.
با خیال ڪربلایت
خواب زیبا میشود
یک زیارت بین خواب
امشب نصیبم کن حسین
.
🍃🍃
🔻 شهید گمنام
یهو دیدم پلاکشو کند انداخت تو کانال ماهی( #شلمچه)
🔸 گفتم: چرا این طوری کردی؟؟؟ این هویتته!!!!
🔹گفت: «این آتیشی که من می بینم راه برگشتی ندارم، باخودم فکر کردم #شهید شم عجب تشییعی بشم.
دیدم "شهوت تشییع شدن" دارم
پلاکو کندم که تشییع هم نداشته باشم!»
📎شهیدگمنام ، عملیات کربلای ۵
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
مبیّنات
🍃💛🍃💛🍃💛🍃 #داریازدستمیریدلم1 عاشق دریا بودم اون سال بخاطر شاگرد اول شدن از مادر قول گرفتم که
قسمت اول رمان زیبای ریحان
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا #قس
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_165
منظورش را از جمله آخر نمیفهمم اما میگویم:
-ادامه بده!
-با چشم خودم دیدم، بابات تو رو بغل کرده بود و خودش رو انداخت از اتوبوس بیرون که زنده بمونی. فکر کنم خدابیامرز فهمیده بود ممکنه اتوبوس منفجر بشه.
به زحمت جلوی گریهام را گرفتهام. دوست ندارم جلوی یونس بشکنم. با صدای لرزانم میپرسم:
-چرا نیروهای امدادی انقدر دیر رسیدن؟
-اون جاده خلوت بود. کسی توی جاده نبود، فقط ما بودیم. حانان گفت صبر کنیم تا هوا یکم روشنتر بشه، بعد میریم خبر میدیم. میخواست مطمئن بشه کسی زنده نمونده. حتی خودش رفت توی اتوبوس و دور و برش رو چک کرد.
دندانهایم را به هم میفشارم و از جا بلند میشوم. حالم از بوی تعفن نامردیشان بههم میخورد. قدم تند میکنم که از اتاق خارج شوم. یونس پشت سرم میآید:
-صبر کن دختر! باید یه چیزی بهت بگم!
حالا به بیرون اتاق رسیدهایم. برمیگردم به سمت یونس و منتظر میشوم ببینم کدام افتخارش مانده که برایم نگفته؟ یونس عرق کرده و نفسنفس میزند. ناگاه به کسی که احتمالا پشت سر من ایستاده نگاه میکند، نگاه کوتاهی آکنده از ترس و اضطراب. به تندی میگویم:
-دیگه چی میخوای بگی؟
سیبک گلویش تکان میخورد و با صدای لرزانی میگوید:
-هیچی دخترم. فقط سلام به مامان و بابا برسون.
و صدایش را پایینتر میآورد:
-بعدا بهت میگم. خیلی مواظب باش.
بیخداحافظی از باشگاهش بیرون میزنم. داشتم در آن هوای گرفته و دم کرده خفه میشدم. نفس عمیقی میکشم و سوار ماشین میشوم. سرم را روی فرمان میگذارم و بغضم را رها میکنم. اجازه میدهم هقهق گریهام بلند شود.
حالا کمی آرامتر شدهام. یونس چه میخواست بگوید که نشد؟ چرا نگفت؟ چشمش به چه کسی افتاد که حرفش را خورد؟ اشکهایم را پاک میکنم و میخواهم راه بیفتم که برگه کاغذی روی برفپاککن ماشین میبینم. پیاده میشوم که کاغذ را بردارم. داخلش، با خط خرچنگقورباغهای نوشته: تا همینجاشم خیلی پاتو از گلیمت درازتر کردی. فکر نکن همه چیز تموم شده. به موقعش حالتو میگیریم.
برای کسی که تا دم مرگ رفته و سردی لوله اسلحه را روی پیشانیاش حس کرده باشد، این تهدید چندان کارگر نمیافتد. با این وجود کاغذ را در کیفم میگذارم که به لیلا بگویم؛ چون نمیخواهم خطری متوجه عزیز و آقاجون شود.
به خانه که میرسم، دایی یا همان آقای شهریاری سابق را میبینم که گویا آمده بوده به من سر بزند. چه فرصت خوبی شد! شاید حرف زدن با او حالم را بهتر کند. دایی محکم در آغوش میگیردم، به تلافی تمام وقتهایی که نامحرم حسابش میکردم. حالا معنای برخورد پدرانهاش را میفهمم. دونفری در حیاط مینشینیم و از او میخواهم درباره مادرم حرف بزند.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا #قس
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_166
-یکی از خصوصیات طیبه این بود که خودشو با شرایط وفق میداد. نق نمیزد. هیچ چیزی باعث نمیشد بیخیال هدفش بشه. توی هر شرایطی، مطالعهش سر جاش بود. توی سالهای جنگ، وقتی یه مدت رفته بودیم روستاهای اطراف اصفهان، نق نمیزد که اینجا امکانات نداره و سختمه و این حرفا. یه راهی برای خودش باز میکرد. مثلا توی روستا که بودیم، به خانمها قرآن و احکام یاد میداد. با وجود سن کمش خیلی خوب کلاسداری میکرد. خیلی دوست داشت بیاد جبهه، اما نمیشد. وقتی من و محمدحسین از جبهه میاومدیم، میبردمون توی اتاق و میگفت همه چیز رو مو به مو براش بگیم. همینطوری که تو الان منو نشوندی اینجا و گفتی از طیبه برات بگم! وقتی ما خاطراتمون رو میگفتیم، تندتند مینوشت و گاهی گریه میکرد. نوشتههاش هست. راستی، میدونی تو خیلی شبیهشی؟
-چطور؟
-همین که جا نزدی، همین که ناامید نشدی و هدفت رو ول نکردی. این خیلی ارزشمنده.
همراهم زنگ میخورد. شماره نیفتاده است. با تردید جواب میدهم. بلافاصله بعد از این که میگویم «الو»، صدایی گرفته از پشت خط میگوید:
-من یونسم اریحا. خیلی وقت ندارم چیزی بگم. ببین، میتونی نیمساعت دیگه بیای پارک محلهتون؟ یه کاری هست که نمیشه پشت تلفن گفت.
کمی میترسم اما زیر لب میگویم:
-باشه!
صدای بوق اشغال در گوشم میپیچد. اصلا یونس شمارهام را از کجا آورده است؟ دایی حال نگرانم را از چهرهام میخواند که میگوید:
-کی بود؟
برای گفتن حرفم کمی مکث میکنم. چه بگویم؟ دایی ماجرا را کامل نمیداند. میگویم:
-یکی از دوستای ستاره بود. گفت برم پارک محل ببینمش. کارم داشت.
دایی لبخند میزند:
-الان دیگه هوا تاریکه عزیزم. بذار منم همراهت بیام. میرسونمت و میرم خونه.
-بچه که نیستم داییجون.
-میدونم. ولی دوست ندارم تنهات بذارم.
نمیدانم اگر یونس را ببیند چه فکری دربارهام میکند. یونس که پیرمرد است... مربی بچگیام هم بوده. بهتر است سربسته برایش توضیح دهم که داستان نشود. در ماشین مینشینیم و میگویم:
-یه آقایی بود که وقتی بچه بودم به من و ارمیا رزمی یاد میداد. اسمش یونسه، از آشناهای قدیمی ستاره. صبح رفته بودم پیشش که ازش یه چیزی درباره ستاره بپرسم. الان نمیدونم چرا زنگ زده میگه کارم داره؟
دایی لبخند میزند و میگوید:
-پس خوب شد همراهت اومدم.
راست میگوید. الان که او همراهم است آرامش بیشتری دارم. دایی در ماشین مینشیند و من پیاده میشوم. یونس را میبینم که نگران و مضطرب روی یکی از نیمکتها نشسته. مرا که میبیند، نگاهی به اطراف میاندازد. میرسم به چندقدمیاش. نمیدانم لرزش بدنش از ترس است یا سرمای پاییزی؟ با صدایی خفه و لرزان میگوید:
-حانان هنوزم آدم داره توی ایران، یکیشون منم. گفته حتی اگه یه نفرم مونده باشه، اونو میفرسته برای کشتن تو.
چشمانم سیاهی میرود. سعی میکنم آرام باشم و کلماتش را یکییکی تحلیل کنم. میپرسم:
-ببینم، اونوقت تو چرا اینا رو به من میگی؟ مگه آدمِ حانان نیستی؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
به کوچه باغِ شعر، دل سپردنت زیباست
غزل غزل به تارِ مـــو شمردنت زیباست
گلــی ، ولــــی به مانـــدگاریت بیاندیشم
گـلاب از تــو میچکد ، فشردنت زیباست
#امین_شاهسواری🍃
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشم هایم را آهسته می بندم
به آسمان و تو
فکر میکنم
🌸
صخره با تیشه چنین گفت دلم را مشڪن
ڪه تو از آهنے و با دل من دمسازی
تیشه خندید ڪه من آلت دست عشقم
تو ز فرهاد ببین این همه شیرین بازی
#علیرضا_ضرغامی🍃