eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️امام حسن ❤️ •┈┈••✾•🥀•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🥀•✾••┈┈•
••• خدا،اجازھ می‌دهدچنین دعاڪنم حسن ڪھ یـآمن اسمة دوا،و ذڪرهُ شفا،حسن..؛ . •┈┈••✾•💔•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•💔•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا #قس
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: همان یکی دو هفته‌ای که آقاجون داشت از تمام زندگی‌اش حساب می‌کشید تا اشکال کارش را بفهمد، به اندازه ده سال موهایش را سپید کرد. بعد هم قبل از اعدام منصور برایش مراسم ختم گرفت. این مراسم را هم گرفت تا خوب به خودش و عزیز بقبولاند دیگر پسری به نام منصور ندارد؛ به ما هم. اما هیچکدام روز اعدام ستاره و منصور نرفتیم که ببینیمشان. هرچه با خودمان کلنجار رفتیم، دلمان راضی نشد. نسبتی میان ما و آن‌ها نبود و نمی‌خواستیم دلی که تازه آرام شده بود را با دیدن دوباره‌شان آتش بزنیم. حالا دیگر زندگی‌مان کم و بیش آرام شده است. صدای زنگ در می‌آید و کمی بعد، عمو صادق وارد می‌شود. می‌توانم از چهره‌اش بخوانم چندان روبه‌راه نیست. حتی مثل دفعات قبل، سربه‌سر یوسف نمی‌گذارد و با یوسف بازی نمی‌کند. آمده یک سر بزند و برود؛ عجله دارد. می‌کشانمش یک گوشه و می‌پرسم: -چی شده عمو؟ دستی میان موهایش می‌کشد و می‌گوید: -نمی‌دونم. فقط دعا کن. اوضاع یکم درهم ریخته‌ست. مگه اخبار رو ندیدی؟ منظورش آشوب‌هایی‌ست که اخیرا در عراق و لبنان و ایران راه افتاده. می‌گویم: -خب قبلا هم این چیزا بود. درست می‌شه. کلافه می‌گوید: -نه... نه. من نگران چیزِ دیگه‌م. -چی؟ -نمی‌دونم. خودمم نمی‌دونم چمه. نگران سردارم. -کدوم سردار؟ -حاج قاسم. نگران حاج قاسمم. حالا دیگر حاج قاسم برایم غریبه نیست. بیشتر از قبل می‌شناسمش. همین دو سال پیش بود که آمده بود اصفهان و ما هم رفتیم بلکه بشود از دور ببینیمش. مردم برای دیدنش سر و دست می‌شکاندند. این که عمو نگران حاج قاسم باشد اصلا علامت خوبی نیست. به خودم و عمو دلداری می‌دهم و می‌گویم: -نترسین عمو. حاج قاسم چیزیش نمی‌شه. می‌دانم هیچ آدمی عمر جاودان ندارد اما این را گفتم چون تصور شهادت حاج قاسم برایم غیرممکن است. حاج قاسم بارها در جبهه شهید شده است؛ اما نبودنش امکان ندارد. عمو سرش را تکان می‌دهد: -نمی‌دونم. آیت‌الکرسی زیاد بخون. صدقه هم بذار، باشه؟ -چرا انقدر نگرانین؟ -شاید بعدا برات گفتم. راستی از حاج‌آقات چه خبر؟ تعجب می‌کنم. اننتظار داشتم عمو خبر داشته باشد. شانه بالا می‌اندازم و به روی خودم نمی‌آورم نگرانم: -نمی‌دونم، از دو روز پیش ازش خبر ندارم. فکر کنم سرش شلوغه. شما خبری ازش ندارین؟ -نه. این روزا سر همه شلوغه. مخصوصا که بیشتر خیابونا هم بسته‌س. صدای گریه یوسف بلند می‌شود. عزیز صدایم می‌زند که یوسف گرسنه است. تا خودم را به یوسف برسانم و بغلش کنم، عمو رسیده در. برای رفتن عجله دارد، انقدر که نمی‌ایستد ناهار بخورد. ⚠️ ... 🖊
. حرم یعنی کسی در شهر خود سر میکند اما دلش در کوچه های دور مشهد مانده آواره ...! آه😭 @khoodneviss
منو يك دل هوايي.mp3
1.6M
زده ام قید خودم رو آخه من خودم حجابم چشمامو بستم دوباره توی صحن انقلابم😭
دلم میخواد، پَر بزنم از اینجا تا ایوونِ طلا🕊 دلم میخواد از تهِ دل💔 بگم سلام امام رضا...✋ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁🖤𖣔༅═┅─ @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🖤🍁𖣔༅═┅─
❁﷽❁ از پنجره فولاد شفا مےگیرم هرچیز،بخواهم از شما مےگیرم این قصہ سرانجام خوشے خواهد داشٺ چون از تو براٺ ڪربلا مےگیرم 🏴 علیه السلام ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁🖤𖣔༅═┅─ @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🖤🍁𖣔༅═┅─
با قلبی مالامال از اندوه کنار بستر پدر نشسته است؛ مرگ بر چهره مهربان پدر سایه افکنده گویی تا ساعتی دیگر پدر به دیدار یار می‌شتابد و دخترک را با دنیایی از دلتنگی تنها می‌گذارد. دست پدر را به نرمی میان دستانش گرفته می‌بوید و می‌بوسد. درد در چهره رنجور پدر هویداست. لبان پدر به‌آرامی می‌جنبد گویی می‌خواهد سرّی نهفته را در گوش دختر زمزمه می‌کند. دختر صورتش را تا لبان پدر پایین می‌آورد، پدر اما بوسه عمیق بر گونه دختر می‌زند و به‌آرامی نجوا می‌کند پدرت فدایت چرا گریه می‌کنی؟ قطرات اشک از یکدیگر سبقت می‌گیرند تا چشمان دختر را به قصد زیارت پدر ترک کنند. بغضی که گلوی دختر را بسته اجازه سخن به او نمی‌دهد و چشمانش همچنان می‌بارند. پدر به سختی دست بالا آورده دختر را می‌نوازد و می‌گوید: پدر طاقت ابری بودن چشمانت را ندارد. دختر باز می‌گرید و به سختی می‌گوید: چگونه نگریم وقتی پدرم، پاره تنم این گونه رنجور و دردمند در برابر دیدگانم در بستر است؟ چگونه نگریم وقتی فرشته مرگ را می‌بینم که لبخند به لب به استقبال پدرم آمده است؟ پدر تو به دیدار محبوب می‌‌روی اما من با درد دلتنگی چه کنم؟ تو از بند تن رها می‌شوی اما من اسیر حصار حسرت می‌شوم، حسرت دیدار چهره آسمانی‌ات، حسرت بوئیدن و بوسیدنت، حسرت در آغوشت بودن، پدر من با این حسرت، با غم فراق چه کنم؟ پدر باز به سختی لب جنباند و به‌آرامی در گوش دختر چیزی نجوا کرد. دختر لبخندی زد و دستان پدر را بوسید. دمی بعد روح ملکوتی پدر، دختر را ترک گفت و به آسمان‌ها عروج کرد. دختر سر بر سینه بی‌جان پدر گذارد و به آرامی اشک ریخت. پدر را که به خاک سپردند از دختر پرسیدند: در آخرین لحظه پدرت چه در گوشت نجوا کرد که لبخند زدی؟ دختر اشک‌ها را از چشمانش زدود و گفت: پدرم فرمود: تو اولین کسی هستی که پس از من به دیدارم می‌آیی. و من از اینک به شوق این مژده پدر ثانیه‌ها را می‌شمارم. _ رنانی
مبیّنات
همون شب منم کنار مامان شهادتین رو گفتم. پرسیدم : خب حال سروژ چطور بود؟ یعنی حالش کامل خوب شد؟ فاطم
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• نارینه حرف های فاطمه خانم (خانم هاراطونیان) برایم عجیب بود. از ظاهر کلامش پیدا بود ارتباط عمیقی با اسلام برقرار کرده است. اما نارینه بدجور اعتقاداتم را به بازی گرفته بود. کنجکاو از این تحول او را مخاطب قرار دادم. _شما چرا مسلمان شدید؟ مگه چی دیدید؟ فقط این کتاب و شفای برادرتون باعث شد؟ اشاره به کتاب کرد. _همین؟ یعنی این کتاب کمه؟ نگاهم به قاب صورتش که با چادر سپید تزیین شده بود میخ شد. _هر انسان آزادی خواهی این کتاب رو بخونه قطعا متاثر میشه. من هم یکی از اون آدم ها. اون روزا وضعیت سروژ خوب نبود. یه روز که پیاده برمیگشتم خونه، همسایه ی قدیم محله مون رو دیدم. اسمش فاطمه بود. هم سن خودم . نمیدونم چی شد که تا چشمم بهش افتاد اشکام سرازیر شد. شاید به خاطر ظاهر و اون پوششی که داشت. میخواست بره تکیه. بهش گفتم برای برادرم دعا کن. حال خوبی نداره. همونجا دستم رو گرفت و گفت: چرا خودت نمیای دعا کنی؟ با تعجب بهش گفتم: یعنی منم میتونم بیام مراسم مذهبی شما؟ منو راه میدن؟ خندید و گفت: چرا راه ندن. همراه فاطمه رفتم مراسمشون. اول فکر میکردم منو ببینن همه تعجب کنند. با خودم گفتم تو مسلمون نیستی اونجا راهت نمیدن. در صورتی که به ظاهر که پیدا نبود و البته هرکس تو حال خودش بود. من چیزی از حرف های سخنران نمی فهمیدم. یعنی فقط در این حد که امام حسینِ مسلمونا رو کشتن. ولی حال عجیبی اونجا حاکم بود . ناخوداگاه اشکم جاری بود. فاطمه گفت اگر دلت میخواد شب های بعدی میتونی بیای. گفتم برام دعا کن از امام حسینتون بخواه که برادرم رو خوب کنه. فاطمه بهم گفت: چرا خودت نمیگی؟ خودت از امام حسین بخواه. گفتم من؟ باشه من دعا میکنم. بعد از دعا بهم گفت: وقتی آدم شناختش از یکی بیشتر باشه بهتر میتونه ازش کمک بخواد. یه کتاب هست برات میارم بخونش بعد اون از امام حسین جور دیگه ای کمک بخواه. شب بعدی کتاب به دستم رسید. و در ایامی که برادرم بیمار بود شروع کردم به خوندن این کتاب. مادر بیمارستان بود و من خونه. شناخت من نسبت به کربلا بیشتر شد. اون موقع فهمیدم چه ظلمی به نوه ی پیامبر کردند. خیلی دلم شکست. برای غربت امام حسین خیلی اشک ریختم. اصلا دست خودم نبود. چیزهایی که در کتاب مطرح شده بود منو متاثر کرد. مخصوصا اون راهب و ماجرای صعومه و شفای سروژ مثل قطعات پازلی بود که وقتی کنار هم میذاشتمش همه چیز کامل میشد. شده بودم مثل ادمی که مدت ها خواب بوده و حالا از خواب بیدار شده . در امامزاده با دیدن مسلمان شدن مادرم، دلم آروم شد و منم تصمیم گرفتم چیزی که در ذهنم مرتب میچرخه رو عملی کنم.فقط خدا این شجاعت رو به من داد. محو حرف های آن دختر بودم. حضور او در خواب برای من چه پیامی داشت. ناگهان پرسید: شما منو توی خواب دیدید؟ در حالی که قلبا از موقعیتی که در آن قرار گرفته بودم ناراضی بودم، گفتم: بله، دقیقا شما بودید. با همین چهره. و نمیدونم این یعنی چی؟ سکوت سنگینی بر همه حکم فرما شده بود. سرژیک گفت: خب چی توی خواب دیدی؟ ماجرای خواب و افتادنم در بیابان را گفتم. وقتی نارینه بالای سرم رسید و میگفت از جا بلندشو. بگو یا حسین و بلند شو. با گفتن این حرف ها دست های نارینه به طرف چشمانش رفت. به گمانم اشک هایش را پاک میکرد. ناگهان یادم به سروژ افتاد. _الان سروژ کجاست؟ سرژیک گفت: سروژ ازدواج کرده و البته دو روزی هست که با خانمش رفتن اصفهان. خانواده همسرش اونجا هستن. گفت و گویمان به ته دیگ رسیده بود. ترجیح دادم آن جا را ترک کنم. برای همین از جا برخاستم. _خیلی مزاحمتون شدم ببخشید که خیلی سر زده اومدم سرژیک گفت: کجا میری؟ پیشمون بمون _نه ممنون حالم خوب نیست باید برم، میشه زنگ بزنی آژانس؟ سرژیک سر جنباند _بیا خودم آژانس. میرسونمت ارتباط من با خانواده هاراطونیان ادامه داشت. دو بار دیگر مجددا به آن جا رفتم و یک بار سروژ را از نزدیک دیدم. از شفا گرفتنش پرسیدم و او خیلی سربسته گفت: نمیدونم چه وضعیتی بودم. فقط میدونم انگار خواب بودم و یکی بهم میگفت از خواب بیدار شو. همین گفت و گوهای اندک حالم را دگرگون میکرد.سرژیک مرتبا جویای حالم بود. وضعیت بیماریم وخیم شد. و همه می دانستند. به شدت لاغر شده بودم. به طوری که استخوان های بدنم بیرون زده بود.بی حال گوشه ای افتاده بودم. مادرم آب شدن فرزندش را میدید و بالای سرم فقط اشک میریخت. داروها هیچ افاقه ای به حالم نکرد. تا آن روز که از شدت بیماری مرا در بیمارستان بستری کردند. با همه ی دوستانم خداحافظی کردم. فواد بیمارستان آمد و برایم از امید سخن میگفت. نگاهم را به او دوختم و گفتم: 👇
من دیگه رفتنیم از این حرفها جلوی من نزن. خودم را رفتنی میدیدم. سرژیک بارها تماس گرفته بود اما تلفن من خاموش بود. آدرس خانه را داشت سری به پدر زده بود و او هم آدرس بیمارستان را به سرژیک داد. یک روز با مادرش و نارینه به بیمارستان آمدند. فاطمه خانم مادرم را دلداری میداد. گفت: اگر اجازه بدید ما اینجا یه زیارت عاشورا بخونیم. مادرم که شنید اشک هایش جاری شد. فاطمه خانم و نارینه زیارت عاشورا خواندند و من به خوابم فکر میکردم. این که آیا لحظه ی آخر جان دادن کسی دستم را میگیرد؟ از مرگ واهمه داشتم. وحشت سراپایم را احاطه کرده بود. لحظه ی آخر رفتنشان نارینه مکثی کرد و گفت: خودتون رو بسپرید به امام حسین! دستتون رو بذارید توی دستش . هرجا باشید ارومتون میکنه. سپس تسبیحی از کیفش بیرون آورد و گفت: این تسبیح تربت کربلاست. تسبیح را به دستم داد. در ان وانفسای رفتن مهر آن دختر در دل من افتاده بود. به خودم نهیب زدم . _تو که پات لب گوره دیگه دلبستگیت چیه؟ لحظه ای که خانواده ی هاراطونیان از آن جا میرفتند بغضی سنگین گلویم را می فشرد. فاطمه خانم گفت: ما برای مراسم عزاداری امام رضا راهی مشهد هستیم. مادرم تا اسم مشهد را شنید زد زیر گریه، بلند بلند. دروغ چرا؟ ناگهان خودم هم دلم گرفت گفتم: برام دعا کنید. همان جا بود که دلم شکست. آن شب باران میبارید و شیشه ی پنجره را می شست. با صدای شر شر باران به پرستار گفتم میخوام بارون و ببینم. اول مخالفت کرد اما وقتی گفتم: آخرین آرزوی یک مُرده رو براورده نمیکنی ؟ پرستار دلش برایم سوخت. شیشه ی پنجره را باز کرد. کمک کرد تا نزدیک آن بایستم.دستم را بیرون بردم. تاکید داشت حالم بدتر میشود اما آن لحظه هیچ چیزی برایم مهم نبود. دستان لرزانم که خیس شد به صورت کشیدم. در دل گفتم: شماها یک ارمنی رو شفا میدید. اونی که صداتون زده. ازتون کمک خواسته اون وقت من... منی که شماها امامم هستید. منِ شیعه باید اینجا دستم خالی باشه؟ درسته بدم، گنهکارم اما نمیتونم باورتون کنم همینجوری رهام کنید. این همه نشونه برای چی بود؟ الکی که نبود. اون کتاب، یروژ، نارینه . چرا خودتون رو بهم نشون نمیدید؟ چرا بهم ثابت نمیکنید که هوامو دارید. پس کو؟ به نفس نفس افتاده بودم. پرستار اصرار داشت مرا از پنجره جدا کند اما سفت آن را چسبیده بودم. با کمترین رمقی که داشتم داد زدم : باشه خوبی هاتون برای بقیه است. نه ما . نه من به ظاهر مسلمون. من آدم بد، گنهکار. اما به شما میگن مهربان. به شماها میگن بخشنده . چرا فقط خوبی هاتون برای بقیه است. ما این وسط چیکاره ایم. شیعه ها دلشون به چی خوش باشه.به چی؟ پرستار پنجره را بست و من دیگر هیچ نفهمیدم. راوی* سه روز گذشت و شدت بیماری فرهاد آن قدر زیاد بود که بین بیهوشی و بیداری به سر میبرد. گاهی یک چشم باز میکرد و مجددا از هوش میرفت. بعد از سه روز، وضعیتش وخیم شد و در بخش مراقبت های ویژه بستری شد. بیهوشی کامل. پزشکان میگفتند سه روز تحمل کند هنر کرده. سرژیک از طرف فواد جویای حال فرهاد بود. نارینه وقتی خبر به کما رفتن فرهاد را شنید، بدون گفتن حرفی از محل اقامتشان در مشهد بیرون زد. به طرف حرم راه افتاد. شب شهادت امام رضا علیه السلام بود. دسته های عزاداری یکی یکی وارد حرم میشدند. پشت سر یکی از دسته ها از باب الجواد وارد صحن جامع رضوی شد. نیت کرد این زیارت را به نیابت از فرهاد به جا آورد. اذن دخول را که خواند رسید به این فراز " و یسمعون کلامی و یردون سلامی" زیر لب گفت: جواب سلامش رو بدید. آهسته قدم هایش را برداشت. جمعیت زیادی در حرم به چشم میخورد. وارد صحن گوهرشاد شد با دیدن گنبد طلایی لبخند زد و کنار دیوار ایستاد. شکوه بارگاه مطهر رضوی چشم هایش را گرفته بود. آهسته سرش را کج کرد و با امام رضا شروع به حرف زدن کرد: "سلام بر مولای غریب. میگن شما غریب هستید، من در این شهر غریبم. غریب به شما پناه آورده. من آدم خوبی نیستم اما شما اهل بخشش و بزرگی هستید. شما را قسم میدم به مادرتون فاطمه زهرا خودتون به این جوان و خانواده اش کمک کنید. اگر خیرش در زنده موندن هست نگهش دارید. اگر هم به رفتن ... دستشو بگیرید. ایرانی ها به جز شما پناهی ندارن. اشک هایش چکید. از رواق امام رد شد و در صحن ازادی روبه روی ضریح ایستاد. کتاب دعا را برداشت و زیارت نامه را به نیابت از فرهاد قرائت کرد. اشک هایش می چکید و میگفت: بهش ثابت کنید که امام رضای همه هستید. همه جای حرم سیاهپوش بود. صدای مداح بلند شده بود _شب آخریه بی بی می خواد سفره و جمع کنند، سفره ای که خودش دو ماه برا حسینش، براحسنش، برا باباش، برا امام رضا پهن کرده. شب آخر ماه صفر، با دستای خودش شال عزا از گردن مهدی در میاره، همه می گن ما مزد عزاداری از فاطمه می خواهیم، ما میگیم عذر عزاداری از فاطمه می خواهیم، بی بی جان عذر می خواهیم نتونستیم حق روضه هاتونو ادا کنیم، مادر مادر مادر 👇