eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
239 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
مثلِ يك اتفاقِ خوب درست بيفت وسطِ زندگي ام طوري كه اگر خواستم هم ،نتوانم تغييرت دهم... اتفاقِ ساعتي نباش اگر افتادي،تا آخرش بمان... [علي قاضي نظام] •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهل‌وسوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• چشم‌هایم انگار دو کوه پشتش باشد
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• الهام آرایشم می‌کند. معمولی‌و ساده. دست‌هایم از صبح می‌لرزد و عطشم بیشتر شده. این چه ازدواجی‌ست که عروسش گویی به نکاه مرگ رود برخود می‌لرزد! گفتیم همین‌جا در خانه‌ما عقد کنیم‌. فامیل نزدیک را دعوت کرده‌ایم تا با همین مراسم قائله را ختم دهیم. کوثر با عجله جلو می‌آید و چادرم را در دست می‌گیرد. هی تکان می‌دهد و می‌گوید: _خاله آقاطاها اومد .. آقاطاها اومد دست‌و دلم بیشتر می‌لرزد؛ از این‌که از فردا قرار است با او زیر یک سقف زندگی کنم بیشتر! در میان هیاهو و دست‌زدن‌ها کنار مرتضی روی صندلی می‌نشینم. پچ‌پچ‌ها زیاد است و کنایه انداختن‌ها فراوان! عمه بلند می‌گوید: _روح باران جان شاد. براش صلوات بفرستید. قلب مثل تکه سنگی در میان رودخانه، توی دلم می‌افتد. اینها که خودشان دختر دم‌بخت دارند! شرم ندارند از اینکه سرشان بیاید؟ تو قوی باش آوا! ملکا را اصلا نمی‌بینم. قطعا طاها گفته چیزی نگوید و برای این‌که جلوی دهانش را بگیرد ترجیح می‌دهد فعلا دور بماند. عاقد که می‌آید اورا می‌بینم. لباس‌ش کامل مشکی‌ست. انگار که به عزا آمده. به طاها نگاه می‌کنم اوهم پیراهن سفید تن کرده با کت‌و شلوار مشکی. زن‌عمو که انگار در مراسم عزاست! حتی سرش را بالا نمی‌آورد. صدای جیغ بچه‌ها به خونه رنگ‌و بو داده. وگرنه در سکوت‌و ویزویز این مگس‌ها دیوانه می‌شدم! طاها سرش را پایین می‌آورد و کج می‌کندو در گوشم می‌گوید: _می‌دونی امروز چه روزیه؟ _تولد امام رضاست. _اون‌که آره! دیگه چی؟ فکر می‌کنم ذهنم به جایی قد نمی‌دهد: _نمی‌دونم خودت بگو. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مثلِ يك اتفاقِ خوب درست بيفت وسطِ زندگي ام طوري كه اگر خواستم هم ،نتوانم تغييرت دهم... اتفاقِ ساعتي نباش اگر افتادي،تا آخرش بمان... [علي قاضي نظام] •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
از کوتهی ماست که دیوار بلند است. •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهل‌وچهارم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• الهام آرایشم می‌کند. معمولی‌و
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• بلندتر می‌گوید: _سالگرد اون تصادف لعنتی! سالگرد بارانِ من! سالگرد هدیه! دهانم باز می‌ماند. این‌که فراموش کرده بودم به کنار. طاها چه هدفی دارد از بیانش؟ اصلا او که یادش بود چرا عقد مارا در این‌رو قرار داد؟ اصلا ...اصلا نکند با هدف و به قصد .. چنین‌کاری کرده؟ حالا بگو برای چه اصرار داشت مراسم زود انجام شود! قطره‌ اشکی سمج روی گونه‌ام می‌افتد. آرام و خونسرد می‌گوید: _گریه نکن بقیه می‌فهمن! پس بگو ملکا چرا سیاه پوشیده‌و... اصلا برای همین است وقتی تاریخ عقد را به طیبه‌خانم گفتیم اینچنین شوکه شد! او حتی بخاطر اینکه من با طاها ازدواج می‌کنم مشکلی نداشت ..چه زن مهربان‌و پاکی‌ست. حتی یک‌کلام حرف تندی نزد! خدا به رحم کند زندگی من با این مرد را. ** عاقد خطبه‌را خواند. نفهمیدم چطور بله گفتم. چه شد؟ چه گذشت! فقط می‌دانم من محرم طاها شده‌ام! می‌دانم آراد گفت مرتضی فهمیده ..می‌دانم گفت وقتی شنیده مثل باران بهاری اشک ریخته! می‌دانم گفت دست‌هایش را مشت کرده‌و روی فرمان پایین آورده. می‌دانم گفت زمانی که اسم طاها را آورده‌ام سرش را چنان به پنجره کوبیده که از چاکش، بخیه خورده! اما من زنِ طاها شدم. از فردا قرار است در خانه‌ی او زندگی کنم. خانه‌ای که با باران هزاران خاطره دارم‌و دارد! در این مدت یک‌بار هم به مزارش نرفته‌ام. اصلا شاید هیچ‌بار نروم. دیگر رویی نمانده! صدای پای مادر را می‌شنوم: _آوا اتاقتی؟ _آره مامان. در را باز می‌کند و داخل می‌شود. تلفن‌خانه را دستم می‌دهد: _بگیر طاهاست‌. چرا موبایلتو جواب نمی‌دی؟ _خاموشه یادم رفت بزنم شارژ. گوشی را می‌گیرم. مادر بیرون می‌رود: _الو؟ _سلام. خوبی؟موبایلت چرا خاموشه؟ _خوبم. شارژ نداشت؟ صدایش را در گلو می‌اندازد، مثلا تعجب کرده، می‌پرسد: _احوال من‌و نمی‌پرسی؟! _شما خوبی؟ _به لطف شما! زنگ زدم بگم خونه آماده‌ست. وسایل‌ها همه‌چی هست. جمع کردی خرت‌و پرتاتو؟ خرت‌و پرت!نفسم را با آه بیرون می‌دهم: _آره. _فعلا. قطع می‌کنم. خرت‌و پرت؟ چقدر نامزدم مهربان‌ است. اصلا علاقه موج می‌زند. با این‌که گفت خانه تکمیل است اما باز پدر کل جهیزیه‌را آنجا چید. در خانه‌ی نو می‌روم. با جهیزیه‌ام! مثلا باید شاد باشم ...می‌فهمی که؟ مثلا! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت ... حال من بد بود. اماهیچ کس باور نداشت... خوب می دانم که تنهایی مرا دق می دهد... عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشت...! [قیصر امین پور] •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهل‌وپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• بلندتر می‌گوید: _سالگرد اون تصا
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• وسایل‌ها را جابه جا کردیم. بهتر بگویم. خرت‌و پرت‌هارا! دست می‌‌برم در جیب‌هایم. هوا کمی خنک شده! محرم نزدیک است. چه لذتی دارد مراسم‌ها و روضه‌خوانی‌های همیشگی‌مان. دلم برایش تنگ شده. برای آش‌ و هلیم‌ و قیمه‌های مادر! برای حلواهای عزیز خدا بیامرز. چقدر مهربان بود. با سلیقه، خلال‌های بادام‌ و دارچین‌ و گل‌محمدی‌ها را توی کاسه‌های چینی تزئین می‌کرد. آراد‌ و پسر‌خاله‌ها بین در و همسایه پخش می‌کردند. اما... انگار او که رفت برکت‌ هم رفت! حلواپزی‌اش فقط در خانه ما ماند. هیچ‌وقت مثل آن‌ سال‌ها دور هم جمع نشدیم. با صدای طاها که گویی لب‌هایش را به گوش‌هایم چسبانده، قلقلکم می‌شود: _چیه حواست کجاست؟ هنوز نیومده هوس خونه مامانتو کردی؟ هنوز مونده! _چی میگی؟ قلقلکم شد. با فاصله‌ هم بگی می‌شنوم! دست‌هایش را در جیب فرو می‌کند. می‌خواهد چیزی بگوید اما جلوی خودش را می‌گیرد. با تحیر به حالاتش نگاه می‌کنم. چقدر شبیه تازه عروس‌ و دامادهاییم! چقدر بهمان خوش می‌گذرد. حرف دلم را بر زبان جاری می‌کنم: _هدفت چی بود از ازدواجمون؟ رهایی من از عذاب‌وجدان؟ زن گرفتن‌ و خلاص شدنت از دست وِزوِزهای زن‌عمو؟ فکر کردی خبرش به گوشم نمی‌رسه هی بهت گفتن پاشو زن بگیر؟ البته حق‌هم داشتن. فقط نمی‌دونم چرا بعد از خواستگاری واسه من بیوه‌ی اقدس‌خانم‌ رو هم برات خواستگاری کردن. نه پسرعمو! هدفت فقط چزوندن من بود! حالا بیا این من این خونه‌ات، اونم روح باران که قطعا خیلی راضیه از این وضعیت! ضربه‌ی دستش رویم را بر می‌گرداند. این هنوز اولین سیلی‌ست باران! مانده تا زهرِتلخِ جهنم به کامت برسد! بنشین‌و تماشا کن. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهل‌وششم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• وسایل‌ها را جابه جا کردیم. بهتر
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• انگشت اشاره‌‌اش را بالا می‌آورد و با تهدید جلو عقب می‌کند: _اسمِ .. باران‌و رو زبونت نیار! ... سوئیچ ماشینش را از روی میز برمی‌دارد. از خانه بیرون می‌رود. در را محکم به هم می‌کوبد. صدای تق‌تق می‌دهد! در را قفل کرد!! یعنی چه؟ خدای من! رسماً زندانی‌ شده‌ام. روی مبل وا می‌روم. گره‌ی روسری خفه‌ام می‌کند. چنگ می‌زنم و از سرم بر می‌دارم. گریه‌‌و شیون، روز اول ازدواج. آن سیلی! حرف‌های تلخ.. همه مرور می‌شوند. هزاران بار بر خودم و زندگی‌ام لعنت می‌فرستم! خب خدا صبر منم حدی داره! به کی بگم؟ چیکار کنم؟ به مادرم؟ به پدرم؟ کم پابه پایم زجر کشیدن‌و آب شدن؟ کم تحقیر شدن؟ کم‌ مردم زخم‌ زبان زدن؟ چیکار کنم؟! آنقدر اشک می‌ریزیم که زمان از دستم خارج می‌شود. به ساعت نگاه می‌کنم. پنج بعداز ظهر است. دلم ضعف می‌رود. ترش می‌کنم. به سراغ یخچال می‌روم. چیز زیادی ندارد! دو تخم‌مرغ بر می‌دارم. نمیرو درست می‌کنم. می‌خورم. فقط برای اینکه ضعف کوفتی برود. چه زندگی فلاکت‌باری! مگر نمی‌گویند خدا به اندازه صبرو تحمل هرکس به او سختی می‌دهد؟ پس چرا من فکر می‌کنم صبرم خیلی وقت است تمام شده؟ من هرروز می‌میرم. من با اشک‌هایم می‌میرم. در هرثانیه! جوانی‌ام با مویه جان داد! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهل‌وهفتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• انگشت اشاره‌‌اش را بالا می‌آورد
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• موبایلم را بر می‌دارم. دوتماس بی‌پاسخ از مادر. می‌خواهم با او تماس بگیرم که شماره ناشناسی روی موبایل می‌افتد. جواب می‌دهم: _بله؟ لعنت. چه صدای گرفته‌ای! _با شمام بفرمایید؟ _چرا؟ چرا با دستای خودت زندگی هردومون‌و آتیش زدی؟ با صدای مرتضی شوکه می‌شوم. اشک‌هایم دوباره سرباز می‌کنند. هق‌هقم بالا می‌رود. نمی‌خواهم جلوی یک مرد نامحرم این‌چنین گریه کنم. اما چه‌کنم که این مرد زندگی‌و امید من بود! امروز چقدر شوم است. _گریه نکن! آواخانوم؟ اینا که آراد میگه واقعین؟ من سه‌ساله دم نزدم تو راحت زندگی‌تو بکنی؟ چطور تو چندروز رفتی زیر سقف؟ اونم با... اونم با اون آشغالی که.. _درست صحبت کنید آقا مرتضی. اون آشغال الان شوهر منه. صدای شکستن قلب هردومان را می‌شنوم. این چه جنگی‌ست میان قلب‌و عقل‌و شعورمان؟ ‌‌‌این چه دعوایی‌ست که سروته ندارد؟ _نمی‌ذارم! نمی‌ذارم کسی تورو از من بگیره. مگه شهر هرته؟؟؟!! موبایل را قطع می‌کند. می‌خواهد چه‌کند؟ اصلا به‌جهنم. به من چه؟ همه‌ی عمرم دارد تلف می‌شود. فقط ای کاش زود بمیرم! صدای پیامکم می‌آید. باز مرتضی‌ست. «هزار خطبه هم بخوانند حرام است؛ معشوقه‌ی کسی را به دیگری دادن!» بند دلم پاره می‌شود. حرام است معشوقه‌ی کسی را به دیگری دادن! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهل‌وهشتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• موبایلم را بر می‌دارم. دوتماس ب
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• صدبار بیت شعر مرتضی را می‌خوانم. آن‌قدر می‌خوانم که انگار خودش روبه‌رویم نشسته‌ و به تماشایش می‌پردازم. مادر زنگ می‌زند. آخ یادم رفته بود! الآن باز می‌گوید نگران شدم. _سلام مامان. جانم؟ _سلام و درد بچه. نه تو گوشی جواب می‌دی نه طاها. کلافه می‌گویم: _نشنیدم صدای موبایلو بعدم یادم رفت کارم داشتی؟ _آره شام درست کردم بیاید اینجا. خسته‌اید خونه آماده می‌کردید. آراد و الهام هم هستن. _چشم مهربون. خداحافظ. حالا چطور طاها را راضی کنم بیاید. به توالت می‌روم. چشم‌هایم از شدت اشک سرخ شده‌ و می‌سوزد. در آینه نگاه می‌کنم. رد دست طاها مانده. کم‌ رنگ است اما بازهم پیداست! صورتم را با سیلی سرخ نگه می‌دارم. وسایل را جابه جا می‌کنم. می‌خواهم کتاب بخوانم از استرس نمی‌توانم. خداراشکر مادر برای شام دعوت‌مان کرد. با این‌حال نمی‌توانستم غذا آماده کنم. هرچه با خودم کلنجار می‌روم که پا در اتاق باران نگذارم نمی‌توانم. دلم مرا به آن سمت می‌کشاند. دستگیره در را می‌چرخانم. اتاقش همان‌ شکلی‌ست. هیچ فرقی با چندسال پیش نکرده. عکس‌های طاها و باران در شاسی‌های کوتاه‌ و بلند روی کنسول‌ است. می‌دانم کار زشتی‌ست اما نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. انگار کنترل دست‌هایم را از دست داده‌ام! کشوی پاتختی را باز می‌کنم. خودش است. همانجاست! دست می‌برم‌ و آلبوم عروسی‌شان را باز می‌کنم. دلتنگی هجوم می‌آورد؛ چشمه‌ی اشکم راه باز می‌کند. _با اجازه کی برداشتی؟ به سرعت سرم را به طرف چارچوب در بالا می‌آورم. چرا صدای در را نشنیده‌ام؟ خدایا! جلو می‌آید و آلبوم را می‌گیرد. مکثی می‌کند: _دلت واسش تنگ شده؟ منم همینطور! می‌بینی دخترعمو؟ ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912