مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_پنجاهونهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• لبخندی به مهربانیاش میزنم. ا
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصت
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
از حمام بیرون میآیم. خستگی را مثل همین برگهای پاییز از تنِ رنجورم دور نمودم. اما تشنهی خوابم، یک خواب راحت.
به پذیرایی میروم. عطر ادکلن آراد نشان میدهد، صدای افاف از که بوده.
_سلام بیوفا!
رویم را بر میگردانم. خودم را در آغوش برادرم حل میکنم. برادری که وقتی بود قدرش را دانستم و مدتی که نداشتم، حسرتش خون بهدلم کرد!
دست میگذارد روی سرم و پیشانیام را میبوسد:
_موهات خیسه که جانِ برادر..
_خودت خوبی؟ شهلاو شیوا خوبن داداش؟
_خوبیم عزیزم..
میدانم اسم طاها تا سر زبانش میآید اما احوالش را نمیپرسد. مادر میگوید چای دم میکنم باهم بخوریم و منو آراد به اتاقم میرویم. با او حرف دارم؛ به اندازهی دقودلیهایی که در قلبم تلمبار شده. روی تخت مینشیند و من به شمعدانیِ روی میز آب میدهم. نگاهی به قاب عکس ششنفرهمان میاندازد و میگوید:
_دیگه چه خبر؟
حولهرا از سرم بر میدارم:
_سلامتی.
برسم را از کنار سشوار بر میدارد. دستم را میگیردو مقابل خود مینشاند.
همراهیاش میکنم. روی زمین مینشینمو او روی تخت. برس را روی موهایم میکشد. آرامو با حوصله.
زن ناز استو مرد نیاز! من این نازها را با زندگی کنار طاها؛ در نطفه خفه کرده بودم. اما آراد خوب میفهمد. درک میکند!
_لاغر شدی! ضعیف شدی! پژمرده شدی!
بغض در گلویش نشسته. چه بگویم؟ بگویم خواستم از برزخ رها شوم، افتادم در جهنم؟
بگویم بااینکه راه را نشانم دادیو گفتی این درست نیست با دست خودم، زندگیام را به آتش کشیدم؟
آری ... راستش را میگویم!:
_جهنم بود آراد.. جهنم!
چیزی نمیگوید. منتظرم شعلهی خشمش گر بگیرد اما ساکت است!
برس را روی موهایم میکشد. ریزشش نشان میدهد استرس چه به سرم آورده.
_کجاست؟
_طاها؟
_اوهوم.
_خونهش!
زیرلب زمزمه میکند"خونهش".
سرش را پایین میآورد. دهنش را به گوشم نزدیک میکند. صدای نفسهایش را میشنوم. قلقلکم میشود:
_پس درخواست طلاق دادین!
قربان آدم چیزفهم. برای همین است حرفزدن به آراد برایم راحت است. تو بگویی سلام او تا آخر حرف را خوانده!
بر میگردم. به چشمهایش خیره میشوم:
_بهم گفتی نکن!! اما پشیمون نیستم ..لااقل اونقدر چزیدم که از عذابوجدان راحت شوم.
ابرویش را بالا میدهد:
_شش ماه زمان کمیه؟!
یا تو هنوز اول راهیو فرصت داری؟!
دختر بیستو هفت سالت شد! فهمیدی هفته پیش تولدت بوده؟
فهمیدی ششماه تو طویلهی اون مرتیکه جون دادی؟
اصلا لرزش دستاتو میبینی؟
ریزش موهاتو میبینی؟
صورت کبودتو میبینی؟
آستین تیشرتم را بالا میزند:
_این جای کبودیِ چیه؟
اون کثافت فکر کرده چون محرمشی میتونه هرغلطی خواست بکنه؟!
صدایش کمی بالا رفته. کنترلی روی خودش ندارد. سیبک گلویش بالاپایین میرود.
رگ گردنش باد کرده!
_میدونم داداش. دیگه حتی نمیخوام بهش فکر کنم.
بدنم میلرزد. هنوز تب دارم چون از درون میسوزم.
_آراد دیگه راهمون سواست. از فردا کارای طلاقو میکنیم. اونم میخواد بره خارج.
_مگه اینکه جنازهش بره.
از همین میترسیدم.
جنگ اول به از صلح آخر!
_کاری باهاش نداشته باش!
قفسهی سینهاش تندتر بالاپایین میرود. میایستد:
_چیه آوا؟!!
خر فرض کردی منو؟
میدونی چقدر از دوری و سختیتو عذاب کشیدم؟!
مقابلش میایستم:
_نه داداش دور از جون .. بخدا فقط دیگه طاقت بحث ندارم. حالا که راضی شده بذار تموم شه .. راحت شم!
دست میبرد داخل موهایش. میرود سمت در. پشتش به من است. دستگیره را میگیرد. میایستد. نفس عمیقی میکشد:
_باشه! باشه!
اینم هرچی تو بگی.
بدون بیستو هفتساله با یکدندگی روزگار خودتو مارو سیاه کردی.
خودم کارای طلاقو میکنم.
در را باز میکند و بیرون میرود. روی زمین مینشینم. دوباره اشکها سر میروند. چقدر ضعیفم، آراد راست میگوید. همهی عمرم بهخاطر یکدندگیو لجاجت تلف شد. اما بخدا دست خودم نبود!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصت •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• از حمام بیرون میآیم. خستگی را مثل هم
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتویکم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
سه هفته از آزادیام میگذرد.
دیروز کارهای طلاق را کردیم. کسی هست که تا این حد، از جدایی خوشحال شود؟!
گویی دنیارا با تمام کائناتش در دستم دادهاند. پدر مثل همیشه با سکوتش همراهیام کرد. گاهی فکر میکنم اگر سکوت نمیکرد بهتر بود و بعد میگویم تو آنقدر خودسری که هرچه بگویند کار خودترا میکنی!
بههرحال مهم ایناست که رابطهمان با خانواده عمو خوب شده. مثلاینکه طاها هم رفته! کجایش را نمیدانم!
زنعمو به مادر زنگ زدو یکساعت حرف میزدند. میگفت فقط خداحافظی کردهو گفته نمیدونم کی برمیگردم. چه دلِ پُری داشت. راست میگوید. مادر است!
بیچاره زنعمو! هیچوقت نباید کسیرا قضاوت کرد.
بههرحال از هم طلب حلالیت کردیم. آرام خوابیدم فقط دیشبرا آرام خوابیدم. بعد از سهسالو ششماهو دوهفته!
به آشپزخانه میروم. مادرو الهه هنوز خوابند. پدر بعد از نمازصبح رفت ورزش. من هم هرچه کردم، خواب نرفتم. کتریرا روی گاز میگذارم. پنیرو کرهرا در بشقاب میگذارم. مربای توتفرنگی مادر را در کاسهای کوچک میریزم.
در جانونی استیلرا باز میکنم. دو نان تازه سنگک یعنی پدر برگشته!.
چایرا دم میکنم.
چقدر همین کارهای ساده زندگیبخش است! دلت که شاد باشد همینها، زندگیست. مگر نهاینکه در خانهی طاها هم هرروز همینها را تکرار میکردم؟
اما آنجا با اشکو آه و اینجا با لذت ...
به حیاط میروم. کمی جارو میزنمو به درختهاو گلدانها آب میپاشم. شمعدانیو گلیخمان چقدر رشد کرده!
وقتی کائنات خدا در رشد اند انسان بیحرکت بماند؟
یا نه، چهبسا هرروز فرومایهتر از دیروز!
بهنظرم از اصلیترین کارها که به انسان رشد میبخشد، کتابخواندن است!
چقدر دلم برای کتابهایم تنگ شده...
***
پرده را کنار میزنم. بعداز نماز صبح خواب به چشمم نیامد؛ هرچند تا سه نصف شب بیدار بودم.. حالم بد است. لرزش دستها و کابوسها همراه همیشگیام شده!
به که بگویم اینهمه خفترا؟ چطور بدست آورم آرامش اعصاب را؟
احساسی مزخرفو بیمنطق در ذهنم ریشه دوانده. چقدر ساده بودم که فکر میکردم میتوانم برای جبرانِ گذشتهی بیباران، برایِ طاها، باران شوم!
باران شوم و مهرو محبت ببارم .. برای طاهاو تمام کسانی که باران را از آنان گرفتم!
باغ زندگیشان را خشک کرده بودم!
چه جنگیست میان قلبوعقلم.
هردو خنگو زباننفهماند.
اما مگر میشود، خسرو در یادِ شیرین باشد و شیرین صرفاً از روی ترحم؛ یاورِ فرهادی شود که بیشیرین مانده!
به آراد زنگ میزنم. برای ناهار دعوتند اما میخواهم اورا به کافهای دنج کنجِ این شهر دعوت کنم به یکدیدار خواهر برادری.
پساز چند بوق جواب میدهد:
_سلام از این طرفا؟
دوباره خَرِت یهورِ پل گیر افتاده یادی از ما کردی؟
_سلام خانداداش!
_همینه دیگه! تو فقط جونبخواه خانم مارپل.
_یکساعت دیگه بیا کافه منتظرم. میتونی بیای؟
_اول امرو صادر میکنی بعد سؤال؟
میام عزیزم.
میخندم و تماس را قطع میکنم. نمیخواهم شهلا بیخبر باشد یا در فکر فرو رود. با آراد حرف میزنم که اگر صلاح دانست اورا در جریان بگذارد!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتویکم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• سه هفته از آزادیام میگذرد. دی
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتودوم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
تا آراد بیاید هاتچاکلت سفارش میدهم. گوشهی دنجی را انتخاب میکنم و زیر بادِ اسپیلت سرما را به جان میخرم. پرهی چادرم دوطرف صورتم به رقص درآمده. به ساعت نگاه میکنم.
نه.. خدای من!
اصلا متوجه نبودم! طبیعتاً این ساعت را آراد باید در شرکتش باشد. پس چرا قبول کرده؟
میدانم انسانی نیست که در کشمکش تعارف گیر کند، لابد تعطیل بوده!
فنجان را نزدیك لبم میبرم. از پشت سر صدای آراد را نزدیكگوشم میشنوم:
_سلام عليکم سلام علیکم عذرا خانم یا الله!
آهنگ مازندرانیاش در گوشم پلی میشود و میخندم. فنجان را روی میز میگذارم. سر میچرخانمو با دیدن مرتضی کُپ میکنم. قرارمان این نبود جنابِ برادر!
سلامی میکنم و جوابی میشنوم.
تعجب در جزءجزء صورتم جاریست و جا میخورم. اما لبخند ریز مرتضیو برقِ شیطنت چشمهایشان نشان میدهد آندو کاملا نقشهدار وارد شدند.
پس بگو چرا امروز از شرکتش گذشته!
آراد دست میگذارد پشت کمر مرتضیو اورا به سمت میز هدایت میکند. بعد دو دستش را روی شانهی من میگذارد و با فشارِ کمی به نشستن اجبارم میکند.
من آمده بودم با آراد درباره طاها حرف بزنم! با حضور مرتضی قطعاً مسیرِ حرف عوض میشود و در پیِ آن مقصودِ دیدار و هدف!
آراد بدون اینکه نظر مرتضی را بپرسد؛ دو فنجان کافهمیکس با سه بشقاب کیكِ شکلاتی کوچك سفارش میدهد. دیگر بعد از اینهمه سال رفاقت، سلایق هم را میشناسند. آراد با خیال راحت رو به مرتضی سر صحبت را باز میکند:
_خب داداشمجنون .. این لیلی این شما!
با شیوهی حرف زدنش کار را برایم سخت میکند. این چه خیمهشب بازیست که آراد راه انداخته! و منرا عروسکی سرِ بند کرده تا به هرسو که میخواهد بکشاندم.
مرتضی نگاهم میکند. کاش کمی خوددار باشد. چقدر مرد شده. به موهایش نگاه میکنم، لغزشش را انگشتانم احساس میکنند. چشمهای خمارش در مردمکهایم حل شده. دوجفت چشم طوسی که در قاب صورتش میدرخشد. چه شبی دارد! چه مهتابیست میان نگاهش! صدایش را صاف میکند:
_آواخانوم.. اجازه میخواستم واسه دیدار مجدد! که با شناختی که از شما دارم امکانپذیر نبود... معذرت میخوام دیدار خواهربرادریتونو هم زدم با اینحال، پیشنهاد از آراد بود!!
رو به آراد میکند و چشمکی میزند.
گرما و آتش بدنم را فرا گرفته دیگر نه تنها اسپیلت، هیچسرمایی نمیتواند مرا از این آتش جدا کند!
آب میخواهم .. فقط آب!
هیچکس در فامیل خوشنود به برگشت مرتضی نیست! آن هم در این شرایط! این برای من مثل روز روشن است. همه بعد از رفتن اورا متهم کردند که باید پیش نامزدش میماند. حقهم دارند. آنها نه از مهرِ مرتضی خبر دارند نه از سوابقِ روانی من.
مرتضی یكبند حرف میزند.
از حسرت باهم بودنمان. از اینکه چقدر آسیب دیده! بغضش را احساس میکنم. من این مرد را بهتر از خود میشناسم!
جلوی آراد معذب است و خودخوری میکند.
منهم در شرمو حیا آب میشومو کیلو کیلو کالری میسوزانم.
همه که مشغول خوردن میشوند. موبایلم را بر میدارم و برای آراد مینویسم:
"بخاطر کارهای طلاق گفتم بیای!
این چه وضعشه؟"
صدای اعلانِ پیامکش میآید. چنگالش را توی بشقاب رها میکند. پیام را میخواند. دستی به گردنش میکشد.
تا تو باشی انقدر الدرمبلدرم در نیاری که کار به اینجا بکشد!
مرتضی میگوید:
_چیه داداش؟
آراد نیمنگاهی به من میاندازد:
_کار دارم، حرفمونو بزنیم بریم کمکم.
مرتضی ادامه میدهد و زبان من قفل شده. حتی جرأت مخالفت ندارم که خدایینکرده آراد فکر نکند دل من پیش طاها گیر است!
دل من همینجاست. پشت آن میزِ چوبی. لایِ آن سینهی ستبر! بینآن موهایِ سربههوا که با وزش باد میرقصد!
توی آن مردمكهای خیسو پرجنبو جوش!
و اما...
حرفمان را میزنیم. بهزورو بازوی آراد و ضعفو ناتوانیِ زبان الکنم اجازه خاستگاری مجدد را میگیرد. راهی میشود و من میمانم و آراد.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
بعد از تو،
کلافِ اندوهم را
به هر سو میغلتانم
مگر چیزی از آن کاسته شود!
-جواد گنجعلی
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتودوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• تا آراد بیاید هاتچاکلت سفارش می
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتوسوم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
جوان سرگشتهای از پیرمرد پرسید:
بزرگترین نیرنگ دنیا چیست؟..
پیرمرد گفت:آن است که..
اختیار زندگیمان از دستمان خارج شده..
و از آن پس سرنوشت حاکم بر زندگی شود...
اختیار زندگی من دست خودم است. من یکبار به دنیا آمدهام و فقط همین یکبار را توان زیستن دارم!
تصمیم میگیرم نه بخاطر طاها و نه بخاطر مرتضی! بخاطر خودم با مرتضی...
در سراسر کمرم، عرق نشسته!
گرمم میشود. گوشهایم داغ؛ محالِ ممکن است این اتفاقات فقط با یادآوری رؤیایِ آن شب، طبیعی باشد!
استرسی در وجودم نشسته که رفعش تنها کار خداست.
مادر در اتاقم را میزند. با یکلیوان شربت سکنجبین وارد میشود. تشکر میکنم و شربت را میگیرم. مادر گوشهی تختم مینشیند و کیمیاگر را از روی میز برمیدارد.
چند ورق میزند. لیوان را توی بشقاب میذارم. سر صحبت را باز میکند:
_کاش از بابت مرتضی خبر داده بودی بهم!
به یکباره اثر شربت میرود و عطش میگیرم.
حالِحالاها با آراد کار دارم!
سر به زیر میشوم:
_آخه مامان.
_درک میکنم عزیزم. بعد از این مدت سختته!
خوشحالم میشوم. منتظر واکنشش میمانم.
_برای آخر هفتهای میان دخترم. گفتم آماده باشی.
زود است!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
از کوتهی ماست
که
دیوار بلند است.
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتوسوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• جوان سرگشتهای از پیرمرد پرسید:
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتوچهارم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
مادر سریع از اتاق خارج میشود. با خودم مرور میکنم:
آدم دوست دارد .. چون دوست دارد!
همین .. هیچدلیلی برای دوستداشتن وجود ندارد .. وقتی انسان دوست میدارد؛ میتواند جزئی از آفرینش باشد!.
کتاب ذهنم را ورق میزنم:
-اینو بگیر بخور.
-میگم نمیخوام. من از جگر بدم میاد. الآن هم تابستونه اصلا نمیچسبه.
مرتضی اما ول کن نبود:
_آواخانوم ماهرمضونی کمخونو بیجون شدی. اذیت نکن.
_آقا مرتضی نمیتونم چرا نمیفهمی؟
لقمهی حیرانو چشمانِ مرتضی را که میبینم، دلم نمیخواهد ناراحت شود، لقمهی جگر را میگیرم:
-ممنون. آخرین لقمهست دیگه!
مرتضی لبخند دلنشینی میزند:
-آخریشه! نوش جان.
آنروز چقدر اصرار کرد. آخرش به زور چندتا لقمه گنده بهم داد. بهزور نوشابه پایین دادم.
_____________
با شنیدن صدای پیامك موبایلم عصبانی میشوم. سرخورده به سمتش میروم. شماره آشنا نیست:
"سلام گوهرِ نایاب!
اجازه مزاحمتو گرفتیم،
یادتون نره چقدر منتظرم!
خیلی سخته یکی رو داشته باشی، از دستش بدی؛ دوباره به زور بخوای به دست بیاری!
با اینحال...
باورهای آخرم را به خاکستر عشق، دمیدم؛ یا خاموش میشود یا شعله میگیرد."
این نویسنده و خبرنگار چه عاشقانه دلربایی میکند!
موبایلم را گوشهای میگذارم. فکر میکنم. به مردی که آخر هفته پیشم میآید. کسی که مرا آوایِ سهسال پیش میداند؛ درحالی که آوایِ حاضر، بسیار متفاوت است. باید به او بگویم.
از کابوسهای هرشبم.
از این که پساز رفتنش توسط نزدیكترین افرادِ من قضاوت شد.
از این که من یک دخترم با هزاران مشکل!
باید بگویم من خوابهایِ یكساعتهام با زورِ قرصهای خوابآور است.
از کجا معلوم. شاید این بیتابیها با آمدن مرتضی تمام شود!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتوچهارم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• مادر سریع از اتاق خارج میشود.
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتوپنجم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
_آواجان، حواست باشه مادر،نمیخوام به خاطر ندونمکاری طاها، بشیم شهرهعام و خاص.
همین که به آقا مرتضی گفتی کافیه؛ نیازی نیست خانوادهش بدونن!
اگر خودش گفته که گفته اگرم نه دیگه حرفی نمیزنیم
درضمن اینو بدون تو دختری! بیوه نیستی که عرصه واست تنگ بشه یا بخوای نیشو کنایه تحمل کنی!.
پس افکار منفیرو بریز دور. میدونی که بازم خاطرخواه داری با عجلهو اشتباه تصمیم نگیر.. دیگه نذار خودتو ما آسیب ببینیم مادر...
_چشم مامان.
من... من حتی درباره طاها حواسم بود.. خداروشکر میکنم که رعایت کردم، نذاشتم.. مامان..
لبخندی به چهرهی نگرانم میزند.
لبخند مادر دلگرمیست!
**
چادرم را سر میکنم. نه دستانم میلرزد. نه استرس دارم. نه تشنهام نه خسته!
یک احساس نابو تازه در وجودم رسوخ کرده!
چشمانمرا تنگ میکنم و از روی تراس اطراف را میکاوم. الانهاست که برسند. مرتضی دوباره بیاید، من.. من با تمام وجود مرتضی را دوست داشتم!
انسان گاه یکدنده خواهد شد، آنقدر غدو مغرور که هیچگاه نمیفهمد؛ کلهشقیاش بیمورد است. اما این لجبازی من فقط بهخاطر مرتضی بود!
وقتی کسی را ترک میکنی یعنی فرد جدیدی در راه است.
من با ترکِ مرتضی به مرتضی رسیدم!
یعقوب هم یوسفش را قربانی کرد؛
قربانیِ عشق؛ به یقین سختتر از عاشق شدن است. ماشین مرتضی را از دور میبینم. از تراس فاصله میگیرم. با یک دستهگل از ماشین پیاده میشود. به همراه پدرش، آقامهدی و مادرش، خدیجه خانم.
دلم هری میریزد.
ذکر میگویم و به سمت پذیرایی روانه میشوم.
پدرها از هر دری روی صحبت را باز میکنند. از شلوغیو ترافیك تا خاطرات گذشتهو حوادث آینده. از انرژی آراد متوجه میشوم خیلی خوشحال است. هرچه نباشد، رفیق گرمابهو گلستان هم هستند!
یكطرفم محبوبه و طرف دیگرم خدیجهخانم هستند. بین مادرشوهر و خواهر شوهر نشستن هم عالمی دارد!
چه گفتم!!؟
خواهر شوهر؟! مادر شوهر!!
هنوز هیچی نشده چه راحت، خودم را مالکش میدانم. از حرفهای خدیجه خانم میفهمم خیلی اصرار به داماد کردن مرتضی داشته. دلخور نمیشوم، حق دارد.حتی خودش میگوید:
_دخترم اینارو بهت گفتم، که بدونی مرتضی چقدر خاطرخواهته!
چندسال پیش که داشتی میشدی عروسمو پارهی تنِ بچم خوشحال بودم اما الان خوشحالترم.
چشمك ریزی میزند و میگوید:
_بچم دق کرد دیگه!
داغ میشوم اما میخندم. مهربانیاش توصیف ناپذیر است. میگوید:
_گذشته که گذشته اما اونموقع که مرتضی گفت، مامان پشیمون شدم فهمیدم راستشو نمیگه. تو خونه چپ میرفت، راست میرفت.. آوا گفتنش تموم نمیشد!
مجتبی، هرجا براش رفتیم خاستگاری قبول نکرد، گفت من پنجسال از داداش مرتضی کوچیکترم! تا اون داماد نشه حرفی از دامادی من نزنید.
وقتی دیدم داغونه و یهکلام میگه نه؛ دیدم سکوت بهتر کارِ!
زن پختهو فهمیدهایست. اما نمیدانستم مرتضی اینگونه خودش را مقصر جلوه داده! بیشتر از پیش شرمندهاش میشوم. میخواهم نگاهش کنم. سرم را بالا میآورم و متوجه میشوم از بالای چشمش نگاهم میکند. برعکس من هیچ اِبایی ندارد و لبخند شیرینی چاشنیِ نگاهش میکند.
با پیشنهاد خدیجهخانوم با مرتضی به اتاق میرویم. جلو میرود و درست همانند خاستگاری قبلیاش اول پرده را کنار میزند و پنجره اتاق را باز میکند. گوشهی تختم مینشینم. استرس ندارم اما حس غریبی در قلبم جوانه زده.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتوپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• _آواجان، حواست باشه مادر،نمیخو
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتوششم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
روی صندلی مینشیند. از اینکه چشمهایش روی صورتم کنار نمیرود معذب میشوم. نفس عمیقی میکشد. سیبک گولیش بالاپایین میرود:
_خب آواخانوم. خوبین لیلیِ مجنون؟
شیرینِ فرهاد؟
کاش کمی خوددار باشد، نامحرم است!
_الآن منو شما باید دهتا بچه داشته باشیم!
داغ میشوم. این حداز رکگویی برای جلسه اول؟!
_من مدتهاست تو ذهنم شمارو دارم!
جواب سؤالم را داد! سهسال قبل هم همینجور تیز بود.
_آقا مرتضی!
_خب، جانمو جانِ مرتضیو جانِ دلم برای بعد از محرمیت.
بفرمایید!
لبخند ملیحی میزنم. طنزپردازِ رکگو!
_شما تا یهزمانی از منو دلم خبر داشتی. از اینکه چهکارها که کردمو نکردم!
میخوام بگم اگر این ازدواج سر بگیره قراره با کسی برین زیرسقف که، شبهاشو با کابوس سر میکنه. با کسیکه قرص میخوره. با کسیکه .. سابقه خودکشی داره. با کسیکه .. حرفِ پشتسرش لقلقهی زبونِ مردمه!
_عجالتاً نفس بکش خانوم!
میخندد:
_میدونم. همهچیو میدونم. همهچیم سنجیدم!
اگه اینارو میگی که دُممو بذارم رو کولم برم، کور خوندی!
نه مثلاینکه مسممتر از اینحرفهاست.
میخندم:
فعلهایش هم مثل دفعه قبل زود مفرد شد!
****
با لبخند دلنشینی که انگار جزء لاینفک صورتش شده، میایستد.
تازه به سرووضعش نگاه میکنم. کتو شلوار سرمهای با پیراهن کرم.
برمیگردد به سمتم.
_از اونوقتی که از مشهد برام سوغاتی این عطر رو آوردی تا با خودت بودم استفاده کردم. زمانی که جدایی بینمون رقم خورد گذاشتم کنار.
امیدی بهم میگفت، قسمت میشه دوباره برا خودش میزنی!
جلوتر راه میافتدو میرود.
تازهعطرش به مشامم میرسد.
شیرینو خنک!
عطر ژکساف گلادیاتور!
قند توی دلم آب میشود. انگار کارخانه قنادیِ قلبم را سیل زده باشد، شیرینو شاد میشوم.
**
به صندلی تکیه میکنم. آنقدر شادم که در پوست خود نمیگنجم. اما میترسم. خوفی به جانم افتاده. میترسم از خودم .. از باران ... از خوشی اندکی که درجانم ریشه دوانده!
میترسم از دلِ طاها، از کینهی ملکا .. از عشقِ مرتضی!
نکند نشود تقاص خوبیاش را پس دهم؟!
دوباره بدنم گر میگیرد. به اندک فکری تشنگی به وجودم غالب میشود.
آب میخورم. موبایلم را روشن میکنم. تقریبا یکروز کامل خاموش بوده! پیامو تماسی ندارم.
شکلات کاکائوییام را بر میدارم. به تراس میروم و روی صندلی مینشینم. طعمِ لذیذ کاکائو به ذهنم قوت میدهد.
این شکلات لذیذ با کاراملو تکههای فندق میانش به همراه روکش کاکائو، از چیزهاییست که میخواهد با ذهنو فکرم، مرا یاری کند.
من به تعد مرتضی ایمان دارم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتوششم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• روی صندلی مینشیند. از اینکه چشم
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتوهفتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
تنها شبی بود که خواب داشتم. تصمیم خودم را گرفتهام میخواهم بعد از دو هفته به باران سر بزنم. میخواهم بگویم چه شد و چه کردهام!
چادرم را سر میکنم. به ذهنم خطور میکند خودم پشت ماشین بنشینم. اما قلبم فرو میریزد. دوباره بیتاب میشود. آژانس میگیرم. از اینکه میتوانم آب بخورم و برعکس ماه رمضان عطش را تا افطار تحمل نمیکنم، خوشحالم. شیشهی گلابی درراه میخرم و با چند شاخهگل گلایول به مزارش میروم. از دور میبینم کسی نیست امید میگیرم و جلو میروم. مجبورم کوتاه بمانم از ترس اینکه نکند طاها بیاید!
کنار باران مینشینم.
سلام رفیق همیشگی!
خوبی؟
دیدی مرتضی برگشته؟
ببخش منو... طاها کم آزارم نداد!
آقای علوی رؤیامرو که تعبیر میکرد گفت صبر کن خودش درست میشه! فکر کنم داره درست میشه، یعنی آقام حسین داره درستش میکنه.
به اطراف نگاه میکنم. کسی نیست. گلاب را روی قبرش میریزمو گلایولها را هم رویش میگذارم!
قرآن میخوانم. ملك و الرحمن، یس و هرچه که میتوانم. اما باز هم استرس دارم و سعی میکنم از او جدا شوم. بر میخیزم. کسی نیست!
امان از عدم آرامش که وجودت را به سخره میکشد!
موبایلم زنگ میخورد. شماره آقا مرتضیست.
جواب میدهم:
_سلام!
_سلام علیکم خانووم. راستش مامان زنگ زدن گفتن انشالله هفته دیگه عقدمون، گفتم امروز بیام دنبالتون بریم خرید.
جا میخورم. پس چرا من خبر ندارم!؟
_ببخشید. کی قرار عقد گذاشتن؟
خندهی بلندی سر میدهد.
_بندهخداها دیدن داماد چه مرد برازندهایه گفتن حیفه از دستش بدیم!
از هول حلیـــم افتادن تو دیگ؛ یادشون رفته بهتون بگن!
خجالت میکشم. با اینحال لحن طنزش آرامشی نصیبم میکند.
_من.. خبرتون میکنم.
_کجایید الان؟ بیام دنبالتون؟
_نه.. نه .. بهشتزهرام دیگه دارم میرم!
خداحافظ آقا مرتضی. خبرتون میدم.
_مراقب خودت باش، یاعلی.
این مراقب خودت باش دلی بود!
بخاطر خودم.. مراقب خودم ... خدایاشکر.
*
درخانه را باز میکنم. مادر با تلفن حرف میزند و لباسها را روی بند میگذارد. کیفو چادرم را روی تخت کنار حیاط میگذارم و کمکش میکنم. تلفنش را قطع میکند:
_سلام مامان.خسته نباشی!
_سلام دخترم.تنت سلامت.
حرص میخورم، نمیخواهد از بابت قرارشان به من حرفی بزند!
_مامان بد نمیشه ها اگه به من، که مثلاً عروسم بگی هفته دیگه عقده؟!
پقی میزند زیر خنده:
_مرتضیهم عجله داره ها!
_بخدا زشته من از دهن اون بشنوم.
_حالا حرص نخور.
سرش را پایین میاندازد. میتوانم ناراحتی را که برای لحظهای مهمان تنِ رنجورش شد ببینم! دامنش را روی بند میگذارد:
_چیه مامان؟
گیرهی لباس را روی بند میگذارد.
_سه سال پیش داشتیم این برنامههارو میریختیم. اوضاع این شد!
هنوز لباسو کفش و چادرو همه وسایل عقدت آمادهس، ببین اگر اونارو میخوای از انباری بالا بردار، اگرم نه برو با آقامرتضی خرید کن!
برای دلگرمیاش میخندم:
_همونا خوبه.
به سمت اتاقم میروم. راست میگوید!
چه دختریست که با عشقو علاقه به همراه نامزدش خرید عقد را آماده کند و با دستان خودش عشقش را سرکوب؟
چندسال آزگار عمرم بخاطر حرفی گذشت که خوابش را نمیدیدم. برای لحظهای ذهنم فریب خورد!
فبای آلاء ربکما تکذبان؟
من شك ندارم در این اتفاقات هم خدا خیرو صلاحی قرار داده که در ذهنم نمیگنجد!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912