eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبیّنات
💠#خاطره‌نگاری‌غدیر1⃣ 🗓۱۶مرداد۱۳۹۹ 🔮شب اول ساعت از ۲ بامداد گذشته و همچنان علی بیدار است. وقتی جای
💠⃣ 🗓۱۷ مرداد ۱۳۹۹ شب دوم خریدها انجام شده ، باورم نمیشود که به جز لباس، بسته ی معیشتی هم کامل خریداری شد. فروشنده تا شنیده بود بسته معیشتی است گفته هیچ اضافه نمیگیرم و همه را به قیمت خریدش حساب کرده. سه کیلو برنج، یک بسته ماکارونی، یک بسته رب گوجه، یک کیلو نخود ، یک روغن سرخ کردنی و یک روغن مایع را نود هزار تومان حساب کرده. (برای یک بسته) هنوز باورم نمیشود که برای هفتاد نفر رسید. این ها همه لطف امام علی علیه السلام را میرساند. این پول برکت داشت. چون با نیت خالصانه از دست آدم های مخلص داده شده بود. خدایا کمکم کن حتی یک ریال هم از آن حیف و میل نشود. سه روز است استرس دارم که مبادا پولی از مردم دستم امانت بماند. باید به صاحبانش برسانم. مرضیه می گوید: همش در حال حساب و کتابی خواب و خوراک نداری. گفتم: بخاطر پولی هست که به من سپردند، به من اعتماد کردند و این پول امانت دسته منه. خدایا کمکم کن! ساعت ۱۰:۳۰ شب بود. نصف بسته بندی لباس ها مانده بود، گفتم سری به حیاط بزنم. وارد حیاطشان شدم، زن وشوهر خیس عرق شده بودند. برنج ها را وزن کرده و در کیسه پلاستیکی ریخته بودند. در یک کیسه ی بزرگ سه کیلو برنج، یک پاکت ماکارونی ، یک قوطی رب گوجه، و دو روغن سر سبز و سر قرمز.(روغن مایع و روغن سرخ کردنی) نشستم به بسته بندی تا ساعت ۲ شب ! علی گاهی گریه میکرد، خسته بود و نمی خوابید. تصمیم این شد که کیسه ها را داخل ببریم زیر کولر. تا فردا زیر گرما و افتاب سوزان اتفاقی برای بسته ها نیفتد. بردن کیسه های چند کیلویی سنگین کار سختی بود. بچه ها را صدا زدیم. نوه ها هم به کمک آمده بودند. امیرعلی و محمدحسین که مادرشان مشغول برش عکس سردار سلیمانی و پاپیون ها بود، جلو آمدند و بسته ها را برداشتند. محمدطاها را صدا زدم. او هم به هوای بچه ها جلو امد و بسته ها را روی پله ی ورودی خانه گذاشت. هرکدام یک بسته ای را میکشیدند. دلم میخواست طاها هم سهمی داشته باشد که به لطف خدا محقق شد. وقتی داخل رفتند هرکدام گوشه ای ولو شدند. طاها خیس عرق شده بود و میگفت: مامان فقط آب بده. ساعت ۲ کارمان تمام شد. بازهم حساب کتاب کردم و بچه ها را خواباندم. بعد از خوابیدن بچه ها از اتاق بیرون رفتم و بازهم مشغول شمارش و اینکه کم و کسری نباشد. کمی پول اضافه آماده بود. ۲۰ نفر دیگر به لیست اضافه شده بودند. باید روز عید غدیر برایشان خرید میکردیم. گاهی میان نوشتن چرت میزدم خواب میرفتم و بازهم بلند میشدم.
⭕️شیعیان از اهل بیت صبورترند 🌿...عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: «إِنَّا صُبُرٌ وَ شِيعَتُنَا أَصْبَرُ مِنَّا.» قُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ كَيْفَ صَارَ شِيعَتُكُمْ أَصْبَرَ مِنْكُمْ؟! قَالَ: «لِأَنَّا نَصْبِرُ عَلَى مَا نَعْلَمُ وَ شِيعَتُنَا يَصْبِرُونَ عَلَى مَا لَا يَعْلَمُونَ.» 📚الكافي، ج2 ص93   🔶از امام صادق (علیه‌السلام) نقل شده است که فرمودند: 🔸«ما (اهل‌بیت) صبوریم، و شیعیانمان از ما صبورترند.» 🔷(راوی گوید:) عرض کردم: 🔹فدایتان شوم، چطور می‌شود شیعیان‌تان صبورتر از شما باشند؟! 🔶حضرت فرمودند: 🔸«زیرا ما بر چیزی صبر می‌کنیم که به آن علم داریم، و شیعیان‌مان بر چیزی صبر می‌کنند که به آن علم ندارند.»
💠 پیامبر اکرم (ص): «وقتی که اشخاص هم شأن به خواستگاری دختران شما آمدند به آنها دهید و در کار آنها منتظر نباشید.» 📚 نهج الفصاحه، ص 191، ح 193
مبیّنات
💠#خاطره‌نگاری‌غدیر2⃣ 🗓۱۷ مرداد ۱۳۹۹ شب دوم خریدها انجام شده ، باورم نمیشود که به جز لباس، بسته
💠⃣ 🗓۱۸ مرداد ۱۳۹۹ (جمعه) 🌸روز عید غدیر🌸 بسته بندی مجدد انجام شد و حالا نوبت به تحویل بسته ها بود. چندتایی را صاحب خانه زنگ زد و دم در آمدند تحویل گرفتند اما بقیه را نمیشد. ۲۴ تای بچه های نرجس را تماس گرفتم و گفت برایم بیاور مهدکودک . یکی یکی دم در گذاشتم و لیست را تحویل دادم. _ببین درست هستن؟ سحر، مبین، رویا(هر کدام پدراشون کارگر) محبوبه (مادر کار) میترا (مادر کار ) نیما (پدر پلاستیک جمع کن) امین پنج ساله (پدرش پلاستیک جمع کن) سارا ( پدر معلول) آرش (پدر معلول) ایمان (طلاق بدون پدر ) احمد (یتیم) نازنین (یتیم) بهار( پدر نقص عضو) اکبر رضا و نرگس (پدرها معتاد و مادر خانه دار) درست بود. بقیه را هم چک کردم . مانده بود چند بچه ی دیگر که خودمان باید دم در تحویل میدادیم. 💠الهی شکر🔷
چوپان و مار موضوع:آموزنده ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ می‌گذاشت. ﻣﺎﺭﯼ🐍 ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌آمد، ﺷﯿﺮ را می‌خورد ﻭ سکه‌اﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ می‌انداخت. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش می‌کنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.» *ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮد!
نمی‌گم شبٺون شهدایی که‌خیریسٺ به‌کوتاهی‌شب 🍃🌸 می‌گویم که‌خیریست به‌بلندی سرنوشت:) 🌸🌹 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت شصت و یک بعد هم فیلم را کمی‌عقب زد و روی یکی از صحنه‌های ترسناک متوقف شد. -ببین! شخصیت اهریمنی‌ای که تمام وقت باید ازش بترسی مثل راهبه‌ها لباس پوشیده... یا بهتر بگم مثل ما مسلمونا...! راهبه‌ها مدل لباسای مختلف دارن. اما بین اون همه مدل، اونی رو انتخاب کرده که بیشترین شباهت رو به خانمای مسلمون داره. ببین! دقیقا چادر و مقنعه‌ست! فکر میکنی دلیلش چی باشه؟ راست می‌گفت. الکی که نیست. نامردها بلدند چطور فیلم بسازند که چه مسلمان باشی، چه مسیحی، چه بی دین، ته دلت از هرچه آدم دیندار و محجبه و خداپرست است بدت بیاید و بترسی. صدای ارمیا مرا به خودم می‌آورد: -ولی جدا مسخره ست! اینهمه آدم توی اروپا مسیحی اند، اما فقط یه درصد کمی‌‌از خانما شون مثل حضرت مریم(علیها السلام) لباس می‌پوشن! درحالی که اگه واقعا کسی رو دوست داشته باشی، باید سعی کنی شبیهش باشی. سفره افطار کوچکی روی میز می‌چینم؛ با خرما و نان و پنیر ایرانی و گردو و هندوانه. این ایرانی‌ترین غذایی ست که دست و پا کرده‌ام. درحال چیدن سفره هستم و ارمیا وضو می‌گیرد که نماز بخواند. این یکی را هم باورم نمی‌شد! ادامه حرفش را می‌گیرم: -اینطور که معلومه، پوشش خانمای اروپایی از اول اینطوری نبوده. ولی نفوذ یهود و سرمایه دارای یهودی باعث شده کم کم پوشش اروپایی ها بازتر بشه... درحالی که هنوز خود یهودیا شدیدا به حجاب مقیدن و حتی پوشیه میزنن. هرچی هست زیر سر یهوده! انتظار دارم ارمیا بحث را ادامه دهد اما با شنیدن این حرفم، سر به زیر می‌اندازد و به جانمازم که هنوز جمعش نکرده‌ام اشاره می‌کند: -می‌شه منم روش نماز بخونم؟ تعجب کرده‌ام از واکنش ارمیا که زیر لب می‌گویم: -طوری نیست. نماز خواندن ارمیا را یکی دوبار بیشتر ندیده‌ام. همان موقع هم که ایران بودند، خوشش نمی‌آمد جلوی کسی نماز بخواند. می‌رفت یک گوشه، یواشکی نماز می‌خواند. وقتی می‌پرسیدم چرا دوست ندارد کسی نماز خواندنش را ببیند، می‌گفت خجالت می‌کشد و می‌ترسد نمازش ریاکارانه باشد. الان که نگاه می‌کنم، انقدر نماز خواندنش قشنگ است که واقعا هم ممکن است ریا شود! صورت سفیدش برافروخته و سرخ شده، انقدر که نگرانش شده ام. فکر نمی‌کردم ارمیا در آلمان هم نماز بخواند... اما تازه فهمیده ام به همان اندازه که ارمیا من را می‌شناسد، من کشفش نکرده‌ام. نماز ارمیا که تمام می‌شود و می‌نشیند سر سفره، بازهم انگار حالش گرفته است. نمی‌دانم چکار کنم که حال و هوایش عوض شود. مگر من چه گفتم؟ افطار که تمام می‌شود، آرام می‌گوید: -می‌گم اریحا... برای شبای قدر، مرکز اسلامی‌برنامه احیا داره.خیلی دوست دارم بریم. ولی من فکر کنم دو شب اول رو نتونم بیام. تو رو می‌رسونم، خودم میرم یه جایی کار دارم. باشه؟ -باشه... طوری نیست. ⚠️ ... 🖊 🦋🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 🍃🦋🌼
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت شصت و دو دوست دارم بازهم بماند ولی نمی‌دانم چرا ناگهان انقدر گرفته شد و حالا می‌خواهد برود. دم در است که می‌پرسم: -خوبی ارمیا؟ -خوبم. یکم خسته م فقط. -نمی‌شه بازم بمونی؟ -نه دیگه. الان وفاء خانم میان. ارمیا که می‌رود، یاد ایمیل جدیدی که برایم آمده می‌افتم و می‌نشینم سر لپتاپ. یک دعوت همکاری ست از طرف یک موسسه در آلمان؛ یک موسسه ایران شناسی! نمی‌دانم من را از کجا پیدا کرده اند. شرایط خوبی دارد. می‌توانم در ایران کار کنم و مجبور نیستم آلمان بمانم. حقوقش هم عالی ست. ناگاه یاد حرف‌های عمو و لیلا می‌افتم و صدای زنگ هشدار مغزم بلند می‌شود. این فقط یک پیشنهاد است؛ مجبور به قبول کردنش نیستم. ایمیل را پاک می‌کنم و لپتاپ را می‌بندم. وفاء مثل همیشه پر سر و صدا می‌رسد. انرژی این دختر تمامی‌ندارد؛ حتی اگر روزه گرفته باشد و هنوز افطار نکرده باشد. پای سیب‌ها را تعارفش می‌کنم: -بفرمایین. ارمیا اینا رو برای تولد امام حسن علیه السلام خریده. با ذوق یک شیرینی برمی‌دارد و می‌گوید: -نمی‌دونی چقدر گرسنمه! -افطار کردی؟ -یه شکلات همرام بود همونو خوردم فقط. -وای خب بیا بشین قشنگ افطار کن تا نمردی! می‌نشیند پشت میز و برای خودش لقمه می‌گیرد. -نگران نباش، ما بدتر اینا رو گذروندیم. اینا که چیزی نیست! تو عراق زندگی نکردی نمی‌دونی! -چطور؟ -تو فقط تصور کن هرلحظه احتمال بدی یا بریزن تو خونه‌ت و قتل عامتون کنن، یا بمب بذارن، یا با هواپیما و خمپاره و موشک بیفتن به جونتون! تازه این غیر تحریمای غذایی و کمبود آب و تشعشعات رادیو اکتیوه! ما دیگه ضدضربه شدیم. و تلخ می‌خندد. الان که درباره تاریخ عراق فکر می‌کنم، می‌بینم راست می‌گوید. مردم عراق سالهاست زیر سایه جنگ و ناامنی زندگی می‌کنند؛ زیر سایه ترس. می‌پرسم: با این حال دوست داری برگردی عراق؟ اینجا نمی‌مونی؟ شانه بالا می‌اندازد و خیلی راحت می‌گوید: معلومه! اگه از عراق بریم که عراق درست نمی‌شه. فقط بدتر از اینی که هست می‌شه. مشکل اصلا همینه، که نخبه هامون خودشونو خرج بقیه کشورا می‌کنن. باید با خودمون رو راست باشیم. چشم آبیا هیچ‌وقت به سود ما کار نکردن. الانم اگه به من امکانات علمی می‌دن برای راه افتادن کار خودشونه. حالا می‌فهمم چرا اسمش را گذاشته اند وفاء. کاش همینقدر وفاداری را بعضی از نخبه‌های ما هم به کشورشان داشتند. کاش مثل وفاء، خوشی و آسایش و پول را فقط برای خودشان نمی‌خواستند. ماندن برای ساختن کشور سخت است؛ اما کسی نخبه واقعی ست که در شرایط سخت، بتواند بماند و بسازد. -از داعش نمی‌ترسی؟ ⚠️ ... 🖊
چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت «انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست
رنجورِ عشق بِه نشود جز به بوي يار ... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•