاسخ داد: دورت بگردم، پس طعام تو چیست؟
ارباب گرگها فرمود: طعام ما تویی!
اینگونه بود که گرگها گوسفندانِ بینوا را تکّه تکّه کردند و بسم الله گفتند و افطاری چرب را تناول نمودند.
آری مسلمان، ابلیس و یارانش به اِذن الهی، در پیِ شکار توأند و از ظنّ و گمان تو به دورند.
رازیست که سر به مُهر باشد
جنگی که میان ما فتادهست
#علی_مؤیدی
#حکایت
در سالیانی دور، مردی خوشسیما و بلندقامت به نام «حریف» در شهر شکوهان زندگی میکرد. حریف خواندن و نوشتن را از پدر به ارث برده بود و پدر نیز از مرد مجهولی که نام و نشانی نداشت علم آموخته بود. در شکوهان، حریف تنها مردی بود که خواندن و نوشتن میدانست و به این قدرتِ خداداد میبالید. حاکم شکوهان، «منصور بیوطن»، عزم آن داشت که یگانه فرزندش کسب علم کند و باری بر دوش گیرد. از این رو، حریف را به محضر طلبید و عرض حاجت کرد و وعده داد که در ازای سوادآموزی، آینهٔ قامتنمای بلندی به او هدیه کند. حریف که از کمیابیِ آینه در شهر باخبر بود، شادمان فرمانِ حاکم را اطاعت نمود و به خدمت مشغول شد. پس از چندی، یگانه پسرِ حاکم به زینت سواد مزیّن شد و حریف نیز آینه را تملّک کرد و به خانه بُرد.
حریف، مست از پیروزی و بهروزی، قامتِ رعنای خود را در آینه مینگریست و حظ میبُرد. حریف کم کم به قد و بالای خود دل بست و در دام عشق خویش گرفتار شد. روز و شب نداشت! هر صبح خود را در آینه میدید و لبخند میزد و دستافشان و پایکوبان لب به تمجید میگشود. اگر ظهری یا عصری خود را در آینه نمیدید، دلتنگ میشد و بر خود میلرزید. کم کم هست و نیست را از یاد بُرد و در خانه محبوس شد. به کسانی که او را میدیدند حسد میورزید زیرا قامت رعنا را از آنِ خود میدانست! زندگانی بر او تیره شده بود و همواره رنجی گران بر دوشش زخم مینشاند. تا اینکه روزی از ماجرا به تنگ آمد و عزم چاره کرد. چه باید کرد؟ تنها راهی که بر خاطر مکدّرش خطور میکرد شکستنِ آینه بود. برمیخاست تا آینه را بشکند امّا با خود میگفت: «اگر پشیمان شدم چه؟ آینهای در شهر نیست! اگر دلتنگ شدم،خود را کجا بجویم؟ میترسم». لرزان و حیران بود که عاقبت به فرمان عقل و دل گردن نهاد و آینه را شکست. ناگهان آرامشی در خاطرش پدید آمد و سکوتِ صادقی در خانهاش حکمفرما شد. حریف آرام گرفته بود. صدای باران را میشنید، صدای غار غار کلاغها را، صدای چک چک ناودان را... حریف جزئی از هستی شده بود و قراری تازه یافته بود. کم کم خود را فراموش کرد و به دامانِ هستیِ مطلق پناه بُرد و سعادت یافت.
بیماریام از دوریِ مرغانِ چمن بود
آشفتگیام حاصلِ من بودنِ من بود
#علی_مؤیدی