eitaa logo
بی نام و نشان
112 دنبال‌کننده
73 عکس
6 ویدیو
1 فایل
در این دفتر عاریه‌ای، برخی اشعار تازه و کهنهٔ علی مؤیدی را خواهید خواند. درود بر آن رفیقِ گرمابه و گلستانم که این دفتر کاهی را سامان داد! نقد و نظر: @Ali_MoayedI
مشاهده در ایتا
دانلود
عصر یک روز سرد پاییزی آخرین لحظه های آبان بود زرد سیما و ناتوان، خورشید پشت دیوار ابر پنهان بود خسته از درس، حبس بودم من در کلاسی که ماتِ فلسفه بود روزهایی که برگ جان می داد روزهای حیات فلسفه بود با غریوی هراسناک آن روز گفت استاد: "این طریقت ماست آدمی زنده در زمانِ خود است چون زمان جزئی از حقیقت ماست" ناگهان خانه باغ، آبادی! حوض و ایوانِ آشنایی بود رفته بودم به خانه ی پدری آه ای دل چه روستایی بود! ..."فیلسوفانِ غرب می گویند: فکر را بسترِ زمان باید" مادرم چای و قند آورده پدر آیا دوباره می آید؟... من زمان را شکستم آن هنگام پشت آن میز سرد و ساعتِ سرد رفتم از جزء ذات خود بیرون رفتم از دستِ این حقیقتِ سرد من زمان را شکسته ام، آری دردمندانه چاره می خواهم درد دارد دلم خداوندا مادرم را دوباره می خواهم... @moayedialiqom
[ Photo ] شب، گوشه ی صحن، نیمه جان افتاده بر درگه نور بی کران افــتاده خورشید برآمده ست، یا تصویری از گنبد تو بر آسمان افتاده #علی_مؤیدی @moayedialiqom
کم کم تمام خانه ام را می فروشم مرغی رهایم لانه ام را می فروشم من راهی زیباترین شهر فرنگم زیبایی کاشانه ام را می فروشم هرکس که بغضی در گلو دارد بیاید قبل از پریدن شانه ام را می فروشم ای آنکه موی چانه ات کم پشت مانده موهای دور چانه ام را می فروشم باید به فکر مستمندان نیز باشم یارانه ی ماهانه ام را می فروشم همسایه ام جاسوس غربی هاست، نامرد همسایه ی بیگانه ام را می فروشم من راهی زیباترین شهر فرنگم من راهی ام پس خانه ام را می فروشم @moayedialiqom
پاییزم ای بهار خداحافظی مکن برگرد و گل بکار خداحافظی مکن بنگر به سوت و کوریِ این خانه، این مزار با خفته در مزار خداحافظی مکن چون عمرِ بازنامده ام بی وفا مباش چون مردِ سربدار خداحافظی مکن زین خارِ بدسرشت، ازین بید بی قرار ای سرو باوقار خداحافظی مکن اکنون که می روی برو اما تو را به عشق با چشم اشکبار خداحافظی مکن... @moayedialiqom
روزی دوستی از من پرسید که، چرا از جمع دوستان کناره گرفته ای؟ پاسخ دادم: به کُنجی می خَزم تا در چنین رنجوریِ زردی مبادا روی دوشِ دوستان بار گران باشم... @moayedialiqom
چندی پیش، بین دوستان شاعر بودیم که در باب شعری نو (نیمایی) از بنده ی حقیر بحثی درگرفت. عده ای از دوستانِ خبره در لفظ پردازی و خیال سازی، معتقد بودند که شعر "گامهای خیس باران" در دو فراز یا مصرع پایانی ایراد وزنی دارد! (برخلاف باور عموم که شعر نو یا نیمایی را بی بهره از وزن می دانند، این نوع شعر صاحب وزن است اما در کوتاهی و بلندی مصرع ها و همچنین در پردازش قافیه، جناب نیما یوشیج از بند آزادش کرده و این ساختارشکنیِ نیما، سالهاست که مورد قبول شارعان پارسی زبان واقع شده است). من که در آن هنگامه دست و پا گم کرده بودم و مثل ابر پاییز، عرق می ریختم، با اصرار دوستان بر اینکه شعر وزناً اخلال دارد، کم کمک در این باب مردد شدم و عن قریب بود که به این باور برسم که این نیمایی هذیانی بیش نبوده! و به مزاح دوست شاعرم که گه گاه با هم نمکی می ریزیم ایمان بیاورم که، «مؤیدی این شعر را پای منقل سروده!!!». چندی بعد، در خانه ی یکی از دوستان شاعر، به محضر یکی از استادان مطرح شعر قم رسیدیم و فی المجلس نیمایی را خواندم. استاد هم قاطعانه به سلامت وزن شعر رأی مثبت داد و من نفسی راحت کشیدم! اما آن نیمایی: صدای گامهای خیسِ باران، صبح پاییزی، میان پچ پچ آرام چندین برگ زردِ بر فراز شاخه ها خندان، من و آن کس که می داند، کنار دستِ خون گرمِ بخاری مان، کمی نیمایی از سهراب و قدری چامه از فردوسی و حافظ، کنارم جلدی از "أسفار" آن صدرای آواره، به پاس سرخیِ چای دمادم، او و من لبخند ده باره... الا ای حکم فرمایان که در چنگال پولادینتان مومِ زمین است، تمام آنچه از دنیایتان می خواهم این است... @moayedialiqom
یک دوبیتی عاشقانه: هنوز ای آشنا یک رنگی یا نه؟! برای عشقمان می جنگی یا نه؟! من این سوی جهان دلتنگم آری تو آن سوی جهان دلتنگی یا نه؟! @moayedialiqom
چندی پیش، به پاس رفاقت ازلی و ابدی ام با فیلسوف و شاعرِ جوان، جناب مصطفی شمس (متخلص به "عنقا") و صاحب امتیاز انتشارات «هولدرین» (نام شاعریست بنام از دیار آلمان)، دو بیت کم ارزش به عنوان هدیه برایش سرودم؛ بس که در جلسات دونفره مان، از استماع اشعارش حظ برده بودم. اما آن دو بیت: سلام من به سرانگشت خالق الصُوَرت به چشم رنگ فشانت، دهان پر گهرت پرندگیست کنارت نشستن ای شاعر! خوشا به اوج عروجت، خوشا به بال و پرت مصطفای عزیز هم با همان لطف همیشگی اش نسبت به من، با پاسخش مرا نواخت. دو بیت او: سلام! چشمه ی آیینه جاری از هنرت و توتیای غزالان غبار بام و درت شراب و شهد مجو از شرنگ چامه ی من خوشا کلام تو آن شاخسار نیشکرت درودها بر او... @moayedialiqom
در گذشته ای نه چندان دور، در دور و اطراف ما جشنواره ای به اصطلاح "بین المللی" برگزار کردند که در حقیقت محفلی بود برای دیدار و خوش و بش اهالی شعر. با نشست ها و گعده های صمیمیِ قبل و بعدش، می توان گفت مبارک اتفاقی بود. در اختتامیه اما، اتفاقی نادر همه را خشکاند! از بس در بوق و کَرنا کرده بودند که فلانی و بهمانی از فلان بیت و بهمان برنامه و بیسار اداره در این اجلاس حضور دارند که مردم کوچه و بازار از اصناف و کسبه و اهالی محل گرفته تا مسئولین شهرداری و نمایندگان مجلس و... همگی گسیل شده بودند که جلسه را دریابند. این شد که سالن اجلاس در دقایق ابتدایی تا گلوگاه پُر شد!!! و من و چند تن از شعرای پاپَتی پشت در ماندیم! با دو چشم علیلم دیدم که شخصی در حین اعتراض به کمبودِ جا برگشت و پرسید: «حالا جلسه در مورد چی هست؟!». من در آن هنگامه، دست از پا درازتر پشت در نشسته بودم که شعری در روانم رویید. شعر را تا به درِ خانه رسیدن ادامه دادم و به پایانش بُردم. اما آن شعر: در و دروازه را بستند پشتِ در من و نیما من و شعر دری با هم من و پروین و مولانا همه پشتِ دریم امشب، به حالی دیگریم امشب شرابی می خَریم امشب، که خوش باشیم تا فردا به گردِ آتشی روشن، به دور از دیو و اهریمن در این پر گل ترین گلشن، شبِ شعریست بی همتا الا ای مردم شهری که در چنگال دیوار است قفس آزاده را عار است، ننگ است ای برادرها درِ و دروازه ی شهرِ هنر بفروش ها امشب برومان بسته است ای کاش فردا بسته تر بادا "با پوزش از تمام زحمت کشان عرصه ی هنر" @moayedialiqom
[ Photo ] موی تو به من گفت که یلداش بنامم ناگاه زمستان شد و لرزید کلامم #تک_بیت #علی_مؤیدی @moayedialiqom
دوستان اهل نظر می توانند، نظرات سازنده ی خود را با این کمترین در میان بگذارند. سپاس فراوان آی دیِ من: @shahriar_sangestan
یک غزل طنز : ژولیده می بینم درختانِ سرت را باید یکی جارو کند دور و بَرت را بوی نفسهایت چرا دودی ست، ای وای بگذار تا یک شب ببینم مادرت را! یک دست را در جیبمان کردی، نگفتی اسرار ناپیدای دست دیگرت را گاهی برایم بلبلی آوازخوانی گاهی برویم می گُشایی عرعرت را اینجا پر است از مردی و نامردی انگار بگشوده ای بر هر کس و ناکس درت را تن پوشِ نارنجی به تن می آیم ای شهر باید بشویم بند بند پیکرت را @moayedialiqom
یک غزل عاشقانه ی قدیمی: امشب چه دلگیرم من از سرمای این ماه نامھربانی ھای بی معنای این ماه می لرزم و دندان به ھم می سایم انگار پایان نمی یابد شب یلدای این ماه بر زخم بی درمان نمک می پاشد این سوز آه از نمک نشناسیِ شب ھای این ماه بی زارم از دنیای بی باران و ابری بیگانه ام بیگانه با دنیای این ماه دل کندم از گرمای تو، خورشید فردا دیگر نمی بینم تو را ھمتای این ماه خود را نشانم داد و سردی کرد و افسوس... من ماندم و سرمای تن فرسای این ماه این شب گذشت از من ولی دردش...بماند می ترسم از فردا و پس فردای این ماه @moayedialiqom
چقدر خنده به لب های سرخ می آید چنانکه خون به سراپای خنجری عریان @moayedialiqom
افتان و خیزان می دوم سوی چراغ رو به رو در دشت، عطر چای را حس می کنم زان کورسو شاید کنار شعله اش چشمان نازی بسته است یا دست گرم مادری سرگرم پایی خسته است شاید اجاق و کاسه ایست سرشار از شیری که نیست یا کلبه ای خالیست آن جامانده از پیری که نیست شاید از آنجا چشمه ای رقصان به دریا می رود در سبزه زاران می چمد غرق تماشا می رود شاید در این ویرانه شب آنجا پر از آبادی است از هر قفس پیراسته آبادیِ آزادی است شاید در این خشکیده دشت آنجا چمن روئیده است بر جسم عریان زمین یک پیرهن روئیده است شاید چنین شاید چنان اینها خیالات من است تنها از این رو می دوم کآنجا چراغی روشن است... @moayedialiqom
ای رنج، ای رفیق قدیمی، بیا که باز باید برای خلوتمان چای دم کنیم با قُل قُل سماور و با عطر دارچین از اضطراب خانه ی خاموش، کم کنیم تا کی گریز؟! ای همه دارایی ام، بس است تا کی به این رفاقت دیرین ستم کنیم؟! دل تنگ و اشک جاری و شب سرد و چای دم امشب بیا که باز بساطی عَلم کنیم... @moayedialiqom
لطف یک دوست:👇👇👇👇
عکس نوشته ها کاریست از برادر عزیز، اهل دیار شعر و نثر، جناب مرتضی ابراهیم پور...
شعر برگزیده در دومین جشنواره ی وحدت اسلامی: ما مسلمانیم در دنیای ما می توان نادیدنی ها را چشید می توان آوازها را لمس کرد می توان بوییدنی ها را شنید سجده بر خاک است در آیین ما ابر اگر سر می نهد بر کوهسار رود را تسبیح جنگل دیده ایم سجده های چشمه را در آبشار لاله می گیرد به سوی آسمان صبح با دستش سبوی خویش را قبل گل دادن به دست باغبان خاک می گیرد وضوی خویش را ما مسلمانیم سرمستیم ما در بهار سبز و در پاییز زرد عشق اگر باشد چه فرقی می کند جام را می پر کند یا آب سرد ما درختان را برادر یافتیم در شکوه جنگلی انبوه و شاد ای برادر با خبر باش ای بسا جنگلی را شعله ای بر باد داد... @moayedialiqom
ای شهرِ صدها قرن مُرده، ای خفته در تابوتِ آهن ای چون مترسک رفته بر دار، پوشالیِ پشمینه بر تن از مرگ خود برخیز و بنگر! آواره ی آزاده ام من ای ریگ زار تشنه بشنو! باران دریازاده ام من من خانه ای در کوه دارم، همسایه ام گل، مرکَبم باد سجّاده ای از دشت دارم، آب وضویم رود آزاد ای شهر پوشالی مخوانم، تا کی به موج از خواب گفتن؟! در مذهب آزاده ننگ است، با مردگان در خاک خفتن بی خانه ام تا بعد سرما، از راه برگردد بهاری آواره ام تا همچو خورشید، از شرق برخیزد سواری آواره ام می خوانی! آری! کاشانه ام آتش گرفته است خاموشی امّا چند قرن است، من خانه ام آتش گرفته است... در نگاه اول این شعر چندان فاطمی نیست امّا فاطمی ترین شعریست که سروده ام... @moayedialiqom