eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت هفدهم چمدان ها را می گذارد صندوق عقب و سوار می شویم. زینب می گوید: -راستی بابا... چندروز دیگه سالگرد عمو محمدحسینه. پدرش سرش را تکان میدهد: -آره... راست میگی... سالگرد عملیات بیت المقدسه. و بعد از چندثانیه می گوید: -ببین... سی و سه سال گذشت! یادش بخیر... همین موقع ها بود با محمدحسین و یوسف... اونا رفتن و من... از ته دل آه می کشد. زینب می گوید: -یعنی میشه عمو پیدا بشه؟ عزیز هم از بلاتکلیفی دربیاد. پدرش انگار صدای زینب را نشنیده. با خودش حرف می زند: -یوسف مثه ما شر نبود. شب عملیاتم می نشست یه گوشه، سرش تو جزوه و کتاباش بود. محمدحسین اما از دیوار راست بالا می رفت، سربه سر بقیه میذاشت... محمدحسین بهش میگفت داداش ما درسمون خوب نیس، بذار ما بجنگیم شهید بشیم. تو بمون درس بخون آینده بهت نیازه. پلاکی که به آینه جلو آویزان شده است هم فکر کنم مال خود آقای شهریاری باشد. ناخودآگاه می پرسم: -چرا مقصر اون تصادف پیدا نشد؟ خودم هم نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم. اصلا ربطی به عملیات بیت المقدس نداشت. ربطی به شهید محمدحسین شهریاری هم نداشت! شاید چون حرف از عمو یوسف من بود و این سوال خیلی وقت است گوشه ذهنم گاهی چشمک می زند. اما هربار می خواهم درباره اش از پدر بپرسم، می گوید مرده را نباید از گور بیرون کشید. و انقدر در زندگی خودم دغدغه هست که دلیل کشته شدن عمو و زن عمو – که خیلی ها اسمش را شهادت گذاشته اند – به چشم نیاید. آقای شهریاری گویا از سوالم شوکه شده است. از آینه نگاهی کوتاه به من می کند و آه می کشد. انگار می خواهد کلمات را در ذهنش حلاجی کند. -همه کسایی که تو اتوبوس بودن شهید شده بودن. شاهدی نبود. راننده هم در رفته بود. احتمال دادیم راننده هم با تروریست ها بوده باشه، اما توی دادگاه گفت ترسیده بوده و تبرئه شد. حرفی نزد. همه فهمیده بودن ماشین دستکاری شده اما نشد بفهمن کی اینکارو کرده؟ حدسایی هم زدن ولی برای هیچکدوم دلیل قطعی نبود. -یعنی معتقدین ترور شدن؟ لبش را می گزد. انگار دوست ندارد در این باره حرف بزند اما باید بزند. حالا که سوالش در ذهنم پررنگ شده و راه به اندازه کافی کش آمده و نمی تواند فرار کند، باید جواب بدهد. این سوال ها را از هرکسی بپرسم درست جواب نمی دهد؛ جز او. می گوید: -اعتقاد نداریم، مطمئنیم. -چه فرقی داره؟ -اعتقاد میتونه درست یا غلط باشه. چیزیه که آدما خودشونو ملزم کردن قبولش داشته باشن. اما اطمینان بیشتر از اعتقاده. حقیقتیه که به آدم اثبات میشه. حتی اگه انکارش کنه، بازم میدونه که هست. من مطمئنم یوسف رو ترور کردن. -و دلیلتون؟ -یوسف کم کسی نبود. به امثال اون خیلی نیاز داشتیم توی صنایع دفاع... اگه الان بود... آه می کشد و ادامه میدهد: -یوسف شما رو خیلی دوست داشت. و دیگر حرفی نمیزند. الان جواب نگرفته ام که هیچ، علامت سوالم بزرگتر شد. سوال را هل می دهم به انبار ته مغزم. باید الان پدر بیاید و نهیب بزند که از جانِ گذشته ای که تمام شده است چه میخواهی؟ الان وسط اینهمه دغدغه وقت فکر کردن به این یکی نیست. جو ماشین سنگین شده و دیگر کسی حرف نمی زند تا برسیم به مسجد. ⚠️ ... ❌ 🖊 🦋🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 🍃🦋🌼
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت هجدهم کاش پدر من هم می آمد که دم در مسجد پیشانی ام را ببوسد و التماس دعا بگوید. وارد مسجد می شویم. شبستان ها پر شده اند و ما گوشه ای از حیاط بساطمان را پهن می کنیم. زینب می ایستد به نماز اما من انگار چسبیده ام به زمین. فکرم انقدر درگیر است که متوجه نمی شوم کی نماز طولانی شب سیزدهم رجب تمام شد و زینب نشست مقابلم و ظرف ساندویچ های کوکوسیب زمینی شام را از کیفش بیرون کشید و به من تعارف کرد. با صدایش از جا می پرم: -اریحا...! کجایی؟ -چی؟ تو نمازت تموم شد؟ -وا خب آره! بیا شام بخوریم بخوابیم. سحر باید بیدار شیم. ساندویچ کوکو سیب زمینی مرا یاد ارمیا می اندازد و به یاد حرف ظهرش، لبخندی گوشه لبم می نشیند که از چشم زینب دور نمی ماند: -به چی می خندی؟ -چی؟ به ارمیا... امروز باهم حرف زدیم. -خب کجاش خنده دار بود؟ ماجرای عشق دیرینه ارمیا به سیب زمینی را که تعریف می کنم هردو می خندیم. شام را خورده ایم و آماده شده ایم برای خواب. در مسجد را هنوز نبسته اند و خادمان به درد چه کنم گرفتار شده اند برای جا دادن کسانی که جدید می رسند. دختری با کوله پشتی اش حیران و آواره ایستاده وسط جمعیت. زینب می گوید: -یکم جمع و جور کن اون بنده خدا بیاد همین جا. به زحمت کمی جا برایش باز می کنیم و می گوییم بیاید کنارمان بنشیند. چهره گرفته دختر باز می شود و می نشیند. از همانجا باب آشنایی باز می شود و می فهمیم که اسمش مرضیه است و سه سال از ما بزرگتر؛ و روانشناسی می خواند. وقتی می گویم اسمم اریحاست، ل**ب هایش را روی هم فشار می دهد و می گوید: -چقدر این کلمه برام آشناس! اسمت به چه زبونیه؟ اسم من برای خیلی ها خاص و سوال برانگیز است و عادت کرده ام به دادن جواب این سوال. می گویم: -عبریه. با ذوقی بچگانه از جا می پرد: -یادم اومد... اریحا اسم یکی از شهرای فلسطینه! -آره درسته... -خب حالا چرا اریحا؟ -دقیق نمیدونم... مامانم این اسم رو دوست داشت. آخه اریحا اسم یه نوع گل هم هست. -چه جالب... ندیده بودم کسی این اسم روش باشه... اسم قشنگ و لطیفیه. زینب که حالا دراز کشیده، مشغول مطالعه یک مجله نظامی ست. به اخلاق و قیافه اش نمی خورد اما مطالعه درباره این مسائل را دوست دارد و یک چیزهایی هم سرش می شود. شاید بخاطر شغل پدرش باشد. من هم البته مجلات نظامی دنیا را مرور می کنم اما من برعکس زینب که بیشتر اهل مطالعه درباره سلاح های سنگین و نیمه سنگین است، سلاح های سبک و انفرادی را دوست دارم. به زینب می گویم: -انقدر توی اون موشکا نگرد... به دردت که نمی خوره! زینب مجله را ورق می زند و می گوید: -نه که شما دائم با سلاح کمری سر و کار داری و خیلی به دردت میخوره؟! و تصویری را نشانم می دهد: -راستی یه چیزی ام برای تو داشتم. ببین اینو... یه مقاله س درباره سلاحای کمری تولید ایران. گفتم شاید خوشت بیاد. مجله را از دستش می گیرم. بالای صفحه تصویر یک زیگ زائور(سلاح کمری تولید آلمان غربی که تا سال‌ها به عنوان یکی از اصلی‌ترین سلاح‌های کمری بلوک غرب شناخته می‌شد.) خودنمایی می کند. ناخودآگاه می گویم: -ای جان! زینب اینو می شناسی؟ این ساخت آلمانه... خیلی باحاله... شانه بالا می اندازد: -چون تولید فک و فامیلتونه خوشت میاد؟! منظورش آلمانی بودن اسلحه است. -نه چه ربطی داره آخه؟ تازه مشابه داخلیشم هست. زُعّاف... یعنی بسیار کشنده! -دیگه به درد نمیخوره! ⚠️ ... 🖊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قبل از راجع به زلف و گیسوی یار، انواع و اقسام شعرهای عاشقانه میگن بعد از ازدواج، کافیه یه نخ گیسوی ِ یار تو غذا باشه، بشقابو میکنن تو حلق یار😂 🤣
مبیّنات
میانبر به پارت های اول هر خاطره شما هم میتوتید خاطراتتون رو بنویسید وبه آیدی نویسنده ارسال کنید😃👇
دوستانولینک قسمت های اول رو از اینجا دنبال کنید و خاطرات رو از دست ندید😍
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت نوزدهم متعجب سرم را بالا می آورم. مرضیه برای گفتن این جمله سرش را هم بلند نکرد. چشمش به صفحه گوشی اش است. می گویم: -چرا؟ مجله را از دستم می گیرد، دستم را هم همراه مجله در دستش دارد. انگشتانم را نوازش می کند و می گوید: -اولا سنگینه و بزرگ. توی این انگشتای ظریف جا نمیشه! دوما وقتی زعاف در اختیار داری باید اینو یادت باشه که به احتمال زیاد بعد از اولین شلیک باید فرار کنی چون اگه خوش شانس باشی فقط یه بار بهت حال میده. بار دوم یا گیر میکنه یا آلات متحرک با گلوله به سمت هدف میره یا مگسک میپره یا کلا دستتو میذاره تو پوست گردو! خلاصه که دیگه الان نیروهای مسلح سلاحای کمری بهتری ساختن که با نمونه های خارجی برابری میکنه، مثه رعد. من و زینب مات مانده ایم از اطلاعاتش. انقدر که یادم رفته دستم را از دستش دربیاورم. زینب نیم خیز می شود و می پرسد: -اینا رو تو از کجا میدونی؟ نکنه پلیسی؟ مرضیه می خندد و دست من را روی زانویم می گذارد: -نه! ولی خب بابام نظامی اند. برای همین یه چیزایی سرم میشه! شمام خوشتون میاد از علوم نظامی؟ زینب می خواهد چیزی بگوید که لبش را می گزد. حدس می زنم میخواسته بگوید پدر من هم نظامی ست اما نگفته. نباید هم بگوییم. نظامی معمولی که نیستند... شغلشان حساس است. می گویم: -آره... ما هم بدمون نمیاد. مرضیه تصویر رعد را نشانمان می دهد: -ببین... این خیلی سبکتر از زعّافه. چون پلیمریه. البته یکمم تشخیصش از اسلحه اسباب بازی سخته. تازه ظرفیت خشابشم بیشتره! تصویر رعد را با چشم هایم می بلعم و می گویم: -عجب جیگریه! مثه کلاگه. چندتا میخوره؟ مرضیه از ذوقم می خندد: -پونزده تا تیر. -ای جان! زینب صاف می نشیند و می گوید: -دمت گرم بابا! تو فکر کنم از نزدیکم دیدیش نه؟ مرضیه با شوق سر تکان می دهد. آه می کشم: -یعنی میشه یه روز ماهم به دیدارشون نائل بشیم؟ زینب ناامیدانه می گوید: -شاید تو بتونی ولی من خیلی بعیده یه روز بتونم یه سامانه ضدموشکی یا یه موشک بالستیک رو از نزدیک زیارت کنم! می پرسم: -تیر اندازی ام کردی؟ چشم هایش برق میزنند. می گوید: -با اینا که نه. ولی الان چندساله تیراندازی رو به عنوان یه ورزش دنبال میکنم. دیگر تا سحر نمی گذاریم بخوابد و بحثمان درباره صنایع نظامی داغ می شود. بعد از بین الطلوعین، بیهوش می شویم از خستگی. ⚠️ ... ❌ 🖊 🦋🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 🍃🦋🌼
... نگران چی هستی؟:) 🦋
صبح یعنی عـشـــ💖ـــــق💕 و عشــق یعنی سلامتی👈 شما👉 و سلامتی شما یعنی قشنگی این دنیا😍 و مـن امـروز دنیایی قشنگ آرزو دارم 🙏 بـرای شـما عـزیـزان💞 ســـــ😊ـــــلام✋ صبح زیباتون بخیر🌤❤️
هیچ گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی ...! چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید ... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
آذین وقتی رایحه یاد تو به خیال من رسوخ می کند، تک تک ویرانه های قلبم را آذین می بندم، برای تصور تو؛ عزیز ترین میهمان ناخوانده من... کی آمدنت را به ما هدیه می کنی؟! ‌ متن ارسالی مخاطبین (سید محمد محمودی) •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
‌ اے خسـرو خوبان نظری سوی گدا کن... 🌸@Koocheye_khaterat🌸