بعد از تو،
کلافِ اندوهم را
به هر سو میغلتانم
مگر چیزی از آن کاسته شود!
-جواد گنجعلی
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_پنجاهوسوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• زنگ خانه را میزنند. چادرم را
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_پنجاهوچهارم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
سرم به گوشهی مبل میخورد. فقط میبینم که همه به سمتم میآیند. صدایی نمیشنوم. لبزدنهای طیبهخانم را میبینم و طاهره که با من حرف میزند. طاها هول شده. چشمهایم بازو بسته میشود. پلکهایم سقوط میکند ...
...
چند قطره روی صورتم فرود میآید. چشم باز میکنم. نگاهم به چهرهی طیبهخانم گره میخورد. میگوید:
_خداروشکر بهوش اومد. بدنت درد داره دخترم؟
سرم درد میکند. آنقدر که احساس میکنم الآن است که منفجر شود!
لیوان آبقند را روی لبم میگذارد. لب میگشایم اما قدرت قورت دادن ندارم. طاهره روی مبل مینشیند. صدای زنعمو را میشنوم. اما خودش در دید من نیست:
_چیشد که اینطور شد؟
طیبهخانم نگاه مهربانی به من میاندازد:
_ضعیف شده شمسیخانم. دستاشم خیلی میلرزه.
صدای ملکا داغ دلم را تازه میکند:
_هه..این تا همهمونو نکنه سینه قبرستون طوریش نمیشه.
طیبهخانم دوباره نگاهم میکند. میخواهم چشمهایم را ببندم که مثلا هوشو حواس ندارم اما او متوجه میشود:
_ملکاجان اولاً داره میشنوه!
دوما، دخترم اینطور حرف نزن دوراز جونش.
میخواهم در آغوش این پیرزن مهربان حل شود. درست شبیه باران است. همینقدر دلسوز و بامحبت!
سرفهای میکنمو سعی میکنم بنشینم. سلامی به زنعمو میکنم. قدمی سمتم بر میدارد:
_خوبی آواجان؟
طوریت که نشده؟ ضعیف شدی. به خودت برس.
هرچند لحنش مهربان است اما نمیتوانم باور کنم او صرفاً از روی دلسوزی برای من چنین میگوید. شاید حضور طیبهخانم تأثیر زیادی دارد!
_چیزی نیست زنعمو. ببخشین نگرانتون کردم.
طاها با تکیه به دیوار ایستاده. پای راستش را روی چپ انداخته و دست به سینه نگاهم میکند. در جوابِ طیبهخانم که میگوید "ببریمش درمانگاه" با سردی نگاهم میکندو میگوید:
_حالش خوبه. مگه نه؟!
چیزی ندارم بگویم جز اینکه:
_خوبم ممنون.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_پنجاهوچهارم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• سرم به گوشهی مبل میخورد. ف
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_پنجاهوپنجم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
شش ماه از ازدواج کذاییمان گذشته. دلم دریای خون است. طاها روز بهروز زندگی را برایم تلختر میکند. نه میگذارد از خانه بیرون بروم. نه میگذارد کسی را دعوت کنم. اوایل مادر متعجب بود و پرسو سوال میکرد. دلم برای خودم میسوزد. میخواهم آزاد شوم. سخت نیست شش ماه نتوانی جز با سختی از خانهات بیرون بروی؟
سخت نیست موبایلت را چک کند!
گفتم موبایل. چه قشقرقی به راه انداخت وقتی فهمید مرتضی دو، سه بار تماس گرفته. چقدر کتک خوردم و نگذاشتم کسی بو ببرد. سخت نیست تحمل این همه زجر؟ البته نباید کسی را ملامت کنم جز خودم.
به اتاق میروم. روی تخت مینشینم. حتی در تراس را قفل کرده! قفس تنگتر از این؟
اما دلم خوش است به روزی که بمیرم و آزاد شوم. من دوام نمیآورم.
من خسته است!
من مرده است!
این منی که میبینید من نیستم. آوا شش ماه پیش جان داد. درست همان زمانی که به نکاح این بیوجدان درآمد.
زن نیاز است. من نیاز دارم به آغوش مرد. به نگاه پرمهرش به دستهای گرمش. اما حالا! راضیام به سکوت طاها. همینکه روزی دعوا و بحث و جدل و سیلی نباشد برایم کافیست.
میایستم و به آینه نگاه میکنم. صورتم لاغر شده و چشمهایم گود. لرزش بدن و دستهایم را تحمل میکنم، سردرد جانم را میگیرد.
هیچکس نمیفهمد وقتی روانت بیمار باشد، جسمی باقی نخواهد ماند!
طاها روی مبل نشسته. ظرفهای شام را در سینک میگذارم. او حتی یک استکان هم جابهجا نمیکند، گویی کنیز گرفته!
میایستد و به اتاق خواب میرود. سعی میکنم تق و توق راه نیندازم. با همان حال ظرفها را میشورم. چندباری سرم گیج میرود به سینک تکیه میکنم. اشکهایم میریزد و با پشت دست خشک میکنم. اشکها میریزند و نمیگذارند فنجانها را واضح ببینم. پشت دستم را بالا میآورم که چشمم را خشک کنم. بخاطر لرزش دستهایم، فنجان لیز میخورد. کف آشپزخانه میافتد. به سرامیکها اثابت میکند و هزارتکه میشود. صدای گوشخراشی میدهد.
سریع به اتاق طاها نگاه میکنم. ضربان قلبم روی هزار است!
در را باز میکند و جلو میآید. چندباری نگاهش بین چشمهای خیس من و تکههای فنجان میافتد. دست آخر پوزخندی میزند. دست به سینه جلو میآید. چقدر من از این مرد میترسم!
اصلا مردی که زنش از او بترسد مرد نیست!!
روسریام را از سرم میکشد. قدرت تحلیل کارهایش را ندارم. فقط میترسم! معذبم! میمیرم.
چنگ در موهایم میزند و دستش را پشت سرم متوقف میکند، جلو میآورد و پیشانی به پیشانیام میچسباند. قالب تهی میکنم. مثل موم در دستهایش، رامِ حرکتهایش میشوم.
آرام از میان دندانهای قفل شدهاش میگوید:
_دستات میلرزن؟ خب به جهنم!
در خیال خودم غرق میشوم. به یکباره موهایم را از پشت میکشد. گردنم از عقب خم میشود. درد شدیدی لابهلای مهرههایم میپیچد. تقریبا داد میزنم:
_تو رو خدا نکن طاها.
_آهااا حالا شد .. آره التماس کن.. لذت میبرم از التماس کردنت ..بگو بگو بشنوم.
زجه میزنم. سردردم شدیدتر شده. این مرد یک جانیست!!
من با یکروانی زیرسقف یک چه میکنم؟
غیر از این است که برای رهایی از عذاب وجدان در منجلابِ غمی بدتر فرو رفتم؟
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_پنجاهوپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• شش ماه از ازدواج کذاییمان گذ
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_پنجاهوششم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
دردم شدید میشود. قفسهی سینهام تیر میکشد. انگار بین دستان شیطان گیر افتادهام. زجه میزنم:
_تورو به روح باران...
موهایم را رها میکند. چند قدم عقب میرود. او را نمیشناسم!
همبازیام در کودکی، حالا برایم حکم عزرائیل را دارد. کنترلی روی سیستم بدنم ندارم.
اشکهایم بیوقفه میچکند. دستهایم لرزش شدیدی دارند. سرم درد میکند. طاها بیهیچ حرفی به اتاق برمیگردد. همانجا روی صندلی مینشینم. مگر یک آدم افسرده چقدر آرامشِروان دارد که، همینرا هم طاها از من گرفت؟!
قرصهایم!!
حالا میفهمم دلیل سرگیجهام چیست!
میایستمو قرصم را از توی کابینت بر میدارم. در دهانم میگذارم. آنقدر هولم که بطری آبرا دهن میزنم. دوباره مینشینم. هق میزنمو گریه میکنم. چقدر سخت است داغون باشیو تظاهر کنی حالت خوب است!
تا کی میتوانم تحمل کنم؟
اصلا.. اصلا شاید زیربار کتکو ظلمِ طاها جان دادم!
آنوقت او میماند و یکدنیا عذابوجدان.
دست در موهایم میبرم. زجه میزنم. هرچه سعی میکنم صدایم بلند نشود آخر هقهقم در آشپزخانه میپیچد.
اینطور نمیشود.
باید خلاص شوم!
خورده شیشهی کف آشپزخانه را بر میدارم. خدایا ببخش!
به امام حسین دیگه نمیتونم خدا!!
مثل باران بهاری گریه میکنم.
خدا دیگه نمیتونم. دیگه صبرم تموم شده!
جهنمِ عذابوجدانو چشیدم. جهنمِ طاها هم دیدم. بذار ببینم جهنم تو چه شکلیه!!
اصلا شاید تو دلت رحم اومد بخشیدی بردیم بهشت!
خرده شیشه را روی رگم میذارم. تپش قلبم همچون ارزش دستهایم آرامی ندارد.
شیشهرا فشار میدهم. سوزشش احساس میشود.
_چیکار میکنی عوضی؟
باصدای طاها هل میشوم. جلو میآید و شیشه را از دستم میگیرد. بازویم را حصار دستهایش میکند. سِر شدهام. چیزی نمیفهمم!
بلندم میکند و از لابهلای شیشهها میکشاندم سمت آن یکی اتاق. با تمام توانش در اتاق هلم میدهد و در را میبندد.
نمیفهمم چی به چی شد!
آوا؟ دوباره داشتی چه غلطی میکردی؟
به خودم نهیب میزنم!
«نفهم! آشغال این چه کاری بود؟ مگه به خدا ایمان نداری! برو بمیر دخترهی دیوونه! گریهام شدت میگیرید. موهایِ خودم را محصور انگشتهایم میکنم و میکشم.
ازت متنفرم!!دلیل همهی بدبختیات خودتی!
خودت که باور نداری خدا هست، میبینه! ...»
حالا متوجه میشوم حاجآقا علوی چه میگفت!
من ایمان ندارم که اگر داشتم دست و فکرم به کارهای احمقانه نمیرفت.
فَبِاَیِ آلاءِ رَبِکُما تُکَذِبان؟
درپی قطره آبی اتاق را زیر و رو میکنم. جز تختو فرش و کمدخالی با قفسهای از چندکتاب و یک جانماز، چیزی ندارد.
پشت در میایستم. دستگیره را پایین میکشم. در قفل است. حق دارد!
دختری که تا کم میآورد هرغلطی میکند باید حبس شود!!
صدای لرزانم را از گلو آزاد میکنم. انگار کسی چنگ انداخته و گلویم را میفشارد. با درد و سوزش همراه است:
_طاها درو باز کن!
طاها تشنهمه تورو خدا آب بده ..
زار میزنم و التماس میکنم. میخواهم نماز بخوانم. وضو ندارم. تشنهام. آب ندارم.
به یاد ششماهه رباب میافتم. به یاد شیرخوارهای که تشنه بود و تشنه جان داد. پشت در لیز میخورم و کف اتاق میافتم. حالم بد است!
بد نه، داغون.. خراب!
احساس سرگیجه میکنم. از طاها میترسم حتی از این که در را بکوبم و التماسش کنم.
کارساز خداست!
او نجاتم میدهد. خدا نجاتم میدهد!
میایستم. جانماز را بر میدارم.
سوسکی زیرش وارونه افتاده. چندشم میشود.
چارهای ندارم!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_پنجاهوششم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• دردم شدید میشود. قفسهی سینه
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_پنجاهوهفتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
جانماز را پهن میکنم. روکش تخت را روی سرم میاندازم. به سجده میروم.
آنقدر اشک میریزم تا از این بار گناه نجات یابم. آنقدر استغفار میکنم تا ذرهای از گناهم آمرزیده شود. شاید ...شاید از بار گناه نجات یافتم. اصلا شاید ..سبک شوم. رها شوم!
هقهقم بلند میشود.
یامجیب دعوةالمضطرین... یا منفس الغموم... یا رفیق من لا رفیق له!!
خدایا ببخش!
غلط کردم خدا..نفهمی کردم. ای اجابت کنندهی دعای بیچارگان!
خداجونم من نفهمیدم. فکر خطا زد به سرم. خدا دوباره تکرار کردم.
خدا صبرم بده، این چیزیه که تو برای من مقدر کردی. طاقتم بده تحمل کنم.
ناگهان، جرقهای در ذهنم زده میشود.
از خاتمالانبیا خوانده بودم هیچ یک از شما نباید به خاطر درد و محنتهایی که به او میرسد تمنای مرگ کند.
وای بر من! چه کردهام؟
یعنی مصیبت من بیشتر از بیبی زینب است که گفت ما رأیت الا جمیلا؟
یعنی داغِ دل من از اویی که در یکروز هفتادتن از نزدیکانش را به شهادت رساندند بیشتر است.
هرچه فکر میکنم، جز حقارتو کثیفی از خودم نمیبینم.
گریه امان نمیدهد. اما راضیام!
این اشک، اشکِ آرامش است. بارانیست که به پاهای بیجانم شوقِ وصال میدهد.
باید قربانی کنم!
نفسو عزتم را باید به ذلت بکشانم.
باید قربانیِ عشقِ مرتضیو دروغ طاها شوم.
شاید دلکندن از اینهاست که مرا به آرامش میرساند!!
دلگیر میشوم.
از تمام اتفاقات ناگوار و ناخواسته!
خدایا خودت حساب آه کشیدنهایم را داری!
به دلِ مجروحو قلبِ غمدیدهام...
نور برسان..
مثل همیشه...
یا جابِرَالعَظْمِ الکَسیِر
ای ترمیم کنندهی استخوان شکسته!
*
_دستتو بده من!
نفسنفس میزنم. گویی از قعر یک چاه مرا خارج میکند. قفسهی سینهام تنگ شده. تاریکی مطلق استو دو چشم سفیدش!
دستم را بالا میبرم. رگهایش تیر میکشد. انگار از بدنم جدا میشود. بالا میروم. بدنم سبک است اما امان از دردِ دستم.
کنارش میایستم. زبان میجنبانم که حرف بزنم اما صوتی از دهانم خارج نمیشود. دستم .. دستم درد دارد. خوب که دقت میکنم میبینم دستِ چپ است. اما چرا بدنم سبکو رهاست؟!
همانی که دستم را گرفت از پیش چشمانم دور میشود. چیزی نمیشنوم اما انگار الهام میگیرم که کسی میگوید "رها شدی".
رها شدی ....
**
صدای به هم خوردن قاشق در لیوان، پلکهایم را باز میکند. چند ثانیه طول میکشد تا درک کنم کجا هستم!.
طاها روبهرویم نشسته. ملحفه تخت دورم پیچیده شده. مینشینمو ملحفه را جدا میکنم. تنم شدیداً میلرزد. دندانهایم به هم میخورد. از تو میسوزمو در آتش تب شعله میکشم و از بیرون بر خودم میلرزم.
طاها پتویی از کمد بر میدارد. نزدیکم که میشود میترسم. پاهایم سست میشود و هرلحظه منتظرم فوران خشمش را بر سرم خالی کند. اما او آرامو بیهیچ حرفی، پتو را رویم میاندازد.
لیوانی روبهروی دهانم میگیرد. چیزی نمیفهمم فقط میدانم حرکاتش غیرقابل باور است. نگاهم در چشمهایش استو چند قُلُپ از مایع داخل لیوان را مینوشم.
نمیبینمش اما از طعمش متوجه میشوم، دمنوش بابونه است.
این طاهاست؟!
باور نمیکنم! هنوز جای کتکهایش درد میکند!
حرفی نمیزند. مرا روی دستهایش بلند میکند. آنقدر ضعیف شدهام که انگار کودکی را در آغوش گرفته. خجالت میکشم اما از تعجب دهانم باز مانده. روی کاناپه مینشاندم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_پنجاهوهفتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• جانماز را پهن میکنم. روکش تخ
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_پنجاهوهشتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
خودش داخل آشپزخانه میرود. موبایلم روی میز است. دست میبرمو بر میدارم. سیو شش تماس بیپاسخ از مادرو پدرو آرادو الهام، حتی الهه هم تماس گرفته.
با آمدن طاها سرم را بالا میبرم.
غیرقابل باور است. بشقاب سوپ را روی میز میگذارد:
_خودم بلد نبودم بپزم. زنگ زدم بیارن. امیدوارم طعمشو دوست داشته باشی.
باور نمیکنم. نگاهم میکندو لبخندی میزند:
_خواستم این مدت جبران کنم!
تمامِ رنجی که کشیدمو زجری که از دوریِ باران کشیدمو سرت خالی کنم.
اما عشق باران اینقدر بود که اگر مرگت رو هم ببینم تاثیری روش نداره!
حرفهایش را بشنوم یا محبتهایش را ببینم؟!
چرا انقدر گیج شدهام؟!
_خلاصه اینکه، وجودت تو این خونه عذابِ منو بیشتر میکنه!
از فردا میریم واسه کارهای طلاق ...
گر میگیرم. چشمهایم از حدقه بیرون زده. اشکهایم سر میخورند. دهانم خشک شده. آب!! آب میخواهم. عطش دارم!
گوشهایم داغ شده. پتو را کنار میزنمو به آشپزخانه میروم. بطری آب را روی لبهایم میگذارمو خالی میکنم.
به پذیرایی بر میگردم. طاها دست به سینه نشستهو چشمهایش را بسته. بافاصله کنارش مینشینم. زیرچشمی نگاهم میکند و میگوید:
_وسایلتو بردار برو خونه بابات!
نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت؟
نمیدانم رها شدم یا دربند؟
نمیدانم .. نمیفهمم چه بگویم!
_سوپتو نخوردی! چیه؟ حرف نمیزنی!
سرم را پایین میاندازم. تنم میلرزد اما تحیر مرا از خویش جدا کرده.
_خداحافظ
میایستم. موبایلم را میدارم. حتی وسایلم را نمیخواهم. مانتویم را میپوشمو چادرم را سر میکنمو کیفم را بر میدارم.
برای لحظه آخر نگاهش میکنم. زل زده به من!
لب باز میکند:
_شاید رفتم خارج.
یه جا که خودم باشمو حسرتِ باران. همه چیزو وکیلم پیگیری میکنه ..
لبخندی میزند:
_خوشبخت بشی دخترعمو. خداحافظ!
نمیدانم چطور جوابش را بدهم. در سکوت
در را باز میکنم و میروم. بعد از شش ماه آزاد میشوم. در زندان بودم! زندان نه .. در قبر! چقدر عذاب کشیدم.
خدایا شکرت!
حیاطش برگهایِ پاییز است. از خانه بیرون میروم. نمیخواهم به خانه پدری روم!
راه کج میکنم به سمت امامزاده.
به سرکوچه میرسم. دربست میگیرم. در راه به مادر زنگ میزنمو میگویم ظهر را به خانهشان میروم. تلنگری در ذهنم زده میشود. نماز صبحم قضا شده!
به امامزاده میرسم. بطری آبی میخرم. وضو میگیرمو به سمت ضریح پرواز میکنم.
یادتونه اومدم اینجا؟
یهشب مهمونتون شدم آقا.. ازتون میخوام بازم دستمو بگیرین.
روی زمین مینشینم. قرآن میخوانم. الرحمن بامن حرف میزند. آرام میشوم. زنی صدایم میکند. سرم را بالا میبرم. خودش است، همان خادم. کلوچهای دستم میدهد:
_سلام دخترم. چقدر چهرهات واسم آشناست.
کنارم مینشیند. گرسنهام. کلوچه را بیرون میآورم:
_من همونم که یهشب اینجا موند.
_آهان. حاجتروا شدی عزیزم؟
کلوچهرا تعارفش میکنم. دستم را پس میزند، میگوید:
_خودت بخور، من قبلا خوردم.
میگویم:
_حاجتروا که چه عرض کنم. دعام کنید.
کلوچهرا به دهان میگذارم. طعمِ لذیذ گردو و کشمش اشتهایم را بر میانگیزد. زن مِنومِنی میکندو میگوید:
_راستش مادر خیلی عوض شدی.
چرا انقدر صورتت تغییر کرده. پایِ چشمت چی شده؟!
خدا ازش نگذره کی کرده؟
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده اعتماد
🔴قابل توجه همه هموطنان عزیز🔴
⚠️کسانی که شکم دارن، نشون میده رطوبت معدشون بالاست، به همین خاطر در حالت عادی جذب مواد غذایی توسط بدنشون بالا میره و هر چی رژیم هم بگیرن یا ورزش زیاد انجام بدن آب نمیشه و عضله آب میشود و ضعیف میشوند❌
❌برای درمان بلغم شکمی وارد لینک زیر بشید و هر چه سریعتر مشکل خود یا عزیزانتونو برطرف کنید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4103143438C25ec1e446d
درمان لک و جوش،چروک بدن😍☝️
پخش زنده و نظر علما،اساتید در مورد طب اسلامی را اینجا ببینید💯👆
خصوصیات متــــولدین ماهها ☆༗❣❄️🐞
لباس مناسب متــــولدین ماهها •❀•👒
عشق و ازدواج متــــولدین ماهها 🌼🦋
رازهای موفقیت متــــولدین ماهها •🔮
. 🌱•❀
همین الآن رو ماه تولــــدت کلید کن
🙊🙈👇👌😍❣
✿ فروردیــــن ✿ اردیبهشـــت
✿ خــــرداد ✿ تیــــر
✿ مــــرداد ✿ شهریــــور
✿ مهــــر ✿ آبــــان ✿آذر
✿ دی ✿ بهــــمن ✿ اســــفند
🔆🌷
سلام
شاید این متن باعث ناراحتی کوروش پرستان بشود ولی چون اکثریت کوروش پرستان اعتقاد به آزادی بیان واندیشه دارند ، بنده حقیر هم با طرح چند سوال اندیشه خود رابیان میکنم :
_رضاه شاه
_محمدرضا شاه
_علی رضا
_لطفعلی خان زند
_ناصرالدین شاه
_کریم خان زند
_محمد علی شاه
_اقامحمدخان قاجار
_فتحعلی شاه
_احمد شاه
✅چرانام همه این پادشاهان عربیست ؟
✅چرافقط نام یکی از این پادشاهان کوروش و داریوش و یا یک اسم ایرانی نبوده است؟
_دویست سال پیش که ثبت احوال جمهوری اسلامی نبوده است که به زور اسم مردم وپادشاهان راعربی بگذارد؟
✅چرایکی از این پادشاهان اقدام به بازسازی مقبره کوروش درحد تفریحگاه نکرده اند ؟
✅چرا مدعیان کوروش پرستی بجای کوروش بزرگ به عربی میگویند کورش کبیر؟! ویا نمی گویند کوروش گُنده!
✅چرابزرگترین سند افتخار آنها وجود نام کوروش در تفاسیر کتاب مقدس عربی یعنی قرآن کریم است!؟
✅چراحافظ وسعدی ومولانا و رودکی وحتی فردوسی یک بیت شعر در مدح کوروش نسروده اند ومگر اینها شاعران ایرانی نبودند؟ ویا کوروش اینقدر کوچک بوده که اصلا دیده نشده!؟ ویا اینکه هرگز وجود خارجی نداشته است!؟
✅چرا کوروش پرستان 40سال است جرائت عرض اندام برای اثبات حقانیت کوروش ندارند درصورتیکه مذهبیون برای اثبات دینشان هزاران شهید والامقام همانند حججی را به داخل خاک اعراب علیه داعش خونخوار میفرستند وجوانمردانه در راه دینشان شجاعانه سر وجان میدهند؟!
✅چرا کوروش پرستان دروقت گرفتاری ویا بریدن ترمز ماشین به جای مدد گرفتن از کوروش دست به دامان امام حسین ع وحضرت عباس ع ونوادگان انها میشوند؟!
✅چرا کوروش پرستان حقوق زن و مرد را یکسان میدانند اما رفتن مردان به ترکیه وتایلند را افتخار؟ ! ولی رفتن زنان به دبی را ننگ میدانند ؟!
✅چرا کوروش پرستان مدعی اند که حجاب را آخوندها اختراع کرده اند !؟ در صورتیکه حتی یک مجسمه زن بی حجاب در تخت جمشید وجود ندارد؟
✅چرا کوروش پرستان که اینهمه دلاور وجنگ آور و قهرمانی بزرگترین امپراطوری ساسانیان را داشتند در برابر اعراب ملخ خور تسلیم شدند و یزدگرد سوم بدست ایرانیان کشته شد نه بدست اعراب ، در حالیکه آن زمان نه امریکا بود نه اسرائیل که به عربها کمک کنند .
♨درپایان عرض میکنم که ماهم ایران و هم تاریخ پرافتخارمان را دوست داریم و کوروش را هم به عنوان یک ایرانی و در جایگاه خودش ، نه بیشتر . ولی ما سَد راه نقشه های شوم دشمنان خارجی و عوامل داخلی آنها هستیم .
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_پنجاهوهشتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• خودش داخل آشپزخانه میرود. م
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_پنجاهونهم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
لبخندی به مهربانیاش میزنم. اما دوست ندارم، سفرهی دلم را پیش هرکسی باز کنم:
_چیزی نیست!
بطری آبرا بیرون میآورمو به زن تعارف میکنم. باز میگوید نه. مقداری آب میخورم. مزهی کلوچه از دهانم میرود. میایستم تا قضای نمازصبح را بخوانم.
**
کلید را در قفل در میچرخانم. کسی در حیاط نیست. برگها خزان ریختهاند. پاییز بهانه است. اینها هم از سر دلتنگی فرود میآیند!
وارد پذیرایی میشوم. گویی غریبهام. چه احساسی دارد خانهی پدری!
نابو سرشار از آرامش.
آخرین بار که آمدم دوماه پیش بود. برای سالگرد پدر بزرگ، چقدر به طاها التماس کردم تا بگذارد بیایم! چقدر آن روز مادر سین جیمم کرد که چرا نمیآیی؟!
چندبار پرسید مشکلت چیست و من دم نزدم طاها با من چه میکند!
البته خودش میفهمیدو میگذاشت به حساب اینکه از خامی درآمدهام!
_آوا تویی مادر؟
سرم را سمت پلهها میچرخانم. کیفم از دستم میافتد. به سمت مادر پرواز میکنم. سرم را روی شانهاش میگذارمو پیشانیاش را میبوسم. چند وقت بود ندیده بودمش؟
دوهفته قبل! سرزدهو از روی دلتنگی، تنها به قفسی که در آن زندانی بودم، آمد!
کمر خم میکنمو بوسهای پشت دستش
میکارم:
_دلم واست تنگ شده بود مامان.
_کجایی عزیزدل مادر؟ میدونی چقدر چشم بهراهتم. چرا موبایلتو جواب نمیدی؟
بابات دق کرد از نگرانی!
طاها کجاست؟ اون چرا جواب نمیده؟
چه بگویم؟ چه دارم که بگویم!
_اینهارو ول کن مامانی.. غذا داری؟
دلسوزانه نگاهم میکند.
_قربونت بشم رنگ به رو نداری! آره مادر خورشت کرفس دارم. پاشو بیا واست گرم کنم.
غذا را میخورم. هرچه اصرار میکنم موفق نمیشومو مادر ظرفها را میشورد. الهه کلاس کنکور استو تا پنج در آموزشگاه میماند. پدرهم، یک مسافرت کوتاه به اصفهان رفته برای خاکسپاری یکی از رفیق های جانبازش.
من ماندهامو مادرو آرادی که در راه است. کسی چه میداند که از بند خلاص شدهام. الهام وقتی شنید به خانهمان آمدهام گفت شب وقتی مهراد رسید، میآیند. دلم ضعف کرده برای کوثرو شیوا. با احساس غریبیام چه کنم؟
میخواهم وقتی دور هم جمع شدیم داستان را بگویمو خلاص شوم. گرما حتی در این، پاییزِ سرد دست از سرم بر نمیدارد. یکلیوان آب میخورم. مادر روی صندلی نشستهو سبزی پاک میکند. میگویم:
_میرم دوش بگیرم مامان.
_برو گلم.
حولهو لباسم را بر میدارم. میخواهم شاد بپوشم. در غل و زنجیر نبودهای که بدانی آزادی چیست!
تیشرت لیمویی رنگم را با شلوار سرمهای از کمد برمیدارم. صدای افاف میآید. ترجیح میدهم اول دوش بگیرم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_پنجاهونهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• لبخندی به مهربانیاش میزنم. ا
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصت
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
از حمام بیرون میآیم. خستگی را مثل همین برگهای پاییز از تنِ رنجورم دور نمودم. اما تشنهی خوابم، یک خواب راحت.
به پذیرایی میروم. عطر ادکلن آراد نشان میدهد، صدای افاف از که بوده.
_سلام بیوفا!
رویم را بر میگردانم. خودم را در آغوش برادرم حل میکنم. برادری که وقتی بود قدرش را دانستم و مدتی که نداشتم، حسرتش خون بهدلم کرد!
دست میگذارد روی سرم و پیشانیام را میبوسد:
_موهات خیسه که جانِ برادر..
_خودت خوبی؟ شهلاو شیوا خوبن داداش؟
_خوبیم عزیزم..
میدانم اسم طاها تا سر زبانش میآید اما احوالش را نمیپرسد. مادر میگوید چای دم میکنم باهم بخوریم و منو آراد به اتاقم میرویم. با او حرف دارم؛ به اندازهی دقودلیهایی که در قلبم تلمبار شده. روی تخت مینشیند و من به شمعدانیِ روی میز آب میدهم. نگاهی به قاب عکس ششنفرهمان میاندازد و میگوید:
_دیگه چه خبر؟
حولهرا از سرم بر میدارم:
_سلامتی.
برسم را از کنار سشوار بر میدارد. دستم را میگیردو مقابل خود مینشاند.
همراهیاش میکنم. روی زمین مینشینمو او روی تخت. برس را روی موهایم میکشد. آرامو با حوصله.
زن ناز استو مرد نیاز! من این نازها را با زندگی کنار طاها؛ در نطفه خفه کرده بودم. اما آراد خوب میفهمد. درک میکند!
_لاغر شدی! ضعیف شدی! پژمرده شدی!
بغض در گلویش نشسته. چه بگویم؟ بگویم خواستم از برزخ رها شوم، افتادم در جهنم؟
بگویم بااینکه راه را نشانم دادیو گفتی این درست نیست با دست خودم، زندگیام را به آتش کشیدم؟
آری ... راستش را میگویم!:
_جهنم بود آراد.. جهنم!
چیزی نمیگوید. منتظرم شعلهی خشمش گر بگیرد اما ساکت است!
برس را روی موهایم میکشد. ریزشش نشان میدهد استرس چه به سرم آورده.
_کجاست؟
_طاها؟
_اوهوم.
_خونهش!
زیرلب زمزمه میکند"خونهش".
سرش را پایین میآورد. دهنش را به گوشم نزدیک میکند. صدای نفسهایش را میشنوم. قلقلکم میشود:
_پس درخواست طلاق دادین!
قربان آدم چیزفهم. برای همین است حرفزدن به آراد برایم راحت است. تو بگویی سلام او تا آخر حرف را خوانده!
بر میگردم. به چشمهایش خیره میشوم:
_بهم گفتی نکن!! اما پشیمون نیستم ..لااقل اونقدر چزیدم که از عذابوجدان راحت شوم.
ابرویش را بالا میدهد:
_شش ماه زمان کمیه؟!
یا تو هنوز اول راهیو فرصت داری؟!
دختر بیستو هفت سالت شد! فهمیدی هفته پیش تولدت بوده؟
فهمیدی ششماه تو طویلهی اون مرتیکه جون دادی؟
اصلا لرزش دستاتو میبینی؟
ریزش موهاتو میبینی؟
صورت کبودتو میبینی؟
آستین تیشرتم را بالا میزند:
_این جای کبودیِ چیه؟
اون کثافت فکر کرده چون محرمشی میتونه هرغلطی خواست بکنه؟!
صدایش کمی بالا رفته. کنترلی روی خودش ندارد. سیبک گلویش بالاپایین میرود.
رگ گردنش باد کرده!
_میدونم داداش. دیگه حتی نمیخوام بهش فکر کنم.
بدنم میلرزد. هنوز تب دارم چون از درون میسوزم.
_آراد دیگه راهمون سواست. از فردا کارای طلاقو میکنیم. اونم میخواد بره خارج.
_مگه اینکه جنازهش بره.
از همین میترسیدم.
جنگ اول به از صلح آخر!
_کاری باهاش نداشته باش!
قفسهی سینهاش تندتر بالاپایین میرود. میایستد:
_چیه آوا؟!!
خر فرض کردی منو؟
میدونی چقدر از دوری و سختیتو عذاب کشیدم؟!
مقابلش میایستم:
_نه داداش دور از جون .. بخدا فقط دیگه طاقت بحث ندارم. حالا که راضی شده بذار تموم شه .. راحت شم!
دست میبرد داخل موهایش. میرود سمت در. پشتش به من است. دستگیره را میگیرد. میایستد. نفس عمیقی میکشد:
_باشه! باشه!
اینم هرچی تو بگی.
بدون بیستو هفتساله با یکدندگی روزگار خودتو مارو سیاه کردی.
خودم کارای طلاقو میکنم.
در را باز میکند و بیرون میرود. روی زمین مینشینم. دوباره اشکها سر میروند. چقدر ضعیفم، آراد راست میگوید. همهی عمرم بهخاطر یکدندگیو لجاجت تلف شد. اما بخدا دست خودم نبود!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصت •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• از حمام بیرون میآیم. خستگی را مثل هم
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتویکم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
سه هفته از آزادیام میگذرد.
دیروز کارهای طلاق را کردیم. کسی هست که تا این حد، از جدایی خوشحال شود؟!
گویی دنیارا با تمام کائناتش در دستم دادهاند. پدر مثل همیشه با سکوتش همراهیام کرد. گاهی فکر میکنم اگر سکوت نمیکرد بهتر بود و بعد میگویم تو آنقدر خودسری که هرچه بگویند کار خودترا میکنی!
بههرحال مهم ایناست که رابطهمان با خانواده عمو خوب شده. مثلاینکه طاها هم رفته! کجایش را نمیدانم!
زنعمو به مادر زنگ زدو یکساعت حرف میزدند. میگفت فقط خداحافظی کردهو گفته نمیدونم کی برمیگردم. چه دلِ پُری داشت. راست میگوید. مادر است!
بیچاره زنعمو! هیچوقت نباید کسیرا قضاوت کرد.
بههرحال از هم طلب حلالیت کردیم. آرام خوابیدم فقط دیشبرا آرام خوابیدم. بعد از سهسالو ششماهو دوهفته!
به آشپزخانه میروم. مادرو الهه هنوز خوابند. پدر بعد از نمازصبح رفت ورزش. من هم هرچه کردم، خواب نرفتم. کتریرا روی گاز میگذارم. پنیرو کرهرا در بشقاب میگذارم. مربای توتفرنگی مادر را در کاسهای کوچک میریزم.
در جانونی استیلرا باز میکنم. دو نان تازه سنگک یعنی پدر برگشته!.
چایرا دم میکنم.
چقدر همین کارهای ساده زندگیبخش است! دلت که شاد باشد همینها، زندگیست. مگر نهاینکه در خانهی طاها هم هرروز همینها را تکرار میکردم؟
اما آنجا با اشکو آه و اینجا با لذت ...
به حیاط میروم. کمی جارو میزنمو به درختهاو گلدانها آب میپاشم. شمعدانیو گلیخمان چقدر رشد کرده!
وقتی کائنات خدا در رشد اند انسان بیحرکت بماند؟
یا نه، چهبسا هرروز فرومایهتر از دیروز!
بهنظرم از اصلیترین کارها که به انسان رشد میبخشد، کتابخواندن است!
چقدر دلم برای کتابهایم تنگ شده...
***
پرده را کنار میزنم. بعداز نماز صبح خواب به چشمم نیامد؛ هرچند تا سه نصف شب بیدار بودم.. حالم بد است. لرزش دستها و کابوسها همراه همیشگیام شده!
به که بگویم اینهمه خفترا؟ چطور بدست آورم آرامش اعصاب را؟
احساسی مزخرفو بیمنطق در ذهنم ریشه دوانده. چقدر ساده بودم که فکر میکردم میتوانم برای جبرانِ گذشتهی بیباران، برایِ طاها، باران شوم!
باران شوم و مهرو محبت ببارم .. برای طاهاو تمام کسانی که باران را از آنان گرفتم!
باغ زندگیشان را خشک کرده بودم!
چه جنگیست میان قلبوعقلم.
هردو خنگو زباننفهماند.
اما مگر میشود، خسرو در یادِ شیرین باشد و شیرین صرفاً از روی ترحم؛ یاورِ فرهادی شود که بیشیرین مانده!
به آراد زنگ میزنم. برای ناهار دعوتند اما میخواهم اورا به کافهای دنج کنجِ این شهر دعوت کنم به یکدیدار خواهر برادری.
پساز چند بوق جواب میدهد:
_سلام از این طرفا؟
دوباره خَرِت یهورِ پل گیر افتاده یادی از ما کردی؟
_سلام خانداداش!
_همینه دیگه! تو فقط جونبخواه خانم مارپل.
_یکساعت دیگه بیا کافه منتظرم. میتونی بیای؟
_اول امرو صادر میکنی بعد سؤال؟
میام عزیزم.
میخندم و تماس را قطع میکنم. نمیخواهم شهلا بیخبر باشد یا در فکر فرو رود. با آراد حرف میزنم که اگر صلاح دانست اورا در جریان بگذارد!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912