مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتویکم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• سه هفته از آزادیام میگذرد. دی
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتودوم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
تا آراد بیاید هاتچاکلت سفارش میدهم. گوشهی دنجی را انتخاب میکنم و زیر بادِ اسپیلت سرما را به جان میخرم. پرهی چادرم دوطرف صورتم به رقص درآمده. به ساعت نگاه میکنم.
نه.. خدای من!
اصلا متوجه نبودم! طبیعتاً این ساعت را آراد باید در شرکتش باشد. پس چرا قبول کرده؟
میدانم انسانی نیست که در کشمکش تعارف گیر کند، لابد تعطیل بوده!
فنجان را نزدیك لبم میبرم. از پشت سر صدای آراد را نزدیكگوشم میشنوم:
_سلام عليکم سلام علیکم عذرا خانم یا الله!
آهنگ مازندرانیاش در گوشم پلی میشود و میخندم. فنجان را روی میز میگذارم. سر میچرخانمو با دیدن مرتضی کُپ میکنم. قرارمان این نبود جنابِ برادر!
سلامی میکنم و جوابی میشنوم.
تعجب در جزءجزء صورتم جاریست و جا میخورم. اما لبخند ریز مرتضیو برقِ شیطنت چشمهایشان نشان میدهد آندو کاملا نقشهدار وارد شدند.
پس بگو چرا امروز از شرکتش گذشته!
آراد دست میگذارد پشت کمر مرتضیو اورا به سمت میز هدایت میکند. بعد دو دستش را روی شانهی من میگذارد و با فشارِ کمی به نشستن اجبارم میکند.
من آمده بودم با آراد درباره طاها حرف بزنم! با حضور مرتضی قطعاً مسیرِ حرف عوض میشود و در پیِ آن مقصودِ دیدار و هدف!
آراد بدون اینکه نظر مرتضی را بپرسد؛ دو فنجان کافهمیکس با سه بشقاب کیكِ شکلاتی کوچك سفارش میدهد. دیگر بعد از اینهمه سال رفاقت، سلایق هم را میشناسند. آراد با خیال راحت رو به مرتضی سر صحبت را باز میکند:
_خب داداشمجنون .. این لیلی این شما!
با شیوهی حرف زدنش کار را برایم سخت میکند. این چه خیمهشب بازیست که آراد راه انداخته! و منرا عروسکی سرِ بند کرده تا به هرسو که میخواهد بکشاندم.
مرتضی نگاهم میکند. کاش کمی خوددار باشد. چقدر مرد شده. به موهایش نگاه میکنم، لغزشش را انگشتانم احساس میکنند. چشمهای خمارش در مردمکهایم حل شده. دوجفت چشم طوسی که در قاب صورتش میدرخشد. چه شبی دارد! چه مهتابیست میان نگاهش! صدایش را صاف میکند:
_آواخانوم.. اجازه میخواستم واسه دیدار مجدد! که با شناختی که از شما دارم امکانپذیر نبود... معذرت میخوام دیدار خواهربرادریتونو هم زدم با اینحال، پیشنهاد از آراد بود!!
رو به آراد میکند و چشمکی میزند.
گرما و آتش بدنم را فرا گرفته دیگر نه تنها اسپیلت، هیچسرمایی نمیتواند مرا از این آتش جدا کند!
آب میخواهم .. فقط آب!
هیچکس در فامیل خوشنود به برگشت مرتضی نیست! آن هم در این شرایط! این برای من مثل روز روشن است. همه بعد از رفتن اورا متهم کردند که باید پیش نامزدش میماند. حقهم دارند. آنها نه از مهرِ مرتضی خبر دارند نه از سوابقِ روانی من.
مرتضی یكبند حرف میزند.
از حسرت باهم بودنمان. از اینکه چقدر آسیب دیده! بغضش را احساس میکنم. من این مرد را بهتر از خود میشناسم!
جلوی آراد معذب است و خودخوری میکند.
منهم در شرمو حیا آب میشومو کیلو کیلو کالری میسوزانم.
همه که مشغول خوردن میشوند. موبایلم را بر میدارم و برای آراد مینویسم:
"بخاطر کارهای طلاق گفتم بیای!
این چه وضعشه؟"
صدای اعلانِ پیامکش میآید. چنگالش را توی بشقاب رها میکند. پیام را میخواند. دستی به گردنش میکشد.
تا تو باشی انقدر الدرمبلدرم در نیاری که کار به اینجا بکشد!
مرتضی میگوید:
_چیه داداش؟
آراد نیمنگاهی به من میاندازد:
_کار دارم، حرفمونو بزنیم بریم کمکم.
مرتضی ادامه میدهد و زبان من قفل شده. حتی جرأت مخالفت ندارم که خدایینکرده آراد فکر نکند دل من پیش طاها گیر است!
دل من همینجاست. پشت آن میزِ چوبی. لایِ آن سینهی ستبر! بینآن موهایِ سربههوا که با وزش باد میرقصد!
توی آن مردمكهای خیسو پرجنبو جوش!
و اما...
حرفمان را میزنیم. بهزورو بازوی آراد و ضعفو ناتوانیِ زبان الکنم اجازه خاستگاری مجدد را میگیرد. راهی میشود و من میمانم و آراد.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912