eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
239 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهل‌وپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• بلندتر می‌گوید: _سالگرد اون تصا
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• وسایل‌ها را جابه جا کردیم. بهتر بگویم. خرت‌و پرت‌هارا! دست می‌‌برم در جیب‌هایم. هوا کمی خنک شده! محرم نزدیک است. چه لذتی دارد مراسم‌ها و روضه‌خوانی‌های همیشگی‌مان. دلم برایش تنگ شده. برای آش‌ و هلیم‌ و قیمه‌های مادر! برای حلواهای عزیز خدا بیامرز. چقدر مهربان بود. با سلیقه، خلال‌های بادام‌ و دارچین‌ و گل‌محمدی‌ها را توی کاسه‌های چینی تزئین می‌کرد. آراد‌ و پسر‌خاله‌ها بین در و همسایه پخش می‌کردند. اما... انگار او که رفت برکت‌ هم رفت! حلواپزی‌اش فقط در خانه ما ماند. هیچ‌وقت مثل آن‌ سال‌ها دور هم جمع نشدیم. با صدای طاها که گویی لب‌هایش را به گوش‌هایم چسبانده، قلقلکم می‌شود: _چیه حواست کجاست؟ هنوز نیومده هوس خونه مامانتو کردی؟ هنوز مونده! _چی میگی؟ قلقلکم شد. با فاصله‌ هم بگی می‌شنوم! دست‌هایش را در جیب فرو می‌کند. می‌خواهد چیزی بگوید اما جلوی خودش را می‌گیرد. با تحیر به حالاتش نگاه می‌کنم. چقدر شبیه تازه عروس‌ و دامادهاییم! چقدر بهمان خوش می‌گذرد. حرف دلم را بر زبان جاری می‌کنم: _هدفت چی بود از ازدواجمون؟ رهایی من از عذاب‌وجدان؟ زن گرفتن‌ و خلاص شدنت از دست وِزوِزهای زن‌عمو؟ فکر کردی خبرش به گوشم نمی‌رسه هی بهت گفتن پاشو زن بگیر؟ البته حق‌هم داشتن. فقط نمی‌دونم چرا بعد از خواستگاری واسه من بیوه‌ی اقدس‌خانم‌ رو هم برات خواستگاری کردن. نه پسرعمو! هدفت فقط چزوندن من بود! حالا بیا این من این خونه‌ات، اونم روح باران که قطعا خیلی راضیه از این وضعیت! ضربه‌ی دستش رویم را بر می‌گرداند. این هنوز اولین سیلی‌ست باران! مانده تا زهرِتلخِ جهنم به کامت برسد! بنشین‌و تماشا کن. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهل‌وششم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• وسایل‌ها را جابه جا کردیم. بهتر
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• انگشت اشاره‌‌اش را بالا می‌آورد و با تهدید جلو عقب می‌کند: _اسمِ .. باران‌و رو زبونت نیار! ... سوئیچ ماشینش را از روی میز برمی‌دارد. از خانه بیرون می‌رود. در را محکم به هم می‌کوبد. صدای تق‌تق می‌دهد! در را قفل کرد!! یعنی چه؟ خدای من! رسماً زندانی‌ شده‌ام. روی مبل وا می‌روم. گره‌ی روسری خفه‌ام می‌کند. چنگ می‌زنم و از سرم بر می‌دارم. گریه‌‌و شیون، روز اول ازدواج. آن سیلی! حرف‌های تلخ.. همه مرور می‌شوند. هزاران بار بر خودم و زندگی‌ام لعنت می‌فرستم! خب خدا صبر منم حدی داره! به کی بگم؟ چیکار کنم؟ به مادرم؟ به پدرم؟ کم پابه پایم زجر کشیدن‌و آب شدن؟ کم تحقیر شدن؟ کم‌ مردم زخم‌ زبان زدن؟ چیکار کنم؟! آنقدر اشک می‌ریزیم که زمان از دستم خارج می‌شود. به ساعت نگاه می‌کنم. پنج بعداز ظهر است. دلم ضعف می‌رود. ترش می‌کنم. به سراغ یخچال می‌روم. چیز زیادی ندارد! دو تخم‌مرغ بر می‌دارم. نمیرو درست می‌کنم. می‌خورم. فقط برای اینکه ضعف کوفتی برود. چه زندگی فلاکت‌باری! مگر نمی‌گویند خدا به اندازه صبرو تحمل هرکس به او سختی می‌دهد؟ پس چرا من فکر می‌کنم صبرم خیلی وقت است تمام شده؟ من هرروز می‌میرم. من با اشک‌هایم می‌میرم. در هرثانیه! جوانی‌ام با مویه جان داد! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهل‌وهفتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• انگشت اشاره‌‌اش را بالا می‌آورد
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• موبایلم را بر می‌دارم. دوتماس بی‌پاسخ از مادر. می‌خواهم با او تماس بگیرم که شماره ناشناسی روی موبایل می‌افتد. جواب می‌دهم: _بله؟ لعنت. چه صدای گرفته‌ای! _با شمام بفرمایید؟ _چرا؟ چرا با دستای خودت زندگی هردومون‌و آتیش زدی؟ با صدای مرتضی شوکه می‌شوم. اشک‌هایم دوباره سرباز می‌کنند. هق‌هقم بالا می‌رود. نمی‌خواهم جلوی یک مرد نامحرم این‌چنین گریه کنم. اما چه‌کنم که این مرد زندگی‌و امید من بود! امروز چقدر شوم است. _گریه نکن! آواخانوم؟ اینا که آراد میگه واقعین؟ من سه‌ساله دم نزدم تو راحت زندگی‌تو بکنی؟ چطور تو چندروز رفتی زیر سقف؟ اونم با... اونم با اون آشغالی که.. _درست صحبت کنید آقا مرتضی. اون آشغال الان شوهر منه. صدای شکستن قلب هردومان را می‌شنوم. این چه جنگی‌ست میان قلب‌و عقل‌و شعورمان؟ ‌‌‌این چه دعوایی‌ست که سروته ندارد؟ _نمی‌ذارم! نمی‌ذارم کسی تورو از من بگیره. مگه شهر هرته؟؟؟!! موبایل را قطع می‌کند. می‌خواهد چه‌کند؟ اصلا به‌جهنم. به من چه؟ همه‌ی عمرم دارد تلف می‌شود. فقط ای کاش زود بمیرم! صدای پیامکم می‌آید. باز مرتضی‌ست. «هزار خطبه هم بخوانند حرام است؛ معشوقه‌ی کسی را به دیگری دادن!» بند دلم پاره می‌شود. حرام است معشوقه‌ی کسی را به دیگری دادن! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهل‌وهشتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• موبایلم را بر می‌دارم. دوتماس ب
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• صدبار بیت شعر مرتضی را می‌خوانم. آن‌قدر می‌خوانم که انگار خودش روبه‌رویم نشسته‌ و به تماشایش می‌پردازم. مادر زنگ می‌زند. آخ یادم رفته بود! الآن باز می‌گوید نگران شدم. _سلام مامان. جانم؟ _سلام و درد بچه. نه تو گوشی جواب می‌دی نه طاها. کلافه می‌گویم: _نشنیدم صدای موبایلو بعدم یادم رفت کارم داشتی؟ _آره شام درست کردم بیاید اینجا. خسته‌اید خونه آماده می‌کردید. آراد و الهام هم هستن. _چشم مهربون. خداحافظ. حالا چطور طاها را راضی کنم بیاید. به توالت می‌روم. چشم‌هایم از شدت اشک سرخ شده‌ و می‌سوزد. در آینه نگاه می‌کنم. رد دست طاها مانده. کم‌ رنگ است اما بازهم پیداست! صورتم را با سیلی سرخ نگه می‌دارم. وسایل را جابه جا می‌کنم. می‌خواهم کتاب بخوانم از استرس نمی‌توانم. خداراشکر مادر برای شام دعوت‌مان کرد. با این‌حال نمی‌توانستم غذا آماده کنم. هرچه با خودم کلنجار می‌روم که پا در اتاق باران نگذارم نمی‌توانم. دلم مرا به آن سمت می‌کشاند. دستگیره در را می‌چرخانم. اتاقش همان‌ شکلی‌ست. هیچ فرقی با چندسال پیش نکرده. عکس‌های طاها و باران در شاسی‌های کوتاه‌ و بلند روی کنسول‌ است. می‌دانم کار زشتی‌ست اما نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. انگار کنترل دست‌هایم را از دست داده‌ام! کشوی پاتختی را باز می‌کنم. خودش است. همانجاست! دست می‌برم‌ و آلبوم عروسی‌شان را باز می‌کنم. دلتنگی هجوم می‌آورد؛ چشمه‌ی اشکم راه باز می‌کند. _با اجازه کی برداشتی؟ به سرعت سرم را به طرف چارچوب در بالا می‌آورم. چرا صدای در را نشنیده‌ام؟ خدایا! جلو می‌آید و آلبوم را می‌گیرد. مکثی می‌کند: _دلت واسش تنگ شده؟ منم همینطور! می‌بینی دخترعمو؟ ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺✨خورشید،محمداست وصادق ماه است🌙 🌼✨خورشید همیشه با قمر همراه است 🌺✨یعنی که ولادت امام صادق✨ 🌼✨در روز ولادت رسول الله است✨ 🌸میلاد رسول مهربانی‌ها پیامبر اعظم (ص)💚 🌼وامام جعفر صادق (ع)💚 🌸مبارک باد 🌸🎊🌸
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهل‌ونهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• صدبار بیت شعر مرتضی را می‌خوانم.
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• به تلافی اینکه گفتم پسرعمو، اینچنین صدایم می‌کند. به این فکر می‌کنم که تا آخر عمر باید همدیگر را تحمل کنیم؟ اصلا این چه سودی برای طاها دارد که خودش هم دارد رنج می‌برد! _شب مامان دعوت‌مون کرد. کتفم را می‌گیرد. مجبور می‌شوم همراهش شوم. از اتاق بیرونم می‌کند. در را از پشت قفل می‌کند: _دیگه نبینم پا بذاری. کُپ می‌کنم! به شکنجه‌گاه آمده‌ام یا خانه شوهر؟ می‌ترسم از این‌که دیوانه‌تر شوم. می‌ترسم از این‌که مثل آن‌موقع‌ها دوباره افکار خودکشی‌و...! نه آوا. آدم باش. تو خدارا داری! روی مبل می‌نشینم. گوشه‌ای روی زمین نشسته‌و با لب‌تابش سرگرم است. موبایلم را بر می‌دارم. اگر پیام مرتضی را ببیند؟ نه به تلفنم دست نمی‌زند. نمی‌خواهم پیامش را پاک کنم! خیانت نباشد؟ مگر او در حق تو همسری می‌کند که تو خیانت کنی! افکار شیطانی را پس می‌زنم. خداکند در این وانفسا ایمانم را از دست ندهم! آماده می‌شوم. کل روزمان به سکوت گذشته‌و در ماشین فقط صدای نفس‌های‌مان شنیده می‌شود. پاییز با تمام زیبایی‌اش رسیده‌ است. به این فکر می‌کنم که سه‌روز دیگر تولدم است. این می‌توانست اولین تولدی باشد که با یک همسر عاشق داشته باشم! پیاده‌روی مردم‌و ریزش برگ‌ها لذت قدم‌زدن را در دلم می‌کارد. می‌خواهم پیاده شوم‌و پیاده‌روی کنم. به ساعت نگاه می‌کنم. هنوز شش عصر است: _من می‌خوام پیاده‌روی کنم لطفا ماشین‌و نگه دار. _تنها بیای اونجا؟ من حوصله ندارم پیاده‌روی کنم. _مشکلی نیست بگو من اصرار کردم. _شما اجازه‌ت دست منه. پس مثل یه دختر خوب بشین تا برسیم. دهانم را باز می‌کنم هرچه می‌خواهم بارش کنم. اما سکوت پیشه می‌کنم. دلم می‌شکند. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
بعد از تو، کلافِ اندوهم را به هر سو می‌غلتانم مگر چیزی از آن کاسته شود! -جواد گنجعلی •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
محبوب من! پاییز چه فایده دارد، اگر از شما دور باشم... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_پنجاه •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• به تلافی اینکه گفتم پسرعمو، اینچنین
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• از ماشین پیاده می‌شویم. کاش بیشتر قدر این خانه‌ی پدری را می‌دانستم. داخل می‌روم. الهه انگار بعداز سالها مرا دیده باشد در آغوشم می‌گیرد. به آشپزخانه می‌روم. چند فنجان چای می‌ریزم. با ظرف شکلات‌و قندونبات به پذیرایی می‌روم. اول به طاها تعارف می‌کنم و بعد به مادر. چقدر سخت است خودت‌را عاشق‌و آرام جلوه دهی! یک دسته‌گل روی تاقچه است. رو به مادر می‌گویم: _مامان این‌و کی آورده؟ مادر مستأصل می‌شود. نگاهی به طاها می‌اندازد. دست‌دست می‌کند و آخر می‌گوید: _طیبه‌خانم‌و طاهره‌جان اینجا بودن. طاها با شنیدن نام مادرو خواهر باران سرش را بالا می‌آورد. مادر ادامه می‌دهد: _فکر می‌کردن تو هنوز خونه‌ی مایی. بی‌خبر اومدن اگر از قبل خبر داده بودن هماهنگ میکردم شما‌و طاهاجان هم باشین نشد دیگه! راستی آقا طاها ..از شما انتظار نداشتم تاریخ سالگرد باران‌و عقدتون یکی بشه! فراموش کردی؟ مادر نمی‌داند طاها از روی عمد چنین کاری کرده. برای این‌که مشکوك نشود سریع می‌گویم: _مامان طاها هم یادش بود اما ..بخاطر ما هیچی نگفته. مادر طوری که باور نکند می‌گوید: _این‌طوری که بیشتر دلخوری پیش اومد! طیبه‌خانم‌ گفت سالگرد باران بوده آش می‌پختن واسه همینه نیومده. به‌هر عجله‌ای نبود که؛ درستش این بود به حرمتِ روح اون خدابیامرز دست نگه می‌داشتیم. طاها به گفتن"حق با شماست" اکتفا می‌کند. زنگ خانه را می‌زنند. الهه در را باز می‌کند، الهام‌و آراد و کوثر داخل می‌شوند. آرادو طاها گرم‌و صمیمی احوال‌پرسی می‌کنند. رفاقت‌شان فارغ از تمام احوالات، طولانی‌و زیباست. طاها در خانه‌ را باز می‌کند. داخل می‌روم. مستأصلم. نمی‌دانم این روسری را در بیاورم یا نه. طاها را هنوز شوهر باران می‌دانم. این چه برزخی‌ست که گرفتارش شده‌ام؟! داخل می‌آید. در هال را قفل می‌کند. کلیدش را بیرون می‌آورد. به اتاق مشترکش با باران می‌رود. عصبانی می‌شوم. جلو می‌روم و چند ضربه‌ی محکم به درب می‌زنم: _چرا درو قفل می‌کنی؟ نترس فرار نمی‌کنم ...آهای باتوام! تقریبا داد می‌زند: _خفه‌شو خوابم میاد. روی کاناپه می‌نشینم. درواقع خفه می‌شوم و در خود فرو می‌روم. مرگ بهتر از این زندگی‌ست. اضطراب شب‌و روزهایی که قرار است این‌چنین بگذرد، کلافه‌ترم می‌کند. صدای پیامک موبایلم بلند می‌شود. آراد نوشته: «اونجا راحتی؟ اذیت که نمی‌شی؟» انگار می‌فهمد در چه برزخی دست‌ و پا می‌زنم. می‌نویسم: «ساختم با آنکه عمری سوختم؛ سوختم یک عمر و صبر آموختم...» ایموجی قلب‌شکسته‌ای می‌فرستد. می‌دانم میخواهد بگوید خودت کردی دختر! خواستی از جهنم زندگی‌ات رها شوی، بدتر کردی. اما چیزی نمی‌گوید. گریه‌ دوباره راه باز می‌کند. از ترس این‌که نماز صبحم قضا نشود به‌زور چشم‌هایم را می‌بندم بلکه خواب روم. انگار هجومِ این افکار درختی‌ در فصل پاییز است که با یک زلزله خودش را آوار می‌کند بر سرم. زلزله‌ای مثل شب! شب که برای آرامش است و آرامشی که از من دور. شب که می‌شود، شروعِ غمِ بی‌منتهای من است. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
گردو مرورگری است که به شکل هوشمند تبلیغات سایت‌ها را حذف می‌کند به طوری که در اینترنت مصرفی شما صرفه‌جویی می‌کند و مصرف باتری گوشی شما را کمتر می‌کند. علاوه بر این موتور جستجوی پیشفرض آن روی gerdoo.me تنظیم شده است که یک فراجستجوگر است و امکاناتی نظیر جستجوی قیمت دلار و سکه، نمایش تقویم جلالی و اوقات شرعی را به نتایج جستجوی گوگل اضافه کرده است. گردو مبتنی بر کرومیوم توسعه داده شده است که یک مرورگر متن‌باز است و تجربه‌ی کاربری مشابه با کروم دارد. دریافت نسخه اندروید از بازار:👇🏻 https://cafebazaar.ir/app/me.gerdoo.browser دریافت نسخه اندروید از مایکت: 👇🏻 https://myket.ir/app/me.gerdoo.browser اگه در رابطه با گردو بازخوردی داشتید لطفا از طریق @gerdoodotme در ایتا به ما پیام بدید.
از چه می‌ترسی؟ تا خدا همه کاره است ... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•