ای «من»:
با اشک میشویَم نگاهِ خاکیام را
شاید ببینم نیمهٔ افلاکیام را
در خویش میجویم نشان از بینشانه
باید بیابم بیکران را در کرانه
در میزنم این خانه را، آیا کسی هست؟
در خانهٔ من، این منِ تنها، کسی هست؟
ای «من» کجایی؟ آی، در بگشای بر من
لبخندِ روی ماه را بنمای بر من
افسوس شاید سیلْ او را بُرده باشد
ای «من» کجایی؟ آه شاید مرده باشد
۱۲ شهریورماه ۱۴۰۱
#مثنوی
#علی_مؤیدی
#شعر
@moayedialiqom
آهای علی مؤیدی! در کجا سیر میکنی؟ چه میکنی؟ زندهای یا مردهای؟ چندی پیش، در جمع میدیدمت! هنگامهٔ مباحث اقتصادی بود. نان را در تنور مغزهای سنگی میگذاشتند و بازار را آزار میدادند و چوب حراج به داشته و نداشتهٔ آبا و اجدادی میزدند. آتشی بر پا بود امّا تو در آن هنگامه چه میکردی؟ به یاد گلی که در باغچه داشتی بودی؟ میدانم؛ این روزها همه جا سخن از جنگ و نان و خون است؛ کسی از شبنم روی گلبرگها نمینوشد؛ کسی مشتاقانه به تماشای ماهِ کامل نمیرود؛ کسی به ستارهٔ دنبالهدار لبخند نمیزند. میدانم؛ امّا حق به جانب آنان است. وقت تنگ است و شکمها وسیع! چه باید کرد؟ مؤیدی، عجالتاً دنیا دنیای تو نیست...
#علی_مؤیدی
#یادداشت
@moayedialiqom
زمین لرزید و ناگه خانهام مُرد
تمامِ هیبتِ مـــردانهام مُرد
تنم سرد است، همچون خاکم ای مَرد
دگر خاکسترِ نمناکم ای مرد
امید شعله در من نیست، بدرود
دگر جانی در این تن نیست، بدرود
چه باک از مرگ؟ آری، ای خوشا مرگ
اگر این است دنیا، مرحــبا مرگ
در این ویرانه میمیرم که شاید
ز خاکم دانهٔ سبزی برآید...
#علی_مؤیدی
#زلزله
@moayedialiqom
اگرچه در شب میلاد ماه، مسرورم
ولی نهان شده در من غمی که زندهتر است
شبی که ماه بتابد مجال مرثیه نیست
بگو بگو، چه بگویم؟ فرات باخبر است
#میلاد_امام_حسین
#میلاد_حضرت_عباس
تو را آشفته میبینم
سراپا گریه در خنده
شبیه خاطراتی دور
نه در حالی نه آینده
کجایی؟ آی... میدانم
که ما همکیش و همدردیم
بیا از حال و آینده
هزاران سال برگردیم
هزاران سال برگشتیم
هزاران چشمه میجوشد
نگا کن پیرمردی را
که نم نم آب مینوشد
صدای باد و برگ است این
که با هم شاد میرقصند
تمام سبزههای دشت
کنار باد میرقصند
به راه افتاده کوهستان
شقایق خفته بر دوشش
زمین بیدار و خوابیده
گلستانی در آغوشش
چه دنیایی است! میبینی؟
پر از آواز و لبخند است
نه چون دنیای خاموشان
که سرتاپاش در بند است
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
چون شبِ ظلمانیام، پیدا و ناپیداسْتَم
هستم امّا نیستم، همواره در اِغماستم
دفتری بی واژهام، میریزد از برگم سکوت
این جهان قرآن و من هم حرفِ ناخواناستم
نور میبارد ولی من نقطهای کورم، دریغ
ماه میتابد ولی من طفلِ نابیناستم
دلخوشم با رنگِ دنیا گرچه مویم شد سپید
پیرِ کودکْمسلکم، بازیچهٔ دنیاستم
شامِ دریا بود، در دل عزمِ ساحل داشتم
آه! گم کردم در آن شب، آنچه را میخواستم
#علی_مؤیدی
#غزل
#شعر
@moayedialiqom
از خاطرم گذشت که نیمایی راه بیپایان را دکلمه کنم. چنان کردم و اینک ارسالش میکنم تا اگر حال و مجالی دست داد، به گوشِ تن و جان بنوازیدش👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارها به رفیقانِ اهل هنر عرض کردهام که در آثار هنری، پیامهای اخلاقی و دینی و سیاسی و... را به شکل پشتوانتی در چشم و حلق مخاطب فرو نبرید! هنر عرصهٔ رمزآلودِ استعارههاست؛ هنر عرصهٔ به فریاد برخاستن نیست؛ عرصهٔ به تأمّل نشستن است.
اینک بنشینیم و این سکانس/قطعهٔ ۲۴ ثانیهای از فیلمِ 1917 را ببینیم و حظ ببریم و بیندیشیم که کارگردانِ هنرمند چگونه چنین قطعهٔ ضد جنگی سروده است!
در این سکانس، که در آن از شعارهای بلندبالا و دیالوگهای گوشکرکُن خبری نیست، سربازی بر خلاف جریانِ سیل میدَود و بارها بر زمین میافتد و دوباره برمیخیزد. جنگْ سیلِ ویرانگر است و سربازْ قهرمانی که سیل را میشکافد. آری، گاهی میبایست ساز مخالف نواخت و آهنگ تازهای ساخت؛ امّا چنین مسیری، زمینخوردن دارد و برخاستن و دَویدن میطلبد. حماسی و شاعرانه نیست؟
مؤیدی