مبیّنات
💠#خاطرهنگاریغدیر2⃣ 🗓۱۷ مرداد ۱۳۹۹ شب دوم خریدها انجام شده ، باورم نمیشود که به جز لباس، بسته
💠#خاطرهنگاریغدیر3⃣
🗓۱۸ مرداد ۱۳۹۹ (جمعه)
🌸روز عید غدیر🌸
بسته بندی مجدد انجام شد و حالا نوبت به تحویل بسته ها بود.
چندتایی را صاحب خانه زنگ زد و دم در آمدند تحویل گرفتند اما بقیه را نمیشد.
۲۴ تای بچه های نرجس را تماس گرفتم و گفت برایم بیاور مهدکودک . یکی یکی دم در گذاشتم و لیست را تحویل دادم.
_ببین درست هستن؟
سحر،
مبین،
رویا(هر کدام پدراشون کارگر)
محبوبه (مادر کار)
میترا (مادر کار )
نیما (پدر پلاستیک جمع کن)
امین پنج ساله (پدرش پلاستیک جمع کن)
سارا ( پدر معلول)
آرش (پدر معلول)
ایمان (طلاق بدون پدر )
احمد (یتیم)
نازنین (یتیم)
بهار( پدر نقص عضو)
اکبر
رضا و
نرگس (پدرها معتاد و مادر خانه دار)
درست بود. بقیه را هم چک کردم . مانده بود چند بچه ی دیگر که خودمان باید دم در تحویل میدادیم.
💠الهی شکر🔷
#هیام
#خودنویس
چوپان و مار
موضوع:آموزنده
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ میگذاشت.
ﻣﺎﺭﯼ🐍 ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽآمد، ﺷﯿﺮ را میخورد ﻭ سکهاﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ میانداخت.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش میکنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.»
*ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮد!
نمیگم شبٺون شهدایی
کهخیریسٺ بهکوتاهیشب 🍃🌸
میگویم
#عاقبتتانشهدایی
کهخیریست بهبلندی سرنوشت:)
#عاقبتتونشهدایی🌸🌹
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت شصت و یک
بعد هم فیلم را کمیعقب زد و روی یکی از صحنههای ترسناک متوقف شد.
-ببین! شخصیت اهریمنیای که تمام وقت باید ازش بترسی مثل راهبهها لباس پوشیده... یا بهتر بگم مثل ما مسلمونا...! راهبهها مدل لباسای مختلف دارن. اما بین اون همه مدل، اونی رو انتخاب کرده که بیشترین شباهت رو به خانمای مسلمون داره. ببین! دقیقا چادر و مقنعهست! فکر میکنی دلیلش چی باشه؟
راست میگفت. الکی که نیست. نامردها بلدند چطور فیلم بسازند که چه مسلمان باشی، چه مسیحی، چه بی دین، ته دلت از هرچه آدم دیندار و محجبه و خداپرست است بدت بیاید و بترسی.
صدای ارمیا مرا به خودم میآورد:
-ولی جدا مسخره ست! اینهمه آدم توی اروپا مسیحی اند، اما فقط یه درصد کمیاز خانما شون مثل حضرت مریم(علیها السلام) لباس میپوشن! درحالی که اگه واقعا کسی رو دوست داشته باشی، باید سعی کنی شبیهش باشی.
سفره افطار کوچکی روی میز میچینم؛ با خرما و نان و پنیر ایرانی و گردو و هندوانه. این ایرانیترین غذایی ست که دست و پا کردهام. درحال چیدن سفره هستم و ارمیا وضو میگیرد که نماز بخواند. این یکی را هم باورم نمیشد! ادامه حرفش را میگیرم:
-اینطور که معلومه، پوشش خانمای اروپایی از اول اینطوری نبوده. ولی نفوذ یهود و سرمایه دارای یهودی باعث شده کم کم پوشش اروپایی ها بازتر بشه... درحالی که هنوز خود یهودیا شدیدا به حجاب مقیدن و حتی پوشیه میزنن. هرچی هست زیر سر یهوده!
انتظار دارم ارمیا بحث را ادامه دهد اما با شنیدن این حرفم، سر به زیر میاندازد و به جانمازم که هنوز جمعش نکردهام اشاره میکند:
-میشه منم روش نماز بخونم؟
تعجب کردهام از واکنش ارمیا که زیر لب میگویم:
-طوری نیست.
نماز خواندن ارمیا را یکی دوبار بیشتر ندیدهام. همان موقع هم که ایران بودند، خوشش نمیآمد جلوی کسی نماز بخواند. میرفت یک گوشه، یواشکی نماز میخواند. وقتی میپرسیدم چرا دوست ندارد کسی نماز خواندنش را ببیند، میگفت خجالت میکشد و میترسد نمازش ریاکارانه باشد. الان که نگاه میکنم، انقدر نماز خواندنش قشنگ است که واقعا هم ممکن است ریا شود! صورت سفیدش برافروخته و سرخ شده، انقدر که نگرانش شده ام. فکر نمیکردم ارمیا در آلمان هم نماز بخواند... اما تازه فهمیده ام به همان اندازه که ارمیا من را میشناسد، من کشفش نکردهام.
نماز ارمیا که تمام میشود و مینشیند سر سفره، بازهم انگار حالش گرفته است. نمیدانم چکار کنم که حال و هوایش عوض شود. مگر من چه گفتم؟
افطار که تمام میشود، آرام میگوید:
-میگم اریحا... برای شبای قدر، مرکز اسلامیبرنامه احیا داره.خیلی دوست دارم بریم. ولی من فکر کنم دو شب اول رو نتونم بیام. تو رو میرسونم، خودم میرم یه جایی کار دارم. باشه؟
-باشه... طوری نیست.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
🦋🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
🍃🦋🌼
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت شصت و دو
دوست دارم بازهم بماند ولی نمیدانم چرا ناگهان انقدر گرفته شد و حالا میخواهد برود. دم در است که میپرسم:
-خوبی ارمیا؟
-خوبم. یکم خسته م فقط.
-نمیشه بازم بمونی؟
-نه دیگه. الان وفاء خانم میان.
ارمیا که میرود، یاد ایمیل جدیدی که برایم آمده میافتم و مینشینم سر لپتاپ. یک دعوت همکاری ست از طرف یک موسسه در آلمان؛ یک موسسه ایران شناسی! نمیدانم من را از کجا پیدا کرده اند. شرایط خوبی دارد. میتوانم در ایران کار کنم و مجبور نیستم آلمان بمانم. حقوقش هم عالی ست. ناگاه یاد حرفهای عمو و لیلا میافتم و صدای زنگ هشدار مغزم بلند میشود. این فقط یک پیشنهاد است؛ مجبور به قبول کردنش نیستم. ایمیل را پاک میکنم و لپتاپ را میبندم.
وفاء مثل همیشه پر سر و صدا میرسد. انرژی این دختر تمامیندارد؛ حتی اگر روزه گرفته باشد و هنوز افطار نکرده باشد. پای سیبها را تعارفش میکنم:
-بفرمایین. ارمیا اینا رو برای تولد امام حسن علیه السلام خریده.
با ذوق یک شیرینی برمیدارد و میگوید:
-نمیدونی چقدر گرسنمه!
-افطار کردی؟
-یه شکلات همرام بود همونو خوردم فقط.
-وای خب بیا بشین قشنگ افطار کن تا نمردی!
مینشیند پشت میز و برای خودش لقمه میگیرد.
-نگران نباش، ما بدتر اینا رو گذروندیم. اینا که چیزی نیست! تو عراق زندگی نکردی نمیدونی!
-چطور؟
-تو فقط تصور کن هرلحظه احتمال بدی یا بریزن تو خونهت و قتل عامتون کنن، یا بمب بذارن، یا با هواپیما و خمپاره و موشک بیفتن به جونتون! تازه این غیر تحریمای غذایی و کمبود آب و تشعشعات رادیو اکتیوه! ما دیگه ضدضربه شدیم.
و تلخ میخندد. الان که درباره تاریخ عراق فکر میکنم، میبینم راست میگوید. مردم عراق سالهاست زیر سایه جنگ و ناامنی زندگی میکنند؛ زیر سایه ترس. میپرسم: با این حال دوست داری برگردی عراق؟ اینجا نمیمونی؟
شانه بالا میاندازد و خیلی راحت میگوید: معلومه! اگه از عراق بریم که عراق درست نمیشه. فقط بدتر از اینی که هست میشه. مشکل اصلا همینه، که نخبه هامون خودشونو خرج بقیه کشورا میکنن. باید با خودمون رو راست باشیم. چشم آبیا هیچوقت به سود ما کار نکردن. الانم اگه به من امکانات علمی میدن برای راه افتادن کار خودشونه.
حالا میفهمم چرا اسمش را گذاشته اند وفاء. کاش همینقدر وفاداری را بعضی از نخبههای ما هم به کشورشان داشتند. کاش مثل وفاء، خوشی و آسایش و پول را فقط برای خودشان نمیخواستند. ماندن برای ساختن کشور سخت است؛ اما کسی نخبه واقعی ست که در شرایط سخت، بتواند بماند و بسازد.
-از داعش نمیترسی؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست
#فاضل_نظری
رنجورِ عشق بِه نشود
جز به بوي يار ...
#سعدی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
عقل میگفت «برو، عشق به پایان آمد»
عشق میگفت «بمان، سؤتفاهم شده است»
#فاضل_نظری
🌺🌺🌺🌺
مبیّنات
💠#خاطرهنگاریغدیر3⃣ 🗓۱۸ مرداد ۱۳۹۹ (جمعه) 🌸روز عید غدیر🌸 بسته بندی مجدد انجام شد و حالا نوبت
#خاطرهنگاریغدیر4⃣
پشت کوچه پس کوچه ها می ایستم.
_آدرس را درست اومدیم؟
نرجس می گوید: آره خودشه همینجاست.
نگاهی به اطراف می اندازم.
_گفتی پدرش معلوله؟
_آره
در ماشین را که باز میکنم تازه تفاوت زیر کولر بودن و دمای معمولی هوا را می فهمم.
آفتاب با شدت هرچه تمام به سر و رویمان می تابد. چادر سیاه را حائل چشم هایم میکنم اما فایده ندارد. هرچه گرماست را به خودش جذب میکند.
هُرم گرما که به صورتم میخورد، سردرد می شوم.
۴۵ درجه یا ۵۰ درجه است؟ نمی دانم. هوای جنوب این وقت سال آدم را خیس آب می کند. بوشهر شرجی بود، اما این جا آفتابش پوست را می سوزاند.
هوا بس ناجاوانمردانه گرم است... گرم!
نرجس در میزند، در کوچک فلزی رنگ و رو رفته را.
صدای دویدن می آید. در باز می شود و پسر بچه ای هشت ساله با موهای تراشیده جلویمان می ایستد.
_سلام مامانت خونه است؟
نگاهی به ما دو نفر می اندازد.
_بله
_میشه بهش بگی بیاد؟
دختری کوچکتر با موهای کوتاه و شانه نکرده و لباس پسرانه ای که توی تنش زار میزند بدو بدو به سمت در می آید. دمپاییش را عوضی پوشیده . روی دمپایی پاره شده و جلویش به زمین چسبیده.
همان طور دم در می ایستد و نگاهمان میکند. چشم های درشت و قشنگی دارد.
پسر مادرش را صدا میزند.
نرجس از دختر می پرسد: اسمت چیه دختر گل؟
پسر از جلوی در کنار می رود و به خواهرش میگوید: جلو نرو صبر کن
اسمش معصومه
نرجس می گوید: شما هم باید محمد باشی درسته؟
در همین حد ایستادن، عرق از گودی کمرم به پایین میچکد. پشت لباسم خیس است. کمی ماسک را پایین میدهم. هوا برای نفس کشیدن نیست.
زنی لاغر اندام با صورتی آفتاب سوخته، روسریش را گره میزند و با عجله دم در می آید.
با دیدن ما یک پَرِ روسری را جلوی دهانش میگیرد.
نرجس بسته ی معیشتی را جلویش می گذارد و می گوید: عیدتون مبارک .
زن تشکر می کند اما دختر کوچک می گوید: عیده، چه عیدی؟
نرجس می گوید: عید غدیره کوچولو، عید مولا علی.
پسر با غروری خاص می گوید: تلویزیون نشون داد ... نمیدونی؟ برو بعدا بهت میگم .
زن وسایل را برمیدارد و می گوید: دستت درد نکنه خدا کمکتون کنه. هرچی از خدامیخواید بهتون بده
نمی دانم چرا ناگهان زبانم می چرخد و می گویم: از ما تشکر نکنید، از امام علی تشکر کنید.
چشم هایم می سوزد. نمی دانم چرا بغض دارم؟
از زیر چادرم بسته ی هدیه ی غدیر را در می آورم. بسته ی دخترک را جلویش میگیرم.
_بفرما خانم کوچولو عیدت مبارک
با تردید نگاهم میکند. مادرش می گوید: بگیر معصومه، عیدی امام علیه
دخترک با تعلل دستش را جلو می آورد. بسته را میگیرد و داخلش را نگاه میکند.
برادرش سرش را توی کاور سبز رنگ میکند و میپرسد: چیه؟
بسته ی دیگر را جلوی او می گیرم
_بفرما عید شما هم مبارک باشه
پسر خیلی محجوب می گوید: ممنون
دخترک که معصومه نام دارد یکی از کیسه ها را باز میکند و با دیدن لباس صورتی چشم هایش گشاد میشود.
انگار تا به حال کسی به او عیدی لباس نداده.
لباس نو.
_لباسه مامان ببین لباسه!
مادرش همچنان با روسری جلوی دهانش را گرفته.
پسر که باید محمد باشد، دست توی کاور سبز رنگ می کند و به طرز نا باوری میان کاور را جست و جو میکند.لباس و کتاب غدیر را بیرون می آورد.
_مال منم لباسه... ببین شلوار هم داره.
بسته شکلات و یک ماسک پارچه ای هم بیرون می آورد.
معصومه با هیجان می گوید: مداد رنگی و کتاب نقاشی، بادکنک هم هست.
نرجس می گوید: برو بادکنک هاتون رو باد کنید، امروز جشنه.
بیش تر از این نمی توانم بمانم.
تا وقت خدا حافظی و سوار شدن و تا وقتی که ماشین را راه می اندازم، هر سه تاییشان دم در ایستاده اند. ناباور به دست هایشان نگاه می کنند.
معصومه دست مادرش را می کشد و هی اشاره به بسته ها میکند.
سر پیچ کوچه چشم از آن ها می گیرم.
ماسک را پایین می دهم. این جا دیگر می توانم راحت باشم؟ راحتی را میفهمم. می دانم کجا هستم. می دانم چقدر ناشکر هستم.
حالم قابل توصیف نیست.
قطره ها می بارد و زیر لب فقط یک کلمه به زبانم می آید:
علی... علی ...علی ...
همچنان یادت در کوچه ها دست بچه ها را می گیرد.
ای ابوتراب! خاکم کن پیش از آن که به خاک روم.
#ادامهدارد
#هیام
یه خُدآیی داریم که
با اون عظمتش ستار العیوبه!
بعد من دنبالِ عیب مردم باشم؟
#تلنگر
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
سرزنش می کنی مرا اما،
به گناهم دچار خواهی شد
عشق وقتی تنیده شد به تنت
سخت بی اختیار خواهی شد!
#سید_تقی_سیدی