eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهل‌وچهارم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• الهام آرایشم می‌کند. معمولی‌و
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• بلندتر می‌گوید: _سالگرد اون تصادف لعنتی! سالگرد بارانِ من! سالگرد هدیه! دهانم باز می‌ماند. این‌که فراموش کرده بودم به کنار. طاها چه هدفی دارد از بیانش؟ اصلا او که یادش بود چرا عقد مارا در این‌رو قرار داد؟ اصلا ...اصلا نکند با هدف و به قصد .. چنین‌کاری کرده؟ حالا بگو برای چه اصرار داشت مراسم زود انجام شود! قطره‌ اشکی سمج روی گونه‌ام می‌افتد. آرام و خونسرد می‌گوید: _گریه نکن بقیه می‌فهمن! پس بگو ملکا چرا سیاه پوشیده‌و... اصلا برای همین است وقتی تاریخ عقد را به طیبه‌خانم گفتیم اینچنین شوکه شد! او حتی بخاطر اینکه من با طاها ازدواج می‌کنم مشکلی نداشت ..چه زن مهربان‌و پاکی‌ست. حتی یک‌کلام حرف تندی نزد! خدا به رحم کند زندگی من با این مرد را. ** عاقد خطبه‌را خواند. نفهمیدم چطور بله گفتم. چه شد؟ چه گذشت! فقط می‌دانم من محرم طاها شده‌ام! می‌دانم آراد گفت مرتضی فهمیده ..می‌دانم گفت وقتی شنیده مثل باران بهاری اشک ریخته! می‌دانم گفت دست‌هایش را مشت کرده‌و روی فرمان پایین آورده. می‌دانم گفت زمانی که اسم طاها را آورده‌ام سرش را چنان به پنجره کوبیده که از چاکش، بخیه خورده! اما من زنِ طاها شدم. از فردا قرار است در خانه‌ی او زندگی کنم. خانه‌ای که با باران هزاران خاطره دارم‌و دارد! در این مدت یک‌بار هم به مزارش نرفته‌ام. اصلا شاید هیچ‌بار نروم. دیگر رویی نمانده! صدای پای مادر را می‌شنوم: _آوا اتاقتی؟ _آره مامان. در را باز می‌کند و داخل می‌شود. تلفن‌خانه را دستم می‌دهد: _بگیر طاهاست‌. چرا موبایلتو جواب نمی‌دی؟ _خاموشه یادم رفت بزنم شارژ. گوشی را می‌گیرم. مادر بیرون می‌رود: _الو؟ _سلام. خوبی؟موبایلت چرا خاموشه؟ _خوبم. شارژ نداشت؟ صدایش را در گلو می‌اندازد، مثلا تعجب کرده، می‌پرسد: _احوال من‌و نمی‌پرسی؟! _شما خوبی؟ _به لطف شما! زنگ زدم بگم خونه آماده‌ست. وسایل‌ها همه‌چی هست. جمع کردی خرت‌و پرتاتو؟ خرت‌و پرت!نفسم را با آه بیرون می‌دهم: _آره. _فعلا. قطع می‌کنم. خرت‌و پرت؟ چقدر نامزدم مهربان‌ است. اصلا علاقه موج می‌زند. با این‌که گفت خانه تکمیل است اما باز پدر کل جهیزیه‌را آنجا چید. در خانه‌ی نو می‌روم. با جهیزیه‌ام! مثلا باید شاد باشم ...می‌فهمی که؟ مثلا! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912